کد خبر: ۱۰۷۴۱
۲۳ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۰

صبری که از شهید «بصیر» آموختم

اگر به عقب برگردید و محمدحسین بصیر به خواستگاری‌تان بیاید و بدانید قرار است ۵ سال سخت با او زندگی کنید، باز هم قبول می‌کنید؟! پاسخ خانم موسوی‌فر این بود: «صد درصد؛ ارزشش از ۴۰ سال زندگی بیشتر بود!» 

«شب شده بود. صــدای آژیــر آمبولانس‌هایی که پشت سر هم در حال رفت‌وآمد بودند، با روح و روان آدم بازی می‌کرد. دلهره غریبی در وجودم افتاده بود. آرام و قرار نداشتم. دختر‌ها را خوابانده بودم؛ اما هر کاری می‌کردم، خودم خوابم نمی‌برد. صدای آژیر‌ها هر بار مرا به پشت پنجره می‌کشاند. توی دلم گفتم هر چه هست اتفاقاتی در خط مقدم افتاده است که این‌قدر مجروح می‌آورند! خودم را مجبور به خوابیدن کردم؛ ولی هنوز چشمانم روی هم نرفته، از خواب می‌پریدم.

شروع کردم به خواندن نماز و قرآن. دوباره برای خوابیدن تلاش کردم. انگار این‌بار خوابم برد که ناگهان گرمای دستی را روی پای راستم حس کردم. بیدار شدم. ترسیده بودم. این‌طرف و آن‌طرف خانه را نگاهی انداختم. دوباره چشمانم گرم شد که همان اتفاق باز هم افتاد. دستی روی پای راستم می‌زد...»

این روایتی عاشقانه از همسر شهید محمدحسین بصیر، فرمانده گردان کوثر لشکر ۲۱ امام‌رضا (ع)، است که زندگی مشترکشان اگرچه بیش از ۵ سال عمر نداشت؛ اما می‌گوید عمق و کیفیتش با سال‌ها عشق‌ورزی خالصانه و بی‌ریا برابری می‌کند.

به مناسبت سی و ششمین سالگرد شهادت این سرباز وطن با صدیقه سادات موسوی‌فر، همسر این شهید، به گفتگو نشسته‌ایم. 

 

صبری که از شهید «بصیر» آموختم

 

ارزشش از ۴۰ سال زندگی بیشتر بود!

پرسشی در گفتگو با خانم موسوی‌فر ذهنم را درگیر کرده است که شاید برای بسیاری از جوان‌های امروزی هم مسئله باشد. آن را با او درمیان می‌گذارم: «با وجود همه مشکلاتی که حالا می‌دانید زندگی با یک رزمنده دارد، مشکلاتی مانند نبودن‌ها و ترس و اضطراب‌ها، اگر به عقب برگردید و محمدحسین بصیر به خواستگاری‌تان بیاید جوابتان به او چیست؟ اگر بدانید فقط قرار است ۵ سال با او زندگی کنید؛ ۵ سال سخت و طاقت‌فرسا و در اوج جوانی در بیست سالگی همسرتان را از دست بدهید، باز هم قبول می‌کنید؟!»

سرش را پایین می‌اندازد. بار دیگر اشک‌هایش جاری می‌شود. سکوت می‌کند و با اطمینان پاسخش را می‌دهد: «صد درصد. زیرا ارزشش از ۴۰ سال زندگی بیشتر بود!» 

شاید درباره فعالیت‌ها و زندگی شهید بصیر مطالبی در این سال‌ها منتشر شده باشد، اما آنچه در این مطلب می‌خوانید اتفاقاتی است که همسر این شهید سرافراز اسلام از زندگی مشترک کوتاه؛ اما پربارش با شهید و رنج سال‌های پس از شهادت «محمدحسین» روایت کرده است.

