عشق مادر به فرزند زمان و مکان نمیشناسد؛ حتی اگر سالها یکدیگر را ندیده باشند. حرف شهید که به میان میآید، مادر اشک میریزد به زلالی قطرات باران. انگار خداوند این عشق مثالزدنی و مقدس را فقط در وجود مادر نهادینه کرده است.
مادر شهید سیدعلی موسویاصل، ۳۶ سال است فرزندش را ندیده، اما عشق به فرزند و توسل او به ائمه (ع) کاری کرده است که هر وقت دلتنگ سیدعلی میشود، پسرش به خوابش میآید و او را آرام میکند.
قصه شهادت هر یک از شهدا در نوع خود بینظیر است، اما به نظر میرسد مادران شهدا نیز قصههای تکرار ناشدنی و ناب تاریخ انقلاب اسلامی هستند که باید بیشتر قدردان آنها بود.
در این گزارش، مهمان خانه ساده و باصفای شهیدسیدعلی موسویاصل در محله کوشش مشهد هستیم. او در روستای سیوجان (از توابع بخش مرکزی شهرستان خوسف واقعدر استان خراسانجنوبی) که بیشتر مردمش سادات و سید موسوی هستند، متولد شده است.
پدرش سالها قبل وقتی که او ۱۲ ساله بوده براثر بیماری از دنیا میرود و این روزها تنها، مادر و یک برادرش خاطرات شهید را مرور میکنند.
مادر شهیدموسوی درباره مسئولیتپذیری فرزندش میگوید: سیدعلی پسر بزرگ خانواده بود. او ۱۲ ساله بود که پدرش براثر بیماری فوت کرد و به مشهد آمدیم.
از همان نوجوانی آرام و قرار نداشت و دائم دنبال کار میگشت تا از آن طریق کمکی به خانواده بکند. با کارکردن در مغازه لاستیکفروشی، کمکخرج خانواده بود و از همان زمان با اینکه خودمان به لحاظ مادی خانوادهای کمبرخوردار بودیم، کمک به اطرافیان را فراموش نمیکرد.
برادر شهید نقل میکند: نهم دی، راهپیمایی بزرگی بود؛ انگار مردم از چهارگوشه دنیا به خیابانها آمده بودند. گفتند ارتش آمده و میخواهد مردم را بکشد. بیشتر مردم با دیدن عوامل رژیم متفرق شدند.
همان روز فاطمه امیری که از بستگان و همشهریهای ما بود، در راهپیمایی حضور داشت. او باردار بود و متاسفانه درجریان شلوغیها زیر تانک رفت و شهید شد. برادرم نیز همراه مردم به مبارزه ادامه میداد. از دیگر اتفاقهای مهم آن روز، بهآتشکشیدن فروشگاه ارتش توسط راهپیمایان بود.
او ادامه میدهد: همان شب سیدعلی تا ۱۲ شب به خانه نیامد و همه نگران او بودیم تا اینکه اذان صبح به خانه برگشت، غسل شهادت کرد و دوباره رفت.
در سال۱۳۵۷ سیدعلی هجدهساله بههمراه برادرش که آن زمان ۱۲ سال داشت، در تظاهرات دهدی شرکت میکند.
سید اصغر، برادر شهید درباره آن روز میگوید: «قبل از پیروزی انقلاب اسلامی همراهبا برادرم در بیشتر راهپیماییهایی که امام دستور میدادند، شرکت میکردم. شهادت برادرم هم در یکی از این راهپیماییها اتفاق افتاد.
ده دی۱۳۵۷ و تعداد کشتهها در آن روز خیلی زیاد بود. جوانها با گذاشتن چوب بین زنجیرهای تانک، متوقفش کردند و بعد هم آن را به آتش کشیدند.
آن روز بهدلیل شلوغی و فشار رگبار نظامیها در چهارراه لشکر به برادرم اصرار کردم به خانه برگردیم، اما کارساز نبود و از هم جدا شدیم.
روز دهم دی، حضور مردم دوباره در خیابانها موج میزد. شب شده بود و از سیدعلی خبری نبود. تعدادی از دوستان و اقوام راه افتادند و رفتند منزل آیتا... شیرازی تا سراغ سیدعلی را از آنجا بگیرند.
ایشان گفته بودند صبح بروید بیمارستان امام رضا (ع) و آنجا خبرش را بگیرید.
شب شده بود و از سیدعلی خبری نبود. تعدادی از دوستان و اقوام راه افتادند و رفتند منزل آیتاللهشیرازی
ادامه میدهد: بهدنبال صحبت آیتا... شیرازی صبح یازدهم به بیمارستان رفتیم و خیلی آنجا را گشتیم؛ حتی آمار بیماران اتاق عمل را درآوردیم، اما آنجا هم نبود.
بالاخره به سردخانه بیمارستان رفتیم که همان لحظه، جنازهای را به سردخانه آوردند.
سیداصغر که یاد آخرین دیدار با برادر شهیدش برایش تداعی شده است، بیان میکند: سیدعلی باتوجهبه تعداد زیاد زخمیها، برای کمک به مجروحان به سمت بیمارستان امام رضا (ع) رفته بود.
