کد خبر: ۱۰۳۸۶
۰۷ مهر ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۰

«علی‌نجات عباسی» صورتش را فدای وطن کرد

«علی‌نجات» جانباز ۷۰ درصدی که بدون یک دست و یک چشم و البته با صورتی که بعد هفده عمل جراحی سنگین سر جایش نشسته، همه این سال‌ها را به جمع‌کردن خاطره‌ها و ساختن مستند‌های جنگ گذرانده.

«علی‌نجات» صورتی ندارد که آدم بخواهد بگوید به کجایی‌ها کشیده، ولی از ته‌لهجه آبادانی‌ای که گاهی لابه‌لای کلماتش جامانده، می‌شود ردونشان زادگاهش را فهمید؛ جانباز ۷۰ درصد ساکن

محله سرافرازان که بدون یک دست و یک چشم و البته با صورتی که بعد هفده عمل جراحی سنگین سر جایش نشسته، همه این سال‌ها را به جمع‌کردن خاطره‌ها و ساختن مستند‌های جنگ گذرانده.

قصه او از بعد انفجار یک بمب روبه‌روی صورتش چیزی شده سوای همه قصه‌های قبلی. بعدِ آن اتفاق بوده که او خودش را وسط روضه علی‌اکبر (ع) دیده. بعد آن بوده که تکه‌تکه پوست و گوشتِ این‌بر و آن‌بر بدنش را سر هم کرده‌اند تا او کمتر جوش و غصه اطرافیانش را بخورد.



- آقای عباسی! جنگ برای شما چطور آغاز شد؟
من اهل آبادانم. بابا، کارمند پالایشگاه آبادان بود. ما داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم که آنها ریختند توی شهرمان. ما هشت تا خواهر و برادر بودیم؛ پنج تا پسر، سه تا دختر. سال ۵۹ که جنگ شروع شد، من پانزده‌ساله بودم. من از همه برادر‌ها کوچک‌ترم. به‌اصطلاح ته‌تغاری‌ام.

برادر بزرگم، همان روز‌های اولی که جنگ داشت شروع می‌شد، همه خانواده را بُرد بیرون از آبادان؛ اما من و برادرهایم ماندیم. جنگ که شروع شد، با اخوی‌ها درگیر جنگ شدیم. جنگ غافل‌گیرکننده بود. ما از روز اول درگیر جنگ شدیم؛ حتی قبل از شروع رسمی‌اش. 


- خانواده به خاطر سن کم شما، با ماندنتان در آبادان مخالف نبودند؟
نه. خانواده مخالفتی نداشتند. این‌طور هم نبود که بگویند حالا یکی‌تان باشد و بقیه برگردند. من کنار برادرهایم بودم و اتفاقاً این‌طوری بیشتر خاطر پدر و مادرمان جمع بود. بابا با آنکه بازنشسته و سن‌وسال‌دار بود، خودش هم دوست داشت بماند و اسلحه دست بگیرد.

می‌گفت می‌توانم و می‌مانم؛ اما برادر بزرگم با اصرار، او و مادرم و بقیه خانواده را برد بیرون. در عوض ما ماندیم. ما چهار تا در نبودِ برادر بزرگم ماندیم. من قبلش هم خیلی به کار‌های نظامی علاقه داشتم.

قبلِ جنگ در مساجد آبادان دوره آموزش نظامی و کار با اسلحه را گذرانده بودم. برای همین جذب‌شدن و رفتنم به منطقه خیلی طولانی و سخت نبود. البته اولش به‌دلیل سن کم، پشت خط بیشتر کار تدارکات و پشتیبانی انجام می‌دادم. مهمات می‌بردم و می‌آوردم، غذا می‌پختم. بعد ولی وارد سپاه آبادان شدیم. 


- قصه مجروح‌شدنتان مربوط به چه زمانی است؟ 
خیلی از جنگ نگذشته بود. شاید شش ماه. آنجا که بودیم، با دیدن شهدا و مجروح‌ها، خواه‌ناخواه آماده شده بودیم. من البته همیشه فکر می‌کردم شهید می‌شوم. می‌گفتم آخرش، توپی، خمپاره‌ای، موشکی چیزی می‌خورد به من و شهید می‌شوم. هیچ‌وقت به اسارت یا مجروح‌شدن فکر نمی‌کردم.

این‌قدر که شهادت همشهری‌ها و دوست و آشنا‌ها را دیده بودیم، مرگ برایمان عادی شده بود. ترسمان ریخته بود انگار و همیشه احتمال می‌دادیم که همان ساعت، همان دقیقه شهید بشویم. آبادان آن روز‌ها زیر آتش بود و مقاومت توی شهر بسیار سخت بود، اما مردم مقاومت کردند. شهر را با توپ و خمپاره می‌زدند. هر گلوله‌ای هم که به شهر می‌خورد، عده‌ای را شهید و مجروح می‌کرد.

