کد خبر: ۸۰۹۸
۱۱ آبان ۱۴۰۳ - ۱۳:۲۶

ابراهیم فخرایی؛ خلبانی که ۴ هزار و ۲۰۰ بار شهید شد

چه کسی بود که نداند «اِبی‌مشهدی» (در جبهه او را این‌گونه صدا می‌کردند)، دوست دارد وقتش را در پرواز بگذراند؛ ابراهیم فخرایی ۷۰۰ ساعت از هزار و ۱۰۰ ساعت پروازش تقریبا عملیاتی است.

تا ۳۱ سال پیش می‌توانستی اطراف میدان سعدآباد پیدایش کنی، اما حالا برای دیدنش باید بروی قطعه ۲۶ بهشت زهرای تهران. حالا مسعود، پسر ۲۹ ساله‌اش می‌گوید: «اینکه بابا اینجاست، از کوچکی دنیاست. روبه‌روی شهید صیادشیرازی، کنار شهیدآوینی و شهدای نیروی هوایی؛ دوستان قدیمی دوباره دور هم جمع شده‌اند.»

نامش حجت‌ا... بود. متولد فروردین ۱۳۳۲، اما توی شناسنامه شد ابراهیم، چهارمین پسر خانواده حاج‌یوسف فخرایی.

کودکی‌اش به شیطنت‌های بچگی گذشت و نوجوانی‌اش به کُشتی. جوان که شد، هوای پریدن کرد؛ آمد چهارزانو نشست روبه‌روی چای خوردن عصرانه حاج‌یوسف. بریده روزنامه کیهان را گذاشت پیش پدر و گفت: «با اجازه شما می‌خوام به نظام بروم.»
نگذاشت پدر حرف سربازی را پیش بکشد؛ «نه، می‌خوام به هوانیروز برم... می‌خوام خلبان بشم.»
ـ می‌خوای سوار هواپیما بشی؟
ـ هواپیما نه... هلی‌کوپتر... هلی‌کوپتر جنگی.

با دست در هوا ویراژ داد. پدر لبخندی زد که «پس توی آسمان هم می‌خوای کشتی بگیری؟»
سر پرشوری دارد و زندگی هم دست می‌گذارد روی او تا اگر سال‌ها بعد ابراهیم فخرایی را از خلبانان کشورمان سراغ گرفتید، شما را به آدمی نترس برسانند، ببرندتان به جانب کسی که بیش از هزارساعت پرواز جنگی دارد با یک مدال بزرگ روی سینه‌اش؛ مدال شهادت.

 

اِبی مشهدی

 

آمریکایی‌ها موقتی‌اند

سال ۱۳۵۵ ابراهیم وارد هوانیروز می‌شود، اعزام دانشجویان به آمریکا لغو شده بود و به‌جایش استادان آمریکایی را آورده بودند ایران برای آموزش خلبانان آینده کشور.

روزی یکی از همین استادان آمریکایی، دانشجویی ایرانی را تحقیر و به او توهین می‌کند. ذات ابراهیم جوان که عادت به شنیدن و دیدن این مسائل ندارد، نمی‌گذارد ساکت بنشیند؛ بلند می‌شود، یقه استاد را می‌گیرد و با مشت او را می‌زند، طوری می‌زند که دندان طرف می‌شکند.

این اتفاق که از جانب یکی از ۳۶ دانشجوی برگزیده خلبانی از بین ۱۰۰ هزارنفر روی داده، به‌گوش فرمانده وقت هوانیروز می‌رسد. جرم زیادی است؛ اهانت به یک آمریکایی و شکستن دندان، هم زندان دارد و هم اخراج از دوره خلبانی.
ابراهیم که تحت هیچ شرایطی دروغ نمی‌گوید، تمام ماجرا را تعریف می‌کند. فرمانده می‌گوید: «پس به شما توهین نکرده، اگر به خود شما این را می‌گفت، چه‌کار می‌کردید؟»

ابراهیم می‌گوید: «می‌کشتمش...» فرمانده دست می‌گذارد روی شانه‌اش و می‌گوید: «ایران برای دفاع از خودش به چنین خلبانانی نیاز دارد.»

این برخورد، قهر افسر آمریکایی را به‌دنبال دارد و در این سوی میدان، روحیه دانشجویان را بالا می‌برد. گفته‌هایش را که دنبال کنید، می‌بینید ابراهیم این استادان را موقت می‌داند؛ از دانش آن‌ها بهره می‌گیرد، نه از خلق‌وخویشان، برای همین الگوپذیری‌اش از افسران آمریکایی خیلی کم است.

