کد خبر: ۱۰۹۳۴
۰۷ آذر ۱۴۰۳ - ۰۹:۴۳

۱۴۰۴ روز مأموریت ناخدا عباس صباح روی دریا

در شرایط جزیره لاوان و با وجود همه سختی‌هایش، هیچ گاه عباس صباح به برگشت فکر نکرد. می‌گوید: بر‌حسب وظیفه باید می‌ماندیم. وقتی روی سکو‍‌ها بودیم، هواپیما‌های دشمن شلیک می‌کردند.

سکوی فروزان راه پس و پیش نداشت. گاهی مأموریت روی سکو‌ها تا یک ماه ادامه داشت. زیر سکو کوسه‌هایی که خرده‌غذا‌های مانده شرکت نفتی‌ها را چشیده بودند، منتظر بودند آدمی در آب بیفتد و غذای اصلی‌شان باشد. آن بالا، هواپیما‌های دشمن، غفلت می‌کردی، تو را می‌زدند. قانون بقا این بود؛ اگر در تیررس هواپیما‌ها قرار گرفتی، جلیقه زندگی را بپوش و خودت را در دریا بینداز؛ شاید توانستی خودت را از حمله کوسه‌ها در امان نگه داری.

ناخدا یکم عباس صباح، دریا را هیچ‌وقت این‌قدر بی‌رحم ندیده بود. آن سکوی سهمگین روی دریا، در کودکی‌هایش قایقی کاغذی بود که در رودخانه کم‌عمق و مهربان مایون سفلی، در‌کنار قایق‌های کاغذی دیگر می‌تاخت.

آن کوسه‌ها به ماهی‌هایی تعبیر می‌شد که زیر پای بچه‌های روستا در رودخانه فرار می‌کردند؛ وقتی پایشان را شالاپ‌شلوپ می‌کوبیدند که اگر ماهی زیر سنگی مانده، فرار کند و دو نفر دیگر، لنگی در مسیر حرکت او می‌گرفتند که ماهی به دام صیاد‌های کوچک بیفتد و بادی به غبغب بیندازند و ماهی‌کبابی بخورند.

حتی پدافند هوایی که پست حرفه‌ای عباس صباح در نیروی دریایی است، در همان روز‌های کودکی روستا تعبیر می‌شد، وقتی بین حرف‌هایش می‌شنوم از همه بیشتر آن موشک‌های دست‌ساز بچه‌مدرسه‌ای‌های روستا را دوست داشت که وقتی از روی بام کاهگلی خانه رهایش می‌کردی، مدت‌ها بر فراز آسمان پرواز می‌کرد.

عباس‌آقا بیشتر از همه در ساختن آن سازه‌های کاغذی موشکی‌شکل تبحر داشت و وقتی آن‌را در هوا رها می‌کرد، تا مدت‌ها چشم می‌کشید برای دیدنش. شاید چشمانش خسته می‌شد ولی موشکش همچنان در پرواز بود.


بچه‌ها با ارواح درس می‌خواندند

سن شناسنامه‌ای عباس صباح ۱۳۳۰ ثبت شده و نامش در شناسنامه «رجب» است. نام و سن برادری که چهارسال پیش از او به دنیا آمده بود و در خردسالی از دنیا رفت. شاید برای سختی تردد از مایون سفلی به مشهد بود که همان شناسنامه را برای او استفاده کردند؛ روستایی در هفت‌کیلومتری جاده طرقبه سمت امامزاده یاسر و ناصر؛ «دوران ابتدایی را در مدرسه مایون‌سفلی درس خواندم، کنار قبرستان روستا که گاه باران می‌زد و اسکلت جنازه‌ها از زیر گور‌ها دهن‌کجی می‌کرد. مدرسه وحشتناکی بود. پیش از ساخت آن مدرسه، تحصیلمان در خانه یکی از اهالی بود.»

تمرینات آموزشی‌ آن‌قدر سخت بود که خیلی‌ها برمی‌گشتند اما من مصمم بودم که سختی‌ها را به جان بخرم

بی‌بی‌فاطمه تبریزی‌نژاد همین‌طور‌که سینی چای دستش است، لبانش به لبخند باز می‌شود و می‌گوید: دانش‌آموزان بیچاره باید با ارواح درس می‌خواندند! عباس‌آقا حرف همسرش را تأیید می‌کند و می‌گوید: دقیقا! امتحان نهایی سال ششم را که سال‌۴۸ دادم، به‌خاطر وحشت بچه‌ها دور قبرستان را دیوار کشیدند و مدرسه را هم جا‌به‌جا کردند.



ارتش آتیه داشت

شاید به سن واقعی، چهارده‌ساله بود که یک روز کدخدای ده، پیغام فرستاد دفترچه سربازی‌اش آمده است. وقتش رسیده بود که جور سربازی شناسنامه چهارسال بزرگ‌ترش را هم بکشد.