 

وقفه یک‌ماهه از آشنایی تا ازدواج

آشنایی‌شان به سال ۵۷ و بحبوحه انقلاب بازمی‌گردد. یکی از اقوام دور خانواده موسوی‌فر با شناختی که از حساسیت‌های «محمدحسین» داشت، صدیقه‌سادات را به او معرفی کرد. محمدحسین به این معارفه از راه دور بسنده نکرد و از بانی این آشنایی درخواست کرد پیش از اینکه پای خانواده‌ها به میان بیاید، در موقعیتی خودش دختر را ببیند تا برای مسائلی که برایش مهم بوده، خیالش راحت شود.

همان یک دیدار جلوی درِ مدرسه دخترانه کافی بود تا «محمدحسین» متوجه وقار و نجابت دختری شود که به او معرفی شده بود؛ بنابراین برای پا پیش گذاشتن مصمم شد. قرار بود موضوع را با خانواده‌اش درمیان بگذارد تا برای خواستگاری تماس گرفته و قرار و مدار‌های عرفی را با خانواده «صدیقه خانم» بگذارند.

 

جانباز انقلاب

هنوز حرفی درباره انتخابش نزده بود که در جریان مبارزات مردمی علیه رژیم پهلوی مجروح شد. ماجرا از این قرار بود که روزی در سرمای زمستان و هوای برفی، او در محدوده چهارراه خسروی، سربازی را سوار بر خودرو جیپ گارد شاهنشاهی مشاهده کرد. جلو رفت و در گوش سرباز گفت: «مرگ بر شاه» و پا به فرار گذاشت.

همین مسئله به تعقیب و گریز محمد‌حسین منجر شد تا اینکه او در یکی از کوچه‌های پشت بازار مرکزی مشهد جلوی یک مغازه تعمیر رادیو سُر خورد و به زمین افتاد. افسر گاردی که بالای سرش رسید اسلحه «ژ ۳» که بردی برابر با ۳۰۰۰ متر دارد روی سرش گذاشت و ماشه را چکاند.

به این ترتیب گلوله به ناحیه گیجگاه «محمدحسین» برخورد کرد. او را به بیمارستان امام رضا (ع) منتقل کردند؛ اما به کما رفت. سرانجام پس از ۹ روز در حالی به هوش آمد که شنوایی گوش راستش را برای همیشه از دست داده بود.

«محمدحسین» اولین پسر و دومین فرزند خانواده بصیر بود. او در ۹ آذر سال ۱۳۳۷ در شهر ری متولد شد. خانواده اش به علت علاقه زیادی که به ائمه‌اطهار (ع) داشتند نامش را «محمدحسین» گذاشتند.

تا کلاس چهارم در مدرسه امام‌حسن عسکری (ع) شهر ری تحصیل کرد تا اینکه به همراه خانواده به مشهد آمد. از صبح تا غروب در پارچه‌فروشی به پدر کمک می‌کرد و بعد از برگشت از کار، در کلاس درس حاضر می‌شد. سن و سالی نداشت که در جلسه‌های سیاسی و مذهبی آیت‌الله خامنه‌ای و شهید هاشمی‌نژاد شرکت می‌کرد و در پخش اعلامیه‌ها و نوار‌های حضرت امام (ره) نقش فعالی داشت.

پس از ترخیص از بیمارستان طولی نکشید که با همان آثار جراحت و در حالی‌که سر و صورتش هنوز بانداژ شده بود، به همراه خانواده به خواستگاری «صدیقه خانم» رفت. بدون اینکه کلامی بین دختر و پسر رد و بدل شود یا دست‌کم صدیقه خانم که تمام مدت در اتاق انتظار بود، فرصت دیدن چهره «محمدحسین» را پیدا کند، پدر‌ها با یک گفت‌وگوی ساده، موافقت خود را با این وصلت اعلام کردند و مراسم حلقه‌نشان و عقدکنان در جلسه بعدی برگزار شد.

خانم موسوی‌فر، خاطره آن روز را این‌گونه بیان می‌کند: «محمدحسین من را قبلا جلوی درِ مدرسه دیده بود؛ اما من حتی روز خواستگاری هم او را ندیدم، چون سر و صورت مجروحش با باند پوشانده شده بود. پدرم بعد از صحبتی که با او و پدرش کرد پیش من آمد و در مقایسه با مورد دیگری که او نیز پیش از آن به خواستگاری آمده بود گفت ایشان به‌نظرش نسبت به فلانی بهتر است. وقتی نظر مرا جویا شد، سکوت کردم که نشان از رضایت داشت.»