 

در حصار چادر بی‌بی

پایان دوره آموزشی ابراهیم مصادف است با روز‌های انقلاب؛ روز‌های خروش یک ملت، بنابراین برای تامین امنیت آسمان تهران در روز‌های حضور مرشد و مرادش حضرت امام (ره) یک‌سال در پادگان قلعه‌مرغی تهران مأمور به‌خدمت می‌شود.

 بعد غائله کردستان پیش می‌آید و او راهی غرب کشور می‌شود. پس از آن شدت گرفتن آتش جنگ، او را به جبهه‌های جنوب می‌کشاند. سال ۱۳۵۹ با اصابت گلوله دشمن، در رود کارون سقوط می‌کند؛ از چالاکی و جوانی‌اش مدد می‌گیرد و خود را به کمک بومیان منطقه، از مهلکه می‌رهاند تا بتواند روز‌های دیگری را هم بر دشمن حرام کند.

خودش تعریف کرده: «زمانی که هلی‌کوپتر را زدند، احساس کردم در دامن بی‌بی فاطمه‌الزهرا (س) هستم و ایشان چادرشان را جلوی گلوله‌ها گرفته‌اند.»

 

اِبی مشهدی


  دستم درد نکنه، عجب زدم!

والفجر ۸ عملیات سنگینی است و هوانیروز در انجام آن نقش مهمی دارد؛ چه در شناسایی‌ها، چه در جابه‌جایی (هلی‌برد) نیرو‌ها از ساحل خودی به ساحل دشمن به آن‌طرف اروندرود و ...

با شروع عملیات، کار بچه‌های خط آتش می‌شود مقابله با تانک‌های عراقی و اینجاست که حسابی گل می‌کارند. در همین عملیات است که هلی‌کوپتر‌های ما برای نخستین‌بار یک فروند هواپیمای دشمن را منهدم می‌کنند؛ در این تیمِ آتش، ابراهیم فخرایی نقش مهمی دارد.

هم‌پروازانش می‌گویند: پسر پرسروصدایی بود؛ پشت بی‌سیم هلی‌کوپتر می‌گفت: «زدم، زدم خیلی خوب زدم. دستم درد نکنه، عجب زدم.» با همین رفتارهاست که به دیگر خلبانان، روحیه و لبخند هدیه می‌دهد

پشت بی‌سیم هلی‌کوپتر می‌گفت: «زدم، زدم خیلی خوب زدم. دستم درد نکنه، عجب زدم.»



از راه دور به من نمی‌چسبد

۱۵ اسفند سال ۱۳۶۵، ساعت رسیده به ۱۰:۴۵ و زمان پریدن هلی‌کوپتر شماره ۵۳۶ پایگاه دارخوین.

در شلمچه و شرق بصره غوغایی است؛ نیرو‌های ایرانی و عراقی به‌شدت درگیرند. بچه‌های ما می‌خواهند به هر قیمتی شده، بصره را تصرف کنند و بعد قطعنامه را بپذیرند. عراقی‌ها هم با دوسوم نیرو‌های خود آمده‌اند تا نگذارند چنین اتفاقی بیفتد.

در این عملیات، هلی‌کوپتر‌های کبری بیشترین پرواز را دارند، اما بیشتر آن‌ها نقصی هم دارند؛ یکی فقط راکت‌اندازش درست است، یکی فقط توپ‌اندازش و... با این حال برای روحیه دادن به نیرو‌های خودی باز هم به عملیات می‌روند.

ابراهیم فخرایی هنگام پرواز در فاصله بسیار کمی از دشمن قرار می‌گیرد. بچه‌های تیم آتش و رسکیو بار‌ها به او گفته بودند: «نیاز نیست این‌قدر به دشمن نزدیک شوی» و جواب شنیده بودند: «از راه دور به من نمی‌چسبد.»

در خلبانی کبری، اصل بر این است که از فاصله سه تا پنج‌کیلومتری به هدف شلیک شود، اما سبک پرواز ابراهیم فخرایی به سبک شهید شیرودی نزدیک است؛ چراکه در کردستان هم‌پرواز بوده‌اند...

۱۵ اسفند سال ۱۳۶۵، ساعت رسیده به ۱۰:۴۵، ابراهیم فخرایی به دشمن بسیار نزدیک می‌شود تا بیشترین بهره را از حمله‌اش ببرد و شاید به علت همین سبک پروازی، وقتی موشک دشمن به او اصابت می‌کند، جایی در خاک عراق و میان نیرو‌های عراقی سقوط می‌کند؛ به‌طوری که کسی جرئت و امکان نزدیک شدن و نجاتش را ندارد؛ حتی هلی‌کوپتر رسکیو.

