
انیس خوشقدم حسنکیاده و همسرش ولیالله حقانی زوج شهیدی هستند که فرزندان آنها حالا در محله دانشجو مشهد ساکن هستند و هنوز که هنوز است، نام و یاد و خاطرهشان زنده است؛ چراکه برای زندهماندن نام ایران و انقلاب اسلامی، زندگی خود را فدا کردند و از هستی خود گذشتند.
شهید انیس خوشقدم حسنکیاده متولد توابع لاهیجان و فرزند سوم خانواده در فضایی آکنده به یاد اهل بیت (ع) و ایمان به خدا رشد کرد.
همسر وی ولیالله حقانی که در سال۱۳۵۹ به شهادت رسید، فردی باشخصیت، مومن و با فرهنگی متعالی بود. ثمره ازدواجشان چهار فرزند بود و این زوج در تفاهم و علاقهمندی کامل به انجام امور خیر همت داشتند.
انیس خوشقدم در روز شهادت خود پذیرای میهمانان امامرضا(ع) بود و ازسوی دیگر بسیار دلش میخواست که در راهپیمایی شرکت کند. از اینرو کارهای خانه را انجام داد و بههمراه میهمانانش به زیارت حضرت رضا (ع) رفت.
هنگام بازگشت به مهمانانش گفت: «شما به منزل بروید و من بعدا میآیم»، اما آنها قبول نکردند و همه در راهپیمایی شرکت کردند. وی نزدیک حرم با تیراندازی سربازان مزدور شاه موردهدف قرار گرفت و به شهادت رسید.
او با اقوام و همسایگان بسیار صمیمی و مهربان بود و همه مجذوب صفا و میهماننوازی او بودند. برای خانواده و دوستان خود بسیار فداکاری میکرد و از هیچ تلاشی برای رسیدگی به آنان دریغ نداشت. هرگز با تندی و عصبانیت مطلبی را بیان نمیکرد؛ بلکه سعی داشت با راستی و صداقت صحبت کند و در زندگی صبور و خوشرو باشد.
در تربیت فرزندان نیز از هیچ کوششی دریغ نمیکرد. او با تشویق و نظارت دقیق، بچهها را در فراگیری مسائل عبادی و انجام کارهای نیک یاری میکرد. در انجام کارها دقیق و منظم بود و اگر بچهها وظایف خود را بهموقع انجام نمیدادند، میگفت: «این کار زمانش الان است و اگر بعدا انجام شود، فایده زیادی ندارد.»
به دید و بازدید و تقدیم هدیه به فامیل مقید بود و همیشه حریم بین خود و دوستانش را حفظ میکرد. مقید به نماز اول وقت و روزه مستحبی بود و تا آنجاکه میتوانست، در مجالس روضه شرکت میکرد.
به حجاب کامل اهمیت میداد و با خوشرویی، دیگران را امر به معروف میکرد. همچنین دیگران را برای کمک به یکدیگر تشویق میکرد و به حلالبودن مال بسیار حساس بود.
از کودکی با نامش آشنایی داشتم؛ حتی محل تحصیلم در دوره راهنمایی، مدرسهای بود که با نام همین شهید پیوند خورده بود، اما هیچوقت فکر نمیکردم که در آینده، خانواده همین شهید سوژه گزارشم باشند.
شهید انیس خوشقدم. انیسی که شاید قدمهای مبارکش یکی از صدها هزار قدم مبارکی بود که درراستای هم حرکت کردند و انقلاب۵۷ را رقم زدند. سه فرزند دختر و یک فرزند پسر جزو خانواده او هستند. بعد از پیگیریها به منزل معصومه، دختر و فرزند ارشد خانواده حقانی دعوت میشوم.
با اینکه هوا سرد و برف زمستانی عاید زمین شده است، دوست دارم از ابتدای دانشجوی۲۳ دو چهارراه را تا رسیدن به منزل معصومهخانم پیاده بروم. دلم میخواهد در این مسیر مروری دوباره داشته باشم تا بدانم بهتر است چگونه گزارش را آغاز کنم. در تمام مسیر فکر و ذهنم کاملا مشغول است.
این گزارش، گزارش خاصی است. قرار است از زندگی مادری نوشته شود که شهید انقلاب نام گرفته و در اوج جوانی، هستی و زندگی خود را برای میهن و انقلاب اسلامی فدا کرده است. بالاخره پلاک ۴۴۷ را پیدا میکنم و وارد منزل معصومهخانم میشوم؛ منزلی گرم و صمیمی با میزبانی گرم و همراهی صمیمانهتر.
همیشه همینگونه بوده است. با آنکه هزار مسیر برای محور گزارشم در ذهن دارم، مسیر خودبهخود تعیین میشود و رشتهکلام گل میکند و سخن باز هم با همان قداست همیشگی خانوادههای شهدا بر زبان آورده میشود.
معصومه حقانی، فرزند ارشد شهید انیس خوش قدم که گویا در سال شهادت مادر ۱۲سال بیشتر نداشته است، خوب بهخاطر دارد که بعداز شهادت مادر تنهایی و غم ازدستدادن مادر چه بر سر فرزندان آورد. خود بیمقدمه آغاز میکند: لبخند میان غم حقیقت دارد / این قصه سرخ واقعیت دارد...