من آن روز... آن روزی که مجروح شدم، پشت خط بودم. با چند نفر دیگر بودیم که یک‌دفعه یک خمپاره خورد سمت راست من. خیلی نزدیک. می‌گفتند خمپاره که می‌آید، سوت می‌کشد. من یادم نمی‌آید آن لحظه صدای سوتی شنیده باشم. فقط یک لحظه آتش انفجار را دیدم و صدایش پیچید توی سرم. شدت انفجار طوری بود که یک لحظه حس کردم توی هوا معلقم. بعد محکم کوبیده شدم به زمین. چشمم دیگر جایی را نمی‌دید، اما گوش‌هایم می‌شنید.

می‌شنیدم که می‌گفتند: «آب بیاورید! آب بیاورید!» آب می‌خواستند که آتش انفجار را خاموش کنند. نزدیکمان مهمات جنگی بود. دوسه ساعتی به هوش بودم و تا بیمارستان آبادان را یادم هست. بعد که دوباره به هوش آمدم، حس کردم مایعی را ریختند روی تنم. می‌فهمیدم که دارند لباس‌هایم را پاره می‌کند.

این همه چیزی است که از لحظات مجروح‌شدن خاطرم هست. مرتبه دوم حوالی «چوئبده» به‌هوش آمدم؛ منطقه‌ای در حاشیه آبادان. می‌خواستند با هلی‌کوپتر بفرستندم ماهشهر. هلی‌کوپتر را که استارت زدند، یادم می‌آید. بعد ماهشهر را یادم هست و قطاری را که من را همراهش فرستادند تهران. سِرُم به من وصل بود. روی تخت بیمارستان تهران به هوش آمدم. نمی‌دانستم چه اتفاقی برایم افتاده. تا پنج ماه بعدش هم نفهمیدم. چون آن روز‌ها همه صورت و گردن و دستم باندپیچی شده بود.

 

روایت «علی‌نجات عباسی»؛ آدمی که در پانزده‌سالگی چهره و چشم و دستش را فدا کرده، اما هنوز قصه آن ۸ سال مهم‌ترین قصه زندگی‌اش است

- پنج ماه؟ پنج ماه تحمل این وضعیت سخت نبود؟ 
زخم‌هایم می‌سوخت، اما همه‌اش سوختن نبود. پوست صورتم که آب شده بود، به گردن و سینه‌ام چسبیده بود و همین، نفس‌کشیدن را سخت که نه، عذاب‌آور می‌کرد. نفس که می‌کشیدم، بوی آتش و باروت و گوشت سوخته می‌رفت داخل ریه‌ام. نمی‌دانستم دقیقاً چه اتفاقی افتاده. چون همه زخم‌هایم باندپیچی شده بود. هوا هم گرم بود و همین بیشتر اذیتم می‌کرد.

می‌گفتند موج انفجار هم من را گرفته. دوست نداشتم صحبت کنم. دوست نداشتم کسی صحبت کند. حتی پرستار‌های بنده‌خدا که ملحفه‌ها را تکان می‌دادند، صدایش در سر من می‌پیچید. صدا‌های داخل بخش انگار چند برابر در گوشم بود؛ همه را اکو می‌شنیدم. 


- چقدر طول کشید که متوجه وضعیتتان بشوید؟
شاید ۱۰ روز بعد از مجروح‌شدنم بود که توی بیمارستان به هوش آمدم و توانستم برادرم را بشناسم. کم‌کم فهمیدم چه اتفاقی برایم افتاده. آن صحنه‌هایی را که دیده بودم، کنار هم گذاشتم و کمابیش دستم آمد که چه اتفاقی افتاده. پزشک‌ها هم درمانم را شروع کرده بودند. هی می‌رفتیم اتاق عمل و هی می‌آمدیم بیرون.


- ولی هنوز خودتان را ندیده بودید.
نه. تا ماه‌ها بعد...


- کی خودتان را توی آینه دیدید؟
این را خیلی از من می‌پرسند و شاید توقع دارند بگویم وقتی خودم را توی آینه دیدم، خیلی ناراحت شدم. شاید ۶ ماه چشم‌هایم بسته بود، اما وقتی خودم را دیدم، آن‌قدر‌ها هم ناراحت نشدم. خداوکیلی ناراحت نشدم. چیزی که ناراحتم می‌کرد، رنجی بود که اطرافیانم تحمل می‌کردند. دیدن آن رنج، بیشتر اذیتم می‌کرد. آنجا اتفاقی برای بابا افتاد که خیلی ناراحتم کرد.