 

اِبی مشهدی

 

خلبانی که ۴ هزار و ۲۰۰ بار شهید شد

خلبانان همراه فخرایی معتقدند اگر کسی شرایط دشوار جنگ را حس کرده باشد، می‌فهمد که شهید شدن یک خلبان اتفاقی نیست؛ به این معنی که یک خلبان هزاربار در معرض آن بوده تا بالاخره شهید شده است. عمر شهید فخرایی از بچه‌های تیم آتش هم پر است از این لحظات.

سرهنگ خلبان، محمدعلی سرباز این موضوع را خوب می‌داند. برای همین است که تاکید دارد: «یکی باید برود در میدان نبرد و خمپاره بریزد روی سرش تا اگر یکی گفت شش روز جبهه بودم»، در جواب نگوید «همه‌اش شییییش روز!» از میان حرف‌های امثال اوست که می‌شود فهمید این شش روز شصت‌سال بوده؛ «پرواز‌های جنگی ما هرکدام ۱۰ دقیقه بود. وقتی شش‌بار در روز اعزام داشتیم، روی هم می‌شد یک ساعت، اما نباید بگوییم روزی یک ساعت؛ چراکه در همین یک ساعت، خلبان هزاربار می‌مرد. ابراهیم فخرایی ۷۰۰ ساعت از هزار و ۱۰۰ ساعت پروازش تقریبا عملیاتی است. 

حالا خودتان این زمان را بر ۱۰ دقیقه تقسیم کنید، ببینید چندبار مرده است. ۷۰۰ را در ۶ ضرب کنید؛ ۴ هزار و ۲۰۰ بار مردن کم است؟ آن‌هم برای آدمی که دانسته می‌رود. می‌داند موشک سام جلویش است، آواکس روی سرش است، توپ ضدهوایی و موشک‌انداز جلویش است، آرپی‌جی پیش رویش است و باران گلوله.

فخرایی، خلبانی است که ۴ هزار و ۲۰۰ بار شهید شده است. یادش به‌خیر؛ کافی بود بگوید «سلام» و دلت را ببرد...»

وقتی شش‌بار در روز اعزام داشتیم، روی هم می‌شد یک ساعت، اما در همین یک ساعت، خلبان هزاربار می‌مرد


رفتن، حق من است

چه کسی بود که نداند «اِبی‌مشهدی» (در جبهه او را این‌گونه صدا می‌کردند)، دوست دارد وقتش را در پرواز بگذراند؛ او همچنان که عاشق زندگی است، عاشق پرواز هم هست. با وجود خطرات بسیارش. آخرین‌باری که از اصفهان به قصد دارخوین می‌پرد، به‌جای کس دیگری است. قرار است یکی از خلبانان تازه‌برگشته دوباره برود مأموریت.

خلبان به کمکش، غلام اشتری، می‌گوید آماده باشد؛ همه‌چیز مهیاست برای رفتن دوباره که خبر می‌رسد این دستور سروصدای اِبی‌مشهدی را درآورده که؛ «این چه وضعش است، من باید بروم. چرا خلبانی که تازه برگشته، باید دوباره پرواز کند؟»
در پریدن هلی‌کوپتر یک‌ساعت وقفه می‌افتد، اما درنهایت کسی که به‌عنوان خلبان‌یکم، همراه اشتری، آسمان اصفهان تا خوزستان را می‌پیماید، «ابی‌مشهدی» است. فخرایی می‌رود و چندی بعد فقط خبرش برمی‌گردد؛ خبری که بوی ابراهیم را می‌دهد، اما خودش را ندارد.

 

برای آسمان مرخصی گرفته بود

روز‌های اوج عملیات کربلای ۵ است، در شلمچه. ظهر شانزدهم اسفند، سرهنگ انصاری رو به ناصر، برادر ابی‌مشهدی که از اهواز آمده، می‌گوید: «ابراهیم شهید شد.» ناصر دیر رسیده است، یک روز دیر رسیده و حالا به جای برادر باید خبر شهادتش را در آستانه نوروز ۱۳۶۶، برای خانواده ببرد، اما مگر می‌شود گفت هلی‌کوپترش کاملا در آتش سوخته است؟ حجم آتش دشمن در آن روز و روز‌های بعد چنان زیاد است که تیم جستجو نمی‌توانند پیکر او و غلام اشتری را از خط عراقی‌ها بازگردانند.