۱۲سال بیشتر نداشتم که مادر به شهادت رسیدند؛ همان جمعه سیاه معروف
اشک از گونههایش جاری میشود. به تنها عکس کوچکی که از مادر دارد و کنار شمعدان مقابل آینه قرار گرفته زل میزند و حرفش را ادامه میدهد: ۱۲سال بیشتر نداشتم که مادر به شهادت رسیدند؛ همان جمعه سیاه معروف.
ادامه میدهد: ظهر روز ۱۷شهرویور ماه سال۱۳۵۷ بود که مادر و پدر بههمراه مهمانها (دخترعمه و پسرش) که از تهران آمده بودند، به حرم مطهر برای زیارت مشرف میشوند.
مادر از قبل هم در برنامههای محلی انقلاب شرکت داشتند و بهگونهای سردمدار زنان محله در این حوزه محسوب میشدند. خلاصه آن روز به حرم مشرف میشوند و بعدازظهر بههمراه مهمانان از مسیر چهارراه شهدا قصد برگشت میکنند.
اضافه میکند: ساعت نزدیکیهای ۴بعدازظهر میشود که تظاهرات مردم اوج میگیرد و مادر و پدر و دخترعمه و پسرش نیز همراه مردم میشوند.
اشکهایش را با دست از گونه پاک میکند و با صدای لرزان ادامه میدهد: ویژگی بارز مادرم، ایمان و تقوای الهیاش بود؛ اینکه ما را در همان سنین کودکی همواره به ایمان و مسیر الهی دعوت میکرد، ناشیاز همان ایمان پاکش بود تا بالاخره در راه معبود و آرزوی همیشگیاش جان را فدا کرد.
دوباره به روز شهادت مادر برمیگردد و ادامه میدهد: در تیراندازی نیروهای رژیم پهلوی، مادر از ناحیه کشاله ران پا دچار آسیب میشود و بهدلیل خونریزی زیاد در همان محل به شهادت میرسد.
معصومهخانم اضافه میکند: البته دخترعمه و پسرش نیز در آن روز از ناحیه زانوی پا دچار آسیب میشوند که به بیمارستان منتقل میشوند.
معصومهخانم دوباره به روزهای بعداز شهادت مادر اشاره میکند؛ روزهایی که باوجود سن کم بیشتر بار معنوی و حمایتی خواهران و برادر بر دوش او قرار گرفته است. ادامه میدهد: اصالتا زیباکناری هستیم از شهرهای شمال کشور. آن زمان پدرم ارتشی بودند و بهدلیل شغلی که داشتند، به مشهد منتقل شدیم.
البته پدر بیشتر روزهای سال را در ماموریت بودند و در کنار ما حضور نداشتند؛ به همین دلیل بار تربیتی ما در آن سالها بیشتر برعهده مادر بود.
معصومهخانم یادآوری میکند: تنها وصیت مادرم به ما صبوری و ایمانداشتن بود. این دو خصوصیت اخلاقی را که همواره مورد تاکید قرار میداد، خوب به خاطرم مانده است.
حقانی ادامه میدهد: ما همیشه سعی داشتیم این دو ویژگی را در زندگی درنظر بگیریم و بههمین دلیل هم داشتن صبر و ایمان را به همه جوانان منطقه و حتی شهر و کشورم توصیه میکنم.
او میافزاید: بعداز شهادت مادر، پدرم تجدیدفراش کردند و ما خواهران و برادر هم در سنین پایین ازدواج کردیم. خوشبختانه خانوادههای همسران و خود همسرانمان همراه ما بودند و در نبود مادر بسیار با ما همراهی کردند.
دوباره نگاهی به عکس سیاه و سفید مادر میاندازد و اشک از چشمانش سرازیر میشود و میگوید: شاید بتوانم بهجرئت بگویم شهادت آرزوی مادرم بود؛ اگرچه هیچگاه آن را بر زبان نیاورد.
آن سال ما منزلمان در محله عدل خمینی بود. اینکه مادرم از سمت چهارراه شهدا وارد تظاهرات میشوند و به شهادت میرسند، خود گواه این ادعاست.
سال۵۹ پدر برای ماموریت کاری و آوردن مهمات به منطقه سنگبست میرود که در راه بازگشت تصادف میکند
معصومه خانم در ادامه به همدلی مادر و پدر اشاره دارد؛ اینکه در همه تصمیمات مهم زندگی عموما با همدلی کار را پیش میبردند و از همین موضوع استفاده میکند و میگوید: همدلی پدر و مادر تا آنجا بود که دو سال بعد پدر نیز به فیض شهادت نایل شد.
بیان میدارد: سال۵۹ پدر برای ماموریت کاری و آوردن مهمات به منطقه سنگبست تربت اعزام میشود.
یادم میآید آن سالها نزدیکیهای جنگ بود. به همین دلیل نیروها در آمادهباش کامل بودند. در آن ماموریت، پدر طی حادثه تصادف جان خود را از دست میدهند و به دلیل اینکه درحال انجام ماموریت بودند، شهید محسوب میشوند.
* این گزارش پنج شنبه، ۹ بهمن ۹۳ در شماره ۱۳۳ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.