بین پسرها، چون از همه کوچک‌تر بودم، من را خیلی دوست داشت. (بغض می‌کند، ولی نمی‌تواند درست گریه کند. موقع گریه انگار راه دهان و بینی‌اش بند می‌آید و به سرفه می‌افتد.) من جسارت نمی‌کنم. نمی‌خواهم خودمان را با اهل‌بیت (ع) مقایسه کنم. فقط می‌خواهم بگویم صحنه‌ای را که از پدرم دیدم، تصویری از کربلا را در ذهنم... (به گریه می‌افتد و برای دقایقی نمی‌تواند حرف بزند.)

در مقتل‌ها آمده و ما در روضه‌ها شنیده‌ایم که وقتی حضرت علی‌اکبر (ع) روی زمین افتاده بودند، امام‌حسین (ع) خودشان را به پسر برومندشان می‌رسانند. آمده که ایشان از اسب پیاده نمی‌شوند، یعنی نمی‌توانند مثل همیشه پیاده شوند.

می‌گویند که حضرت... (به گریه می‌افتد.) خودش را از بالای اسب به زمین انداخت... این‌طوری خودش را به پیکر حضرت علی‌اکبر (ع) رساند. من همه بدنم باندپیچی بود. بابا آمده بود تهران مستقر شده بود. به برادرم گفته بود: «تو رو خدا فقط بگید زنده‌ست.» بابا بعد‌ها به خودم گفت. گفت اصلا نپرسیده که آیا علی‌نجات آسیبی هم دیده یا نه. فقط پرسیده که زنده هست؟

برادرم، بابا را برده بود توی بیمارستان‌ها چرخانده بود که مثلا ببیند جنگ همین است دیگر و هر کسی یک‌جوری آسیب دیده. خلاصه که بابا را آماده کرده بودند. خودش هم چیز‌هایی حس کرده بود. چند ماه بود که من را ندیده بود؛ از همان موقعی که برادرم، آنها را برده بود بیرون آبادان، من را ندیده... (به گریه می‌افتد.) تا آمد و دید، من متوجه شدم که بابا افتاد... (گریه‌اش می‌گیرد.) بچه داداشم زیر بغلش را گرفته بود.

هی می‌گفت: «بابا! شما که گفتی می‌تونی تحمل کنی. بابا! مگه قرار نذاشتیم کاری نکنی که علی‌نجات ناراحت بشه؟!» بابا می‌گفت:... (گریه‌اش می‌گیرد.) «به خدا قسم می‌خوام بلند شم، ولی زانوهام یاری نمی‌کنه. هر کار می‌کنم، نمی‌تونم بلند شم...» 

به مادرم هم همین اندازه سخت گذشت. اولش که نگفته بودند من چقدر مجروح شده‌ام. من حتی اولین‌بار دست قطع شده‌ام را زیر ملحفه پنهان می‌کردم که مادرم نبیند. یادم هست مادرم ساعت‌ها قبل از وقت ملاقات می‌آمد بیرون بیمارستان می‌نشست تا دکتر‌ها اجازه بدهند بچه ته‌تغاری‌اش را ببیند. دیدن من آن روز‌ها سخت بود. توی یک بخش ویژه بستری بودم که نباید آلودگی به آن سرایت می‌کرد. 


- درمانتان چطور ادامه پیدا کرد؟
پزشک‌ها اعلام کردند برای جراحی پلاستیک باید بروم خارج از کشور. گفتند اعزامم می‌کنند به آلمان؛ آلمان غربی. آن موقع هنوز دیوار برلین را برنداشته بودند. درمانم توی آلمان دو سال طول کشید. ۱۷ بار عمل شدم. هربار تکه پوستی را از یک جای بدنم می‌کندند و به صورتم پیوند می‌زدند تا شاید نقشی را که آتش و ترکش سوزانده بود، برگردانند. جراحی‌های پلاستیک خیلی زمان‌بر است.

آنجا توی بیمارستان، پیرمردی بود که جراحتش از جنگ جهانی دوم بود. بی‌سیمچی بوده آنجا و یک ترکش خورده بوده به فکش. ما آنجا با هشتادتا جانباز دیگر توی آسایشگاهی بودیم به‌نام «خانه ایران»؛ همان‌جایی که بخش‌هایی از فیلم «از کرخه تا راین» هم فیلم‌برداری شده.

آنجا تقریبا همه، مجروحیت‌های شدید داشتیم. خود من، کلