ده سالی هست که محله شیخ حسن مشهد به نام «شهید قربانی» تغییر پیداکرده است؛ پای صحبت پدر و برادر شهید امیررضا قربانی مینشینیم تا بیشتر با او که نامش زینتبخش محلهمان است، آشنا شویم. شهید امیررضا قربانی درپنجم مهرماه ۱۳۶۶ در حال ساخت سنگر بر اثر اصابت ترکش و خون ریزی به درجه رفیع شهادت نائل گشت.
برات الله قربانی که این روزهای عزادار همسر، پسر و نوه خود است بهسختی صدای ما را میشنود و سخن میگوید: من سال ۱۳۱۲ در قاین متولد شدم اوایل دوره جوانی برای کار به مشهد آمدم، با خانواده همسرم (فاطمه یعقوبی) آشنا شدم و ازدواج کردند.
از ابتدا تا پیروزی انقلاب اسلامی در منزل پدرخانمم ساکن بودیم و بعدازآن پدرخانمم ناچار به فروش منزلش شد و ما هم در منطقه طلاب، خیابان افسر شمالی خانهای اجاره کردیم. بعد از مدت کوتاهی به خیابان شیخ طوسی در دریای دوم رفتیم و تا ده سال ساکن آنجا بودیم. بعد هم پدرم با توجه به محدودیتهایی که در دریای دوم برای کارم (ساخت بلوکهای سیمانی) به وجود داشت، در انتهای شیخ حسن قدیم (شهید قربانی امروز) کارگاهی بزرگ خریداری و از آن موقع تاکنون در این محله ساکن هستیم.
حمیدرضا که یک سال از برادر شهیدش بزرگتر است، رشته کلام را به دست میگیرد و ادامه میدهد: ما یک خانواده سالم و مذهبی متوسط بودیم و اگر در انجام تکالیف دینیمان کوتاهی میکردیم، پدر و مادر تذکر میدادند، اما زور و اجباری در کار نبود.
ازنظر تربیتی در اصل خدا کمکمان کرد و پدر و مادر تنها راهنمایی میکردند. ازاینرو باوجوداینکه هیچکدام تحصیلاتمان از سیکل بالاتر نرفت، حتی در فوران شور جوانی ما به سمت اعمال خداپسندانه هدایت میشدیم نهکارهای ناشایست. خانواده اصلا دررفتن یا نرفتن ما به جبهه دخالت مستقیم نداشت؛ حتی مادرم مخالف بود جبهه بروم، اما وقتی توضیح دادم که تکلیف است، موافقت کرد و بعد هم جز یک نفر، همه برادرانم جبهه رفتند. درواقع مسائل مذهبی بود که ما را به انقلاب پیوند زد و به خاطر وجه تشابهی که میان انقلاب اسلامی و انقلاب امام حسین (ع) دیدیم، شدیم مذهبی انقلابی نه به خاطر خانواده شهید بودن.
او درباره برادر شهیدش میگوید: مادرم که بیش از همه ما امیررضا را درک میکرد، فروردینماه امسال در اثر مشکل ریه به رحمت خدا رفت. شش برادر و سه خواهر بودیم، اما بیش از همه من و امیررضا باهم میساختیم.
او یکم دیماه ۱۳۴۵ در خیابان ملکالشعرای بهار متولد شد؛ بهظاهر از من کوچکتر، اما درواقع بزرگتر بود و در هوش و ذکاوت، زبانزد خاص و عام بود. بااینوجود علاقهای به درس خواندن نداشت بنابراین همان اول راهنمایی که همزمان با بحبوحه انقلاب اسلامی بود، با توجه به اینکه هم مدارس و همخانوادهها چندان توجهی نداشتند، ترک تحصیل کرد.
معلمهایش متعجب بودند که چرا باوجود هوش و قدرت درک بالا درس نمیخواند؟ نمراتش در دینی، دیکته و انشا خوب بود؛ گاهی که مدرسه خانواده را میخواست و من میرفتم، معلمهایش میگفتند درس را نمیخواند، اما مطالب غیردرسی بهویژه سؤالات اعتقادی را بهخوبی پاسخ میدهد. ابتدایی را در مدرسهای در خیابان دهخدا در کنار هم سپری کردیم و راهنمایی را هم در مدرسهای واقع در ابتدای خیابان میثم شروع کردیم، اما هیچکدام آن را به پایان نرساندیم.
این برادر شهید با اشاره به اینکه امیررضا جز برخی دروس در همه کارهایش موفق بود، اضافه میکند: بعد از ترک تحصیل گفت میخواهم دنبال شغل آزاد بروم؛ مدتی در قنادی بهنام در دریای دوم که کیک و کلوچه میپخت، مشغول و در کمترین مدت همهفنحریف و استاد کارگاه شد. حدود یک سال و نیم هم به بوشهر نزدیکی از برادرانم که آنجا بود، رفت.
آقای قربانی درباره ویژگیهای شخصیتی شهید توضیح میدهد: بسیار صادق و منطقی بود، عاقلانه تصمیم میگرفت و کارهایش را از روی فکر انجام میداد بهگونهای که تا جایی که یادم هست، اشتباه و لغزشی از او سر نزد که به او تذکر دهیم.
خدارا از روی معرفت عبادت میکرد. در اوج جوانی شیفته اهلبیت (ع) بود و بسیار به ایشان توسل داشت و برای ایشان شعرهایی میسرود. بعدها فهمیدیم رفتوآمدش به دفتر آقای مصباح و شرکت در مجالس روضهخوانیشان هم به خاطر مداحی بوده است. در جلسات محلی هم مداحی میکرد و همینطور که میخواند اشک میریخت. علاقه خاصی به روضه حضرت زهرا (س) داشت و همین باعث شد مانند ایشان از ناحیه پهلو و بازو مجروح شود. حتی وصیت کرده بود در مصیبتش روضه حضرت زهرا (س) را بخوانند و مزارش گمنام باشد. قریحه شعرش آنقدر زیاد بود که ۱۵ فروردین ۶۵ طی نامهای، وضعیتش در زابل را در قالب شعر برایمان شرح داد.