ابراهیم دیروز ساک بسته بوده و منتظر که برادرش از غرب برسد و با هم بروند مشهد تا چندروز بعد در جشن تولد دختر هنوز متولدنشده ابراهیم حاضر باشند.

زیپ ساک که باز می‌شود، برگه مرخصی به تاریخ ۱۵ اسفند ۱۳۶۵ مچاله می‌شود؛ دل برادر هری می‌ریزد، اما ابراهیم آن‌قدر چالاک است که نگذارد در این لحظه، شهادت به ذهن برادرش خطور کند؛ همین است که جستجو‌های برادر شروع می‌شود؛ جستجو‌هایی به درازای ۱۳ سال، جستجو‌هایی که تکه‌هایی سوخته از پیکر غلام اشتری را پیدا می‌کند، اما از ابی‌مشهدی خبری نیست.

پلاک ابراهیم باید حالاحالا‌ها بماند زیر خاک تا کسی نشناسدش، تا مفقودالاثر شود و دور از چشم همه، دوباره موتور جوانی‌اش را بردارد و همراه جواد، برادر شهیدش، به گردش‌های گاه‌به‌گاه تابستانی برود.

شهید بابانظر در صفحه ۳۹۱ کتاب خاطراتش به گوشه‌ای از رشادت‌های ابراهیم اشاره کرده و می‌گوید: «از آن چند هلی‌کوپتری که به کمک ما آمدند، یکی سماجت بیشتری داشت؛ می‌رفت روی سر عراقی‌ها و می‌آمد. انگار به ما می‌گفت جلو بروید، خط‌شان شکسته... جلو بروید.»

 

اِبی مشهدی


نگاهش به سمت ایران بود

جنگ تمام شده، اما بی‌قراری‌ها و اشک‌ها سرِ بازایستادن ندارند. پدر ابراهیم حالش خوب نیست، ناصرش رفته تهران تا از یکی از فرماندهان اسیر عراقی خبری بگیرد از ابراهیمش. افسر حرف تازه‌ای ندارد، جز اینکه در بازجویی‌هایش گفته است: «در تاریخ ۱۵ اسفند به وقت ایران، من در منطقه بودم. هلی‌کوپتر‌های ایران برای پشتیبانی نیرو‌های پیاده وارد منطقه شدند و بعد از گلوله‌باران آنجا رفتند، اما یکی از هلی‌کوپتر‌ها از بقیه جدا شد و جلوتر آمد و آتش شدیدی بر سر نیرو‌های ما ریخت، به‌طوری‌که خط پدافندی ما به‌هم ریخت. پس از عبور از خط پدافندی، روی سر نیرو‌های ما قرار گرفت. ما هم از همه‌طرف به سویش شلیک کردیم تا اینکه درنهایت موشکی به او برخورد و سقوط کرد. ما همچنان تیراندازی می‌کردیم که هلی‌کوپتر آتش گرفت. به‌نظرم رسید یکی از خلبانان، خودش را از میان آتش‌ها بیرون کشید. می‌لنگید. انگار مجروح شده بود، ولی می‌توانست راه برود. روی پا بود و دنبال درک موقعیت و وضعیت خود، به اطراف نگاه می‌کرد. انگار می‌خواست سمت جبهه ایران را پیدا کند که ما دوباره تیراندازی کردیم و او لابه‌لای شعله‌های آتش و دود دیگر دیده نشد. صحنه عجیبی بود. با خودم فکر کردم خلبان شجاعی است، بلکه بتوانیم اسیرش کنیم، اما منطقه از همه‌طرف زیر آتش بود و کسی جرئت نزدیک شدن به لاشه هلی‌کوپتر را نداشت. بعد هم که هوا رو به تاریکی رفت و دیگر نفهمیدیم چه شد، چون به نظر ما همه‌چیز تمام شده بود.»

سال ۱۳۷۸ از نیمه گذشته و حاج‌یوسف فخرایی دیگر نیست. از بچه‌های گروه تفحص شلمچه و دارخوین خبر می‌رسد یک پلاک تازه پیدا شده، رویش نوشته ابراهیم فخرایی؛ رویش نوشته شهید ابراهیم فخرایی؛ نوشته خلبان شهید سرهنگ ابراهیم فخرایی.


* این گزارش شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۳ در شماره ۱۴۴ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.  

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44