آوازه رشادتهایش به گوش امام هم رسیده بود. همرزمانش که برای دیدار امام مشرف میشدند بارها شنیده بودند که امام(ره) میگفت:«شنیدهام یک تقی رضوی هست که خیلی شجاع و فعال است؛ حالش چطور است؟!»
اما او همیشه عاشق این بود که روزی با عنوان یک بسیجی گمنام شهید شود. در بین بحبوحه جنگ یک روز به آرزویش رسید و نزد امام رفت.
آن روز امام بر پشتش زد و گفت:«تقی که میگویند خیلی شجاع است شما هستی!» صیاد شیرازی تا زمانی که زنده بود در مراسم سالگردش شرکت میکرد و شهیدانی چون شهید ساجدی، شهید جهانآرا، شهید همت، شهید بابارستمی و شهید آقاسیزاده از همرزمان نزدیکش بودند.
از آنها بود که دوست نداشت رئیس و مرئوس بازی دربیاورد و بارها کارهایی که رانندهاش باید انجام میداد را خودش انجام میداد و میگفت ما برادریم و مثل هم هستیم.
حتی زمانی که پیشوند سردار کنار اسمش روی لباسش نشست بازهم کارهایش را خودش انجام میداد و میگفت من از رزمندههای دیگر بالاتر نیستم.
همهجا غرق در خاک و خون بود و بسیجیان لبتشنه تا سینه خاک دشمن پیش رفته بودند با این امید که یا میهن را پس بگیرند یا شهید شوند که آخر هردو پیروزی بود.
کربلای ۱۰، منطقه ایلام غرب و حتی گلوله خمپارهای که مستقیم به کمر شهید محمدتقی رضوی اصابت کرد هنوز هم در یاد دارند سردار شهید شجاع، محمدتقی رضوی را وقتی در روز سوم خرداد سال ۶۶ قامت استوارش بوسه بر خاک زد و بر لبان خشکیدهاش اشهد ناب شهادت جاری شد.
درِ حیاط که باز میشود، پشت باغچه زیبایی درست وسط حیاط خانمی مهربان با رویی گشاده به پیشوازمان میآید.
اشرفالسادات سیدآبادی مادر سردار شهید رضوی یکی از اولین ساکنان محله آزاد شهر مشهد است. او در وصف خلقوخوی شهید رضوی عبارت گل سر سبد خانواده را به کار میبرد و توضیح میدهد: رفتار و محسنات آقا تقی بهگونهای بود که همه فامیل و آشنایان حتی از همان دوران کودکیاش از او به نیکی یاد میکنند. شجاع و مهربان بود، کمی تودار و بسیار عاشق امام(ره).
ذهن اشرفالسادات پر است از خاطراتی از پسر بزرگش سردار رضوی. او میگوید: پیش از انقلاب نوجوانی ۱۲، ۱۳ ساله و یک بسیجی انقلابی بود و همیشه در فعالیتهایی که برای پیروزی انقلاب انجام میشد شرکت میکرد.
گاه عکسهای امام (ره)، نهجالبلاغه و اعلامیههایی را میآورد و میگفت اینها را در خانه مخفی کن مادر، به زودی اماممان میآید.
«انقلاب که پیروز شد آقاتقی خیلی خوشحال بود. یادم میآید وانت قراضه پدرش را چراغانی کرده بود و به همه خیابانهای مشهد میرفت و بوق بوق کنان در شادی مردم سهیم میشد.»
«جنگ که شروع شد آقاتقی که هنوز درسش تمام نشده بود به فعالیتهای انقلابیاش ادامه داد. پدرش میگفت تقی، میخواهم تو را برای تحصیل به خارج از کشور بفرستم تا دکتر، مهندس شوی اما تقی گوشش بدهکار این حرفها نبود و میگفت اگر قرار است کارهای شوم دوست دارم در مملکت خودم باشم. او مشق رزمندگی را بیشتر بلد بود و این شد که با وجود ناتمام ماندن درسش به جبهه رفت.»
اینجای کلامش که میرسد قطرهای زلال بر چینهای زیبای صورتش لیز میخورد و رنگ گلهای چادرش را تیرهتر میکند و ادامه میدهد: از پدر و برادرش گرفته تا اقوام و دوستانش و هرکسی را که میشناخت برای عزیمت به جبهه تشویق میکرد.
پسردایی و یکدانه پسرعمهاش هم با تشویقهای او به جبهه رفتند و شربت شیرین شهادت را نوشیدند. محسن و علی فرشچی که همکلاسیاش بودند را نیز توجیه کرد و با خود برد.
پسردایی و پسرعمهاش هم با تشویق تقی به جبهه رفتند و شهید شدند
«اوایل رزمندگیاش برای مدتی پدرش را هم با خودش برد. ماشینی گرفته بودند و آذوقهها را بین رزمندگان توزیع میکردند. خاطرم هست همرزمانش که میآمدند بارها میگفتند از وقتی رضوی آمده همه از نظر پوشاک و خوراک سیر و پریم.»
او ادامه میدهد: یک روز در جریان بمباران عراقیها آقاتقی و پدرش در قایق بودند که ناچار میشوند داخل آب بروند تا ترکش به آنها اصابت نکند، ترکشی به پشت پدر آقاتقی میخورد و او در همان جریان پدرش را به خانه میفرستد.
پدرش که برگشت، مدتی بعد برادرش رضا را که آن زمان نوجوان بود با خود به جبهه برد.
رضا آنزمان جثه کوچکی داشت و کوچکترین لباسهای سربازی هم اندازهاش نمیشد؛«وقتی از جبهه برگشت، تعریف میکرد برادرم مرا نزد عدهای بسیجی برد و به آنها گفت لباس رزمندگی تنش کنید و کارهایی را به او بسپارید.