علاقه خاصی به روضه حضرت زهرا (س) داشت و همین باعث شد مانند ایشان از ناحیه پهلو و بازو مجروح شود
تا پیش از اینکه وارد جهاد شود، صورتش را اصلاح میکرد و میگفت دل انسان مهم است، اما بعدازآن این کار را نکرد. بادید و چشمباز وارد مسائل انقلاب شد؛ در راهپیماییهای پیش از انقلاب شرکت میکرد، اما از روی معرفت چراکه معتقد بود انسان هر کاری میکند باید از روی شناخت و هدفمندی باشد. در مسائل اعتقادی بیش از مسائل انقلاب وارد میشد و به ادای تکلیف اعتقاد داشت.
بسیجی نبود و در فعالیتهای سیاسی حضور چندانی نداشت، اما با امام جماعت مسجد امام حسین در دریای دوم خیلی رفیق بود و در جلسات هیأت مسجد شرکت میکرد. گاهی سر یک ساعت مقرر میرفت، اما نمیدانستیم کجا؛ از خیلی از کارهایش باخبر نمیشدیم، چون هرکدام یکجا و مشغول کاری بودیم. بینش و درایت بالایی داشت. متواضع و کمحرف بود، اما بهجا و سنجیده سخن میگفت، بیش از آنکه حرف بزند، مستمع بود، حرفها را میشنید و تجزیه تحلیل میکرد، بهترینهایش را میچید و عمل میکرد. خوشرو و خوشبیان بود و با سنگینی و وقاری که داشت، جمع را شیفته خود میکرد و خودبهخود احترام همه را برمیانگیخت. هر چه از دستش میآمد برای محرومان انجام میداد.
او تصریح میکند: امیررضا وجهه اجتماعی مقتدرانهای داشت؛ حرف حق را میزد، اما نه التماس میکرد نه اصرار و نه منت میکشید؛ سر کلاس چند بار از معلم اجازه میخواست وقتی با بیاعتنایی معلم مواجه میشد، بلند میشد میرفت بیرون. یکبار هم که در بوشهر از محل کار به خانه برمیگشت، کمیته انقلاب او را به خاطر آستینکوتاه لباسش دستگیر میکند و میپرسند چرا لباس آستینکوتاه پوشیدهای؟ میگوید کارم بهگونهای است که از دستانم زیاد استفاده میکنم و اگر آستینبلند باشد آلوده میشود. قانع نمیشوند و با برادر بزرگم تماس میگیرند و بالاخره رهایش میکنند. آزارش به هیچکس نمیرسید و رابطهاش با همه خوب بود. متناسب با ظرفیت افراد با آنها صحبت میکرد و حتی در شوخی هم حد نگه میداشت. از سنش بزرگتر بود به همین خاطر دوستانش را معمولا بزرگتر از خودش انتخاب میکرد و آنها بااینکه بزرگتر بودند امیر را همسطح خود میدیدند و با پسوند آقا صدایش میزدند.
برادر شهید قربانی ادامه میدهد: ازنظر جثه از من قویتر و درشتتر بود. یکبار در نوجوانی کشتی گرفتیم من تا دیدم میتواند مرا بزند، فنی اجرا کردم و او را زمین زدم، اما بهخوبی متوجه شدم که خودش را انداخت تا من برنده شوم بااینوجود حتی یکبار ادعا نکرد که از من قویتر است. در فوتبال هم خیلی مهارت داشت. امیررضا مقلد امام خمینی (ره) بود و بسیار به ایشان ارادت داشت و این شیفتگی او به امام و انقلاب در وصیتنامهاش کاملاً مشهود است بهویژه آنجا که میگوید: «خدایا تو را شکر که مرا هدایت کردی و تو را شکر که مرا در انقلاب قراردادی و آگاه به وظیفهام کردی تا بتوانم درراه تو قدم بردارم».
او اظهار میکند: وقتی به سن خدمت رسید، دوره آموزش را در بیرجند و خدمت را در زابل گذراند. باوجوداینکه متوجه مشکل انحراف چشمش شده بودند، اما پیس از یک و چند ماه او را معاف کردند. از خدمت که برگشت، حدوداً بیستساله بود و با توجه به تأکید پدرم و اینکه همه ما شاغل بودیم، دوباره دنبال کار رفت.
هر وقت نمیتوانست کاری پیدا کند، برای اینکه روز خانه نباشد و پدر سرزنشش نکند، از فلکه پارک تا انتهای وکیلآباد را پیاده میرفت و برمیگشت تا شب به خانه برسد. تا اینکه آگهی جهاد سازندگی مبنی برجذب راننده بولدوزر را دید. هرچه گفتیم جوانی و نمیتوانی بولدوزر بنشینی (چراکه معمولا بالای سن ۲۵ سال را برای رانندگی ماشینهای سنگین انتخاب میکنند) قبول نکرد و دوم شهریورماه ۶۶ عازم منطقه شد. موقع خداحافظی تنها والدین و خواهرانم بودند و بهصورت عادی از هم جداشدند چراکه هیچکدام فکر نمیکردند آخرین بار است که او را میبینند. من سال ۶۱ به جبهه رفتم و سال ۶۵ برگشتم، اما برادرم علیاکبر همزمان با امیررضا، در جبهه غرب حضور داشت.
*این گزارش یکشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۵ در شماره ۲۱۸ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.