جلسه بعدی هم‌زمان با روز‌های ورود امام (ره) در بهمن ۵۷ برگزار شد. در این جلسه خانواده محمدحسین با آوردن انگشتری که با سلیقه خودشان خریداری کرده بودند، برای عقدکنان آمده بودند. هنوز گوش آسیب‌دیده محمدحسین پانسمان بود؛ اما صورتش باز شده بود. خطبه عقد خوانده شد و میهمان‌ها پذیرایی شدند.

خانم موسوی‌فر می‌گوید: «دوروبرمان که کم‌کم خلوت شد، برای اولین‌بار گپ و گفتی کوتاه با هم کردیم. محمدحسین از ویژگی‌هایی که برایش مهم بود، حرف زد و امیدوار بود انتخابی که کرده مطابق با همان معیار‌ها باشد. شاید برای جوان‌های امروزی عجیب و باورنکردنی باشد و با خود بگویند چطور ممکن است سر و صورت طرف مقابل را نبینی و کلامی با او صحبت نکنی، پای سفره عقد بنشینی و احساس آرامش کنی! پاسخ این است: لطف خدا و اعتماد به نظر بزرگ‌ترها. به لطف خداوند، مهرش بدجوری به دلم افتاد.»

دوران عقد صدیقه پانزده‌ساله و محمدحسین بیست ساله، ۴ ماه بیشتر طول نکشید. آنها خیلی زود برای رفتن به خانه بخت و آغاز زندگی مشترک زیر سقف آرزوهایشان آماده شدند.

رعایت حجاب برای شهید بصیر اهمیت فراوانی داشت. با وجود این، هیچ‌گاه پیش نیامد تذکری به همسرش بدهد

 

هرگز امر و نهی نکرد

شهید بصیر، جوان انقلابی‌ای بود که مسئله حجاب و رعایت شئونات دینی برایش اهمیت فراوانی داشت. با وجود این حساسیت، هیچ‌گاه پیش نیامد تذکری به همسرش بدهد. زیرا صدیقه خانم خودش همان نکات را رعایت می‌کرد. او آن‌قدر محو و شیفته مرام و رفتار محمدحسین شده بود که از روی نگاهش متوجه برخی مسائل می‌شد.

در این‌باره خاطره جالبی را برایمان روایت می‌کند: «هنوز اوایل آشنایی و دوران عقدمان بود و شناختی از روحیات محمدحسین نداشتم؛ ولی نشنیده بودم که امر و نهی کند. همیشه می‌گفت: «مطمئنم خودتان بهترین انتخاب را دارید!» روزی قرار بود برای میهمانی به منزل یکی از اقوام برویم. لباسی را برداشتم که تنم کنم؛ اما هنوز نپوشیده بودم که متوجه چهره گرفته‌اش شدم. بدون معطلی لباسم را عوض کردم. انگار همان اولین گفته‌های محمدحسین که بعد از عقد در نهایت صداقت و نجابت با من درمیان گذاشت، آویزه گوش و جانم شده بود. به‌ویژه که می‌گفت: «دوست دارم همسرم کنارم باشه نه در مقابلم!»

همین یک جمله بس بود که صدیقه عمق کلام و خواسته همسرش را بفهمد. برای همین در طول زندگی مشترکش هرگز کاری نکرد که محمدحسین را برنجاند. حاصل این زندگی کوتاه، اما پرفروغ، ۲ دختر به‌نام‌های سمیه و سعیده است که به ترتیب در ۱۶ آذر ۵۹ و ۱۸ دی ۶۱ متولد شده‌اند و هر دو دارای تحصیلات عالیه هستند. سمیه دکترای برق دارد و سعیده در رشته رادیولوژی تخصص گرفته است.