آنها لباسی تنش کردهبودند که با محکم کردن کمربند بر تنش مانده بود و کلاهی بر سرش گذاشته بودند که با وجود پوشیدن کلاهی دیگر در زیر آن در سرش لق میزد.»
مادر شهیدرضوی میگوید: پس از مدتی که رضا در جبهه مانده بود آقاتقی آمد نزدش و از او اجرای عملیاتی را خواست؛ عملیات انفجار پلی در نزدیکی سنگرهای عراقیهابود.
وقتی رضا پیروز شد، آمد و دستی به پشتش کشید و گفت :«حقا که برادر منی» بعد از آن عملیات کمی نگران حال رضا که هنوز کوچک بود، شدم و برای رضای دل من رضا را برگرداند. البته او هم که پسر قوی و پهلوانی شده بود سال گذشته فوت کرد.
«بارها از شهید پرسیدم مادر تو چرا هیچوقت از جبهه و آنچه آنجا رخ میدهد تعریف نمیکنی. برای من بگو آنجا چه خبر است. چرا من را نمیبری که در این ثواب شریک شوم؟ میگفت میخواهی بیا یک کیسهای به تو بدهم تا دست و پاها را جمع کنی. میپرسیدم یعنی اینقدر اوضاع وحشتناکه؟ میخندید و میگفت نه بابا شوخی کردم.»
باز ذهن مادر شهید میرود سراغ خاطرهای دیگر از زمان رزمندگی شهید و میگوید: یک سال در تعطیلی تابستان بچهها را برداشتم و پیاده و با قطار چوبی رفتیم تقی را که مدتی از جبهه بازنگشته بود، ببینیم.
آن زمان تقی متاهل بود و با همسرش عازم جبهه بودند و در همان شهر هم سکونت داشتند.
«وقتی رسیدیم یک آپارتمان گِلی نیمهساخته مقصدمان بود که در آن عدهای جهادی هرکدام در اتاقی با خانوادهشان زندگی میکردند. باورم نمیشد تقی که در منزل خودمان در ناز و نعمت بزرگ میشد حالا اینجا در این آلونک با اورکتی که بالشش و پارچهای کهنه که پتویش بود و چند تکه ظرف کهنه چگونه سر میکند و سختتر از او همسرش چگونه این شرایط را تحمل میکند. آنجا بود که به عشقشان مطمئن شدم.»
تقی متاهل بود و با همسرش در مناطق جنگی سکونت داشتند
اشرفالسادات باز مدتی مکث میکند و چشمانش خیس میشود. میگوید: چند روز بعد اعلام کردند هرکه در منزل وسیلهای برای کمک به زخمیها دارد بیاورد.
در خانه تقی حتی پتو هم نبود و ما هیچ چیزی برای کمک به رزمندهها نداشتیم اما خواستم یکبار ببینم جایی که پسرم اینقدر به آن مشتاق است چه خبر است که با همسرش برای کمک به رزمندهها راهی شدیم.
«میدان جنگ پر از خاک و خون بود و رزمندگان بسیاری که زخمی و مجروح بودند انتظار شهادت میکشیدند. از بین مجروحان دکترها مانده بودند به چه کسی رسیدگی کنند و چه کسی وضعیتش وخیمتر است. ما هم مانند بسیاری از مردم مددکار بودیم. پنبههای بزرگی را دوا میزدند و ما بر زخمهای مجروحان میگذاشتیم. آنجا بود که فهمیدم چرا هیچوقت آقاتقی حرفی از جبهه نمیزد.»
حمزه تنها پسر شهید رضوی زمان شهادت پدر شش ساله بود. درباره پدرش چیز زیادی در خاطرش نیست.
تنها همین را یادش است که پدر همیشه از او میخواست روی پای خودش بایستد؛«پدر خیلی تاکید داشت که به خودم متکی باشم، برای همین از همان کودکی حتی وقتی کسی میخواست برای بستن بند کفشم کمکم کند میگفت :نه،حمزه خودش میتواند. او مرد خانه است.»
حمزه رضوی بخشی از وصیت پدرش را به خوبی در یاد دارد که گفته بود صورتش را زمان شهادتش به حمزه نشان ندهند و خاطره جالبی را تعریف میکند:«روزی که جنازه را میآوردند ده دقیقه پیش از آن به خواب رفتم و زمان دفن پدرم از خواب برخاستم.
همه از این اتفاق تعجب کرده بودند. آن زمان معنای این کار پدر را نمیفهمیدم ولی وقتی بزرگ شدم فهمیدم پدرم میخواسته تصویر قشنگی از شهادت او داشته باشم و با دیدن بدن تکهتکهشدهاش روحم آزرده نشود.»
حمزه یکی از مهمترین بخشهای وصیتنامه پدرش را اینطور شرح میدهد:«پدرم نوشتهای در زمینه مدیریت و نظر امام دارند که گفتهاند پیروی حرف امام باشید. از نیروهای جوان حزبا... برای پستهای مدیریتی استفاده کنید هرچند آدمهایی باشند که علم این کار را بیشتر از آنها داشته باشند.»
حرفهایمان تمام میشود و باز قرار است از حیاطی عبورکنم که زمستان کمی از سرسبزی آن کاسته است. لبخندی بر لبانم مینشیند.
بهار را به یاد میآورم که دو ماه دیگر میآید، گلباران باغچه را و گلپرهایی را که زمان آوردن شهید همه حیاط و کوچه را فرش کرده بود.
آن روز اینجا تا صحن ایوان طلای حرم پر از عطر شجاعت و رشادتهای سردار شهیدمحمدتقی رضوی بود.
* این گزارش پنج شنبه، ۱۰ بهمن ۹۲ در شماره ۸۶ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.