می‌گوید: «به‌خاطر امکانات کم روستا و سختی مسیر اغلب از روستا به مشهد کوچ می‌کردند. من هم بعد‌از کلاس ششم، همراه خانواده‌ام به مشهد آمدم و به‌خاطر علاقه‌ای که به تحصیل داشتم، دو سال شبانه درس را ادامه دادم و وردست شوهرخواهرم کار می‌کردم، اما چون حس کردم آن کار آتیه‌ای ندارد، رهایش کردم و تمام فکرم به کار در ارتش بود. من همان‌جا تصمیمم را گرفتم و، چون تنها ارتش نیروی زمینی، مدرک ششم را قبول می‌کرد به آن پیوستم.»‌

بازی‌های روز‌های کودکی عباس صباح، الک‌دولک، زو، گردو بازی و تیله‌بازی، جایش را به تصمیمی جدی داد؛ تصمیمی که شاید از بین همان بازی‌های کودکی و لذت مسابقه قایق‌های کاغذی در رود مایون و ماهیگیری و موشک کاغذی‌ساختن و این چیز‌ها تا آینده زندگی او و پیوستن به پدافند هوایی نیروی دریایی؟ رخنه کرد؛ «مایون رودخانه خوب و پر‌آبی داشت. آب چهار روستا، در آن رودخانه جمع می‌شد و از حصار تا بند گلستان می‌رفت.

قایق‌های کاغذی‌مان تا جایی‌که موج‌های رود‌خانه له و لورده‌شان می‌کرد، می‌تاخت و خیسی کاغذ همه رؤیاهایمان را نقش بر آب می‌کرد. هواپیما‌های کاغذی من، اما دلم را به غنج می‌آوردند، چون خیلی کم پیش می‌آمد که سقوط کنند. شاید در ساخت آنها تبحر بیشتری از قایق داشتم. آن ماهی‌گرفتن‌ها و غوطه‌ور شدن‌ها در آب تمیز رودخانه هم لذتی دیگر داشت!»

بی‌بی‌فاطمه می‌خندد و می‌گوید: یادش به‌خیر! آن سال‌ها ما هم در مشهد، با بادبادک‌هایی که می‌ساختیم، چقدر عشق می‌کردیم! پرواز می‌کرد و آن‌قدر بالا می‌رفت که گاهی دیدنش سخت می‌شد.

۱۴۰۴ روز مأموریت ناخدا عباس صباح روی دریا


ورود به رسته موسیقی ارتش

عباس صباح در مشهد استخدام نیروی زمینی می‌شود و برای گذراندن دوره به تهران می‌رود؛ «اولین‌بار بود که به سفر راه دور می‌رفتم و سوار قطار می‌شدم؛ قطاری با صندلی‌هایی مانند نیمکت‌های چوبی پارک، که در هر کوپه هشت‌نفر گنجایش داشت. وقتی به تهران رسیدم، ما را با اتوبوس بردند به پادگان «۰۱» که در بولوار افسریه و خیابان پیروزی است.»

ارتش نیروی زمینی آن زمان رسته موسیقی داشت و عباس‌آقا نوازندگی قره‌نی را برگزید؛ «برای گذراندن دوره تخصصی در رسته‌های اداری و موزیک باید به تبریز می‌رفتیم. من قره‌نی می‌زدم. اوایل سال‌۵۲ بود که به رسته موزیک دژبان مرکز تهران منتقل شدم و ۱۰ سال ماندم. ما جزو گارد تشریفات بودیم. وقتی مسئولان رده‌بالا فوت می‌کردند، ما به‌عنوان تیم موزیک تشریفات کشور، برنامه اجرا می‌کردیم. سال‌۵۳ به ابوظبی رفتیم و از شیخ زاید آل نهیان، ساعت هدیه گرفتیم.»

 

حفاظت از جزایر خلیج فارس

صباح سال‌۶۰ دیپلمش را گرفت. دو سال بعد نیروی دریایی تفنگدار می‌خواست. کنکوری برگزار می‌شود و هفتاد‌نفر از اعضای نیروی زمینی در آن آزمون شرکت می‌کنند و بیست‌نفر برای پست تفنگدار دریایی قبول می‌شوند. یک سال آموزش‌های بسیار سخت در دانشکده افسری از آنها نیرو‌های دریایی کارکشته‌ای ساخت.

قایق‌های کاغذی‌مان تا جایی‌که موج‌های رود‌خانه له و لورده‌شان می‌کرد، می‌تاخت

صباح توضیح می‌دهد: تمرینات آموزشی‌مان مانند تمرینات چریکی کماندو‌ها بود. آن‌قدر تمرین‌ها سخت بود که خیلی‌ها برمی‌گشتند به یگان قبلی‌شان و می‌گفتند ما رسته را نمی‌خواهیم. اما من مصمم بودم که می‌خواهم آن سختی‌ها را به جان بخرم و از سال‌۶۳ خدمت در تیپ تفنگداران دریایی منطقه بندرعباس را شروع کردم و وظیفه مان، حفاظت از جزایر و عملیات آب و خاکی و پدافند هوایی بود.»‌

 

خطر بالا و پایین سکو بود

در شرایط جزیره لاوان و با وجود همه سختی‌هایش، هیچ گاه نشد که عباس صباح به برگشتن فکر کند؛ حتی در همان ماه‌های سخت روی سکوی فروزان؛ «بر‌حسب وظیفه باید می‌ماندیم. من و همسرم با دیدن آن شرایط مصمم‌تر شدیم که بمانیم؛ چون می‌دیدیم که اگر ما نباشیم، دشمن به بقیه کشور هم حمله می‌کند. وقتی روی سکو‍‌ها بودیم، هواپیما‌های دشمن روی سرمان می‌چرخیدند و شلیک می‌کردند.