پس از پیروزی انقلاب، محمد‌حسین جزو اولین نفراتی بود که در سال ۵٨ داوطلبانه وارد سپاه پاسداران شد. همان زمان غائله «پاوه» و حضور ضد انقلاب داخلی در این شهر پیش آمد. او به‌همراه یک تیم ۷۳ نفره از هم‌رزمانش، افرادی همچون شهید بابانظر، شهید بابارستمی و شهید علیمردانی، وارد منطقه عملیاتی غرب کشور شد. از ۱۱ مرداد تا آذر ۵۸ این مأموریت به طول انجامید. بعد از ٣ ماه حضور در منطقه به مشهد بازگشت و وارد بخش فرهنگی سپاه شد. یک‌سال بعد جنگ شروع شد.

در این مدت محمدحسین مدام در رفت‌و‌آمد بود. به همین دلیل موقع تولد فرزند اولش کنار خانواده نبود؛ اما عصر همان روز رسید و بلافاصله برای دیدار همسرش راهی بیمارستان شد. آن زمان خبری از سونوگرافی و تشخیص جنسیت جنین نبود. محمدحسین نمی‌دانست فرزندش دختر است یا پسر، اما بعد‌ها برای همسرش تعریف کرده بود در مسیر که به سمت مشهد می‌آمده به خانه مادر صدیقه تلفن کرده است.

در قلبش نیت کرده بود اگر خواهرخانمش گوشی را بردارد، یعنی فرزندش، دختر و اگر یکی از برادرخانم‌هایش گوشی را بردارند، پسر است. به این ترتیب قبل از اینکه بچه را ببیند پیش‌بینی کرده بود فرزند متولدشده‌اش دختر است. محمدحسین زمان تولد فرزند دومش حضور داشت. سعیده ۱۰ روزه بود که پدرش بار دیگر عزم رفتن به مناطق عملیاتی و جنگی را کرد.

 

تربیت زینب‌گونه دختر‌ها

محمدحسین دوست داشت با خانواده‌هایی رفت‌وآمد کند که اثر مثبت بر تربیت دخترانش بگذارند. همواره از همسرش می‌خواست زینب‌گونه آنها را پرورش دهد. هر بار درباره این مسائل صحبتی می‌شد، به صدیقه خانم تأکید می‌کرد: «اطمینان دارم شما از پَسِ این‌هم برمی‌آیید!»

محمدحسین بصیر تا زمانى‌که مجروح نمی‌شد به مرخّصى نمى‌آمد. وقتی هم که می‌آمد پیش از بهبودی کامل دوباره به جبهه بازمی‌‏گشت. از نواحی مختلف بدن به دفعات مجروح شده بود. در بیشتر موارد سرپایى درمان مى‏‌شد؛ اما دوبار به بیمارستان منتقل شد.

یک بار در منطقه غرب، بر اثر انفجار مهمّات از ناحیه پشت به سوختگى شدید دچار شد. مدّتى در بیمارستان صحرایى بسترى بود. سپس به مشهد منتقل و در بیمارستان ۱۷ شهریور جراحی شد. بار دیگر از ناحیه سینه هدف گلوله قرار گرفت که این‌بار در بیمارستان امام‌رضا (ع) مشهد بسترى شد.

خانم موسوی‌فر می‌گوید: «در بهترین حالت هر ۴۵ تا ۶۰ روز، یک هفته تا ۱۰ روز به مشهد می‌آمد. در این مدت هم صبح تا شب درگیر امور فرهنگی و آموزشی در پایگاه بسیج و کمک به محرومان بود. با این‌حال سعی می‌کرد در ساعت‌های محدودی که در خانه حضور دارد، در حد ممکن کم نگذارد.

فرقی نمی‌کرد چه کاری باشد، هر چه از دستش برمی‌آمد با تمام وجود و خلوص انجام می‌داد و کمک می‌کرد. حتی برخی شب‌ها شده بود که تازه از عملیات برگشته بود و دخترمان سمیه ناآرامی می‌کرد. گاهی که من از خستگی توان بلند شدن نداشتم، محمدحسین بچه را در آغوش می‌گرفت و تا ساعتی از نیمه شب راه می‌برد. بسیار صبور بود.»

 

بچه‌ها را به خودش وابسته نکرد

او ادامه می‌دهد: «یک‌بار لباس‌های بچه‌ها را در تشت خیس کرده بودم که با دست بشویم؛ اما درگیر کار‌های روزمره و امور خانه شدم، فرصت نکردم سراغ لباس‌ها بروم. محمدحسین رفت تجدید وضو کند، اما هر چه گذشت خبری از آمدنش نشد.

آن زمان خانه‌ها زیرزمین داشتند و همه رتق و فتق امور در آنجا انجام می‌شد. سرویس بهداشتی و حمام هم همان‌جا بود. وقتی پیگیر شدم، دیدم محمدحسین بی‌سر و صدا رفته و در حال شست‎وشوی لباس‌هاست. وقتی به او گفتم، «خودم می‌شستم»، آرام جواب داد: «این‌قدر هم سهم من می‌شود!»

با وجود همه همراهی‌هایش در زمانی که حضور داشت، خیلی سعی نمی‌کرد با بچه‌ها سر به بازی شود و به قولی بالا و پایینشان کند. همین حالت مزید بر علت می‌شد که همسرش از او گله کند که «نکند شما طالب فرزند پسر بوده‌اید؟!» او در پاسخ می‌گفت: «این‌طور نیست. دوست ندارم به من وابسته شوند، زیرا روزی که نباشم دلتنگی‌شان شما را اذیت خواهد کرد و فشار بیشتری متحمل می‌شوید.»

خانم موسوی‌فر می‌گوید: «همین‌طور هم شد. وقتی پدرشان خط مقدم بود یا بعد‌ها که شهید شد، از ناحیه دخترانم اذیت نشدم و آن‌وقت بود که به استدلال محمدحسین رسیدم.»

محمدحسین عادت نداشت درباره مسائل کاری و بیرون از خانه در حضور خانواده حرفی بزند. به همین دلیل همسرش و دور و بری‌ها از خیلی از برو بیاهایش و اینکه چه مسئولیتی برعهده داشته، اطلاع نداشتند. تا آنجا که خبر شهادت سید محمد کاظم موسوی‌فر برادرخانم و معاون خودش را که درمنطقه با هم بودند به همسرش نداده بود.

خانم موسوی‌فر ماجرا را این‌گونه روایت می‌کند: «مدتی بود به همراه محمدحسین به اهواز رفته و آنجا در خانه‌های سازمانی ساکن شده بودیم. هفته‌ای یکی دوبار به خانه سر می‌زد. آن روز، اما زودتر برگشت و با اینکه به تازگی از مشهد آمده بودیم گفت: بار و بندیل را ببند که باید برویم مشهد. تعجب کردم، پرسیدم: چیزی شده؟

ما که تازه آنجا بودیم! پاسخش این بود که باز هم باید برویم. تا مشهد و تا جلوی منزل پدرم متوجه چیزی نشدم. به محض اینکه عکس برادرم را بیرون از خانه پدری دیدم، فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. محمدکاظم تازه عقد کرده بود.» 

آنچنان‌که خانم موسوی‌فر می‌گوید محمد‌حسین شهادتش را پیش‌گویی کرده بود. او می‌گوید: «محمد محمدزاده، یکی از هم‌رزمانش روایت کرده است: یک ماه قبل از شهادت محمدحسین برای زیارت مزار برادر‌خانم شهیدش به بهشت رضا رفته بودیم. رو کرد به من و گفت: از سمت راست مزار سیدکاظم هفت‌قبر بشمار. قبر هفتم جایی است که یک‌ماه دیگر که من شهید شدم در آنجا خاکم خواهند کرد. به همسرش هم گفته بود مرا هم‌ردیف مزار سیدمحمدکاظم خاک کنید و همین هم شد.»

صبری که از شهید «بصیر» آموختم

 

آخرین خداحافظی

خانم موسوی‌فر می‌گوید: «تن‌ها چند روز مانده به نوروز ۱۳۶۴ بود که بار دیگر عزم رفتن کرد. هنوز اهواز بودیم. این‌بار خداحافظی‌اش فرق داشت. صبح بود. بند‌های پوتینش را بست و راه افتاد. هر چند قدمی که برمی‌داشت، سرش را برمی‌گرداند و به من و بچه‌ها نگاه می‌کرد. شاید ۳ بار این کار را کرد. دو شب از رفتنش گذشته بود که موقع خواب آرام و قرار نداشتم. صدای آژیر آمبولانس‌ها انگار غلغله‌ای در درونم راه انداخته بود.

کمی پای سجاده خودم را مشغول کردم؛ اما هر بار به رختخواب می‌رفتم، هنوز چشمانم روی هم نرفته، با حس دستان محمدحسین روی پای راستم بیدار می‌شدم. فردای آن روز بود که از سپاه خبر آوردند محمدحسین مجروح و به بیمارستانی در مشهد اعزام شده است. قرار بود من و بچه‌ها را به مشهد ببرند.

صبح رسیدیم. سمیه و سعیده را پیش مادرم گذاشتم و خودم سراسیمه راهی بیمارستان شدم. نمی‌دانستم در کدام بیمارستان بستری شده؛ اما مجروحان جنگی را یا حرم امام‌رضا (ع) می‌بردند یا بیمارستان قائم (عج). به هر دو بیمارستان سر زدم؛ اما خبری از محمد حسین نبود. به خانه بازگشتم.

حوالی سال تحویل بود که پدرم گفت: برویم بهشت‌رضا. سر مزار برادر شهیدم در حال فاتحه‌خوانی بودیم که پدرم ۵ قبر آن‌طرف‌تر را نشان داد و گفت: اینجا برای محمدحسین است. همان نقطه‌ای که محمدحسین یک‌ماه پیش مشخص کرده و برای خودش فاتحه هم خوانده بود!»

۳۶ سال از فراغ یار می‌گذرد؛ اما داغی که بر قلب و جان خانم موسوی‌فر نشسته هنوز سرد نشده، انگار همان روز و لحظات دلهره‌آور دوباره برایش تداعی شده است. هر چه تلاش می‌کند نمی‌تواند جلوی بغض فروخورده‌اش را بگیرد. اشک‌هایش همچون مرواریدی غلتان از پهنای صورتش به پایین سُر می‌خورند. سعی می‌کند سکوتش را بشکند. با صدایی آرام، اما لرزان می‌گوید: «قبولش سخت بود؛ اما چاره‌ای جز پذیرش پیش‌رویم نبود.

۶ ماه از شهادت محمدکاظم گذشته بود که محمدحسین با اصابت ترکش به ناحیه صورت و پشت سر، به آرزوى دیرینه‏‌اش که شهادت بود، رسید. سوم فروردین ۶۴ بود که مراسم تشییع بزرگی برایش برگزار شد و در همان ردیف مزار برادرم آرام گرفت.»

حسن ختام مثنوی محمد‌حسین در بیست‌و‌شش‌سالگی و در عملیات بدر سروده شده بود؛ در ۲۰ اسفند ۶۴ در منطقه عملیاتی جاده خندق. او در میان رزمندگان لشکر ۲۱ امام‌رضا (ع) به اسوه صبر شهرت داشت تا آنجاکه وقتی می‌خواستند کسی را به صبر دعوت کنند، می‌گفتند: «بصیر باش!»

بعد از شهادت همیشه حضور گرمش را در فراز و نشیب‌های زندگی و دلتنگی‌های گاه و بی‌گاه دخترهایم حس کردم

 

هرگز عصبانی نمی‌شد

نه در میان هم‌رزمانش و نه در میان خانواده‌اش، کسی خاطره‌ای از او به یاد ندارد که عصبانی شده باشد. خانم موسوی‌فر بیان می‌کند: «یک‌بار اختلافی بین من و یکی از نزدیکان محمدحسین پیش آمد. من از اتفاقی که افتاده بود، به‌شدت آزرده‌خاطر و ناراحت شده بودم. ظهر بود که ایشان به خانه آمده بود و من در حالی‌که گریه می‌کردم، موضوع را برایش بازگو کردم. بدون اینکه حقی به کسی بدهد یا برخوردی با یکی از طرفین کند، وضو گرفت و به نماز خواندن ایستاد.