او بهخاطر جثه قویاش درحال کمک به زخمیها و رساندنشان به بیمارستان بوده که گلولهای پساز اصابت به بدن مجروحی که بر پشتش بوده به بدن علی میخورد.
بعداز برخورد گلوله، او را به اتاق عمل میرسانند، اما وقتی پزشک، تیر را بیرون میکشد، از شدت خونریزی به شهادت میرسد.
مادر شهیدموسوی از حضور فرزندش در جریانهای انقلاب که به گفته اطرافیان بسیار پرجرئت در راهپیماییها حاضر میشده است، میگوید: یک روز درجریان راهپیماییها و توزیع اعلامیه، نظامیها بهدنبال دستگیریاش به کمرش ضربه میزنند، اما باتوجهبه اینکه جثهای پهلوانی داشت، فرار میکند.
وقتی به خانه آمد، متوجه شدم کمرش درد میکند. از او پرسیدم تو را زدهاند و او با آرامش انکار کرد. من از تغییر در راهرفتنش و دردی که داشت، متوجه شدم که عوامل رژیم با او درگیر شدهاند.
حالا مادر درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده از آخرین لحظات عمر سیدعلی میگوید؛ لحظاتی که از دکتر اتاق عمل میشنود که: «تا لحظه آخر لبخند بر روی لبانش بود.»
بعد ادامه میدهد: روزی که برای آخرینبار از منزل رفت، غسل شهادت کرد. بهترین لباسش را پوشید و هدیه نامزدش را در جیب لباسش گذاشت.
برادر هم در تعریف آن روز بیان میکند: روز شهادتش همه به او میگفتند نرود؛ زیرا حکومت نظامی است و عوامل رژیم، همه را میکشند، اما این حرفها فایدهای نداشت و او برای رفتن آماده بود.
مادر میخواهد از اخلاق شهیدش بگوید. قدری اشک میریزد و از جای خالی محبتش میگوید: هرروز که سر کار میرفت، بین کار میآمد و احوالم را جویا میشدو من را میبوسید.
اگر چیزی لازم داشتم، تهیه میکرد و بعد دوباره به محل کار برمیگشت.»
برادر شهیدموسوی میگوید: مانند همه مردم انقلابی، هرروز صبح از منزل آیتا... شیرازی دستور میگرفتیم و از همانجا راهپیماییها شروع میشد.
روزهایی که در تظاهرات حاضر میشدیم، مهمترین هدف سیدعلی در گفتههایش حمایت از انقلاب و امام (ره) بود. در آن زمان، همه مردم متحد و یکپارچه عمل میکردند و این خود یکی از رموز اصلی پیروزی مردم بود.
مادر از خوابها و دلتنگیهایش میگوید؛ از اینکه هروقت دلش برای سیدعلی تنگ میشود، نماز میخواند و در سجده از خدا میخواهد که عزیزش را در خواب ببیند. «یک روز که به زیارت مزار شهید رفتم، خیلی گریه کردم.
چندوقت بعد یکی از خادمان امامرضا (ع) خوابی میبیند که در آن پسرم به بانویی میگوید: چرا از من قهر میکنید؟ و آن بانوی نورانی میگوید: چرا مادرت اینقدر گریه میکند؟ او باید به جایگاه و مقام تو افتخار کند.
مادرم هروقت دلش برای سیدعلی تنگ میشود، نماز میخواند و از خدا میخواهد که او را در خواب ببیند
سیدعلی در پاسخ میگوید: من به مادرم پیغام میدهم که دیگر گریه نکند و رو به خادم نشانی منزل ما و مسجد حضرت رسول (ص) را میدهد و درخواست میکند که به من بگوید دیگر برای جای خالی او گریه نکنم.»
مرم در تصمیمشان بسیار مصمم بودند؛ حکومت نظامی بود، اما باز هم دست از راهپیمایی برنمیداشتند.
در آن زمان مساجد هنوز رونق چندانی نیافته بود.
هرچند بنا به تاکیدات امام (ره) جلسات گروهی بهتر بود در مساجد برگزار شود، هنوز تشکلها و گروههای جوانان در مساجد شکل نگرفته بود؛ بنابراین جوانها در گروههای پانزدهبیستنفره جمع میشدند و برای حمایت از انقلاب، شبها به خیابان میرفتند.
چسباندن اعلامیههای امام (ره) روی دیوارها و انداختن آنها داخل خانهها ازجمله برنامههای آن شبهای جوانان مبارز و انقلابی بود.
حرف پایانی از زبان سیداصغر و درباره تدفین شهید بیان میشود: آن زمان اجازه تشییع پیکر شهدا را نمیدادند؛ به همیندلیل پیکرها را که به همراه برادرم حدود ششنفر بودند، با وانت به بهشت رضا (ع) بردیم و آنجا دفن کردیم.
* این گزارش سه شنبه، ۲۱ بهمن ۹۳ در شماره ۱۳۳ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.