زیر سکو هم کوسه‌ها مدام می‌چرخیدند و شرایط سخت‌تر بود. برای روز‌های متمادی نه راه پس داشتی و نه پیش. اگر هواپیمایی سکو را می‌زد، باید یک جلیقه نجات می‌پوشیدی و در آب می‌پریدی که احتمال زنده‌ماندنت بسیار کم بود.»

۱۴۰۴ روز مأموریت ناخدا عباس صباح روی دریا

 

۷۰روز در جزیره‌ها می‌ماندیم

بعد از آن، سه سال دوباره به بندر‌عباس برمی‌گردند، اما باز هم باید برای مأموریت در سال، سه‌چهار‌مرتبه برای ۴۵‌روز و بیشتر به جزیره‌های سیری، ابوموسی و لاوان می‌رفت؛ «من ۱۴۰۴‌روز مأموریت رفته‌ام. برای سرکشی به نیرو‌هایی که در جزیره‌ها در پدافند هوایی مستقر بودند، باید می‌رفتیم.

اگر دریا طوفانی بود، وسیله نمی‌توانست بیاید و تا هفتاد‌روز هم می‌ماندیم. یک‌بار جزیره ابوموسی بودم که برق قطع شد و همه مواد خوراکی‌مان خراب شد. آرد کرم زد و گوشت فاسد شد. آن صدا‌های دائمی موشک‌باران باعث شد من عصبی شوم. به‌عنوان فرمانده نمی‌توانستم حفاظی برای صدا روی گوشم داشته باشم؛ چون باید صدای نیرو‌ها را می‌شنیدم.»‌

 

۱۴۰۴ روز مأموریت ناخدا عباس صباح روی دریا

 

۱۳روز به ناخدایکمی‌ام مانده بود 

سال‌۶۷ جنگ تمام شد و در سال‌۶۸ فرزند پسرشان به دنیا آمد و دو دختر دیگرشان هم در سال‌های بعد‌تر متولد شدند. سال‌۸۱ هم با سی سال خدمت بازنشسته می‌شود و شهریور‌۸۲ به مشهد بازمی‌گردد؛ «سیزده‌روز مانده بود که درجه ناخدا یکم را بگیرم ولی آن را به من ارفاق نکردند و درجه سرهنگ‌تمامی‌ام را ندادند.

گفتم حاضرم یک ماه بیشتر بمانم که مدرکم را بگیرم ولی می‌گفتند تاریخ استخدامت که تمام شود، یک‌ساعت هم نمی‌توانی بیشتر بمانی. چون امریه و حکم تو از تهران که بیاید، چه بمانی و چه نمانی، کارت تمام است. این شد که من ناخدا‌یکم بودم، اما مدرکش را نگرفتم. به مشهد که برگشتیم، اینجا کاری نبود. یک مدت در آژانس کار کردم. یک مدت سرویس مهد کودک شدم و الان هم سرویس دانش‌آموزان مدرسه هستم.»

 

 

۱۴۰۴ روز مأموریت ناخدا عباس صباح روی دریا

 

دریا وجه اشتراک ما بود

سال‌۷۴ بود که این قسمت از محله ایثارگران را که در تقاطع بولوار ادیب و اندیشه است، به نیرو‌های دریایی دادند. زمین‌ها به ۲۶‌خانواده نیروی دریایی داده شد و فرمانده صباح هم خانه‌اش را ساخت و آن را به رهن واگذار کرد. خودش سال‌۸۲ بعد‌از بازنشستگی تاکنون در همین خانه زندگی می‌کند. از رفقای نیروی دریایی‌اش در این خانه‌ها شاید یکی‌دو نفری مانده باشند که با یکی مراوده همسایگی دارد. 

تعریف می‌کند: «صادق طلوع همسایه طبقه بالایی ماست. او دایی همسر پسرم است و ما با هم رفت‌و‌آمد خانوادگی داریم و در سال‌های بازنشستگی اینجا کلی خاطره از دید و بازدید‌های خانوادگی‌مان ساخته‌ایم. او البته یگان دیگری بود و ما در طول خدمت یکدیگر را نمی‌شناختیم، اما دریا وجه اشتراک ما بود و به وصلت خانوادگی رسید.»‌

صباح این روز‌ها هر‌هفته در جلسه قرآنی که شصت‌نفر از اعضای نیروی دریایی در آن حضور دارند و به‌صورت دوره‌ای در خانه‌هایشان برگزار می‌شود، شرکت می‌کند.


* این گزارش چهارشنبه ۷ آذرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۶ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44