ماجرا در این سکوت به پایان رسید و دیگر کش پیدا نکرد. هر بار از دلتنگی‌هایم در نبود او گلایه می‌کردم و می‌خواستم بیشتر در کنارمان باشد، با نرمی و مهربانی آرامم می‌کرد و می‌گفت: شک نکنید شما هم در این جهاد شریکید و اگر هر کار خیر و مثبتی بکنم، برای شما هم لحاظ خواهد شد.

بعد از شهادت همیشه حضور گرمش را در فراز و نشیب‌های زندگی و دلتنگی‌های گاه و بی‌گاه دخترهایم حس کردم. هر بار کمکی از او خواستیم، بی‌برو برگرد جوابمان را داده است. وقتی واسطه اجابت حوائج دیگران می‌شود، برای خانواده‌اش هم به یقین همین‌طور خواهد بود.»

«امیدوارم ما را در آن دنیا شفاعت کند.» این تنها آرزویی است که اکنون خانم موسوی‌فر شب و روزش را در انتظار تحققش سر می‌کند.


صبری که از شهید «بصیر» آموختم

 

حسین‌آقا زنده است

روایت زندگی مردان خدا به همین‌جا ختم نمی‌شود. محمود جنگی، فعال فرهنگی و جوان دهه شصتی که یک سال بعد از شهادت شهید بصیر به‌دنیا آمده و اکنون بیشتر وقتش را با کانون فرهنگی هنری شهید بصیر سپری می‌کند درباره این شهید می‌گوید: «حسین‌آقا زنده است و همین الان هم فرماندهی می‌کند.»

کانون شهید بصیر یک تشکل مردمی وابسته به مسجد جوادالائمه در خیابان توس ۸۱ است که از اواخر دهه هفتاد تشکیل شده و در حوزه آسیب‌های اجتماعی و مسائل فرهنگی و هنری شهر مشهد فعالیت می‌کند.

جنگی درباره ابعاد شخصیتی شهید بصیر می‌گوید: «کافی است سراغ هر کدام از رزمندگان گردان کوثر بروید و نام شهید بصیر را بیاورید تا با سیلی از اشک و دلتنگی مواجه شوید. هر پیر و جوانی که دست به دامان دعای خیر شهید بصیر شده، بی‌نصیب نمانده و گره از مشکلش گشوده شده است.

حسین آقا کسی است که از ناز و نعمت زندگی در مرکز شهر گذشت و با وجود اینکه تازه‌داماد بود در سن بیست سالگی، جاده قدیم قوچان را -که آن زمان نه برق داشت نه آب و حالا به محله توس معروف شده - برای زندگی انتخاب کرد و تا توانست بی‌توقع خیر رساند.»

 

ضمانت درخت خشکیده

جنگی ادامه می‌دهد: «دوستی از هم‌رزمان شهید روایت می‌کرد باغی داشته که یکی از درختان آلوی آن، ۵ سال نه تنها میوه نمی‌داد بلکه برگ هم نداشته است. او روزی تصمیم می‌گیرد آن را قطع کند که حسین‌آقا از راه می‌رسد و با نگاهی به درخت می‌گوید: محمد به خدا قسم این درخت زنده است و نفس می‌کشد. من این درخت را ضمانت می‌کنم.

هم‌رزم شهید می‌گوید: همان لحظه دستم لرزید و اره روی زمین افتاد... سال بعد همان موقع آن درخت آن‌قدر آلو داد که هر چه جمع می‌کردیم تمامی نداشت. این از نفس حق شهید بصیر بود که دیگر نبود تا ثمره ضمانتش را ببیند.»


* این گزارش چهارشنبه ۲۰ اسفندماه ۱۳۹۹ در شماره ۴۲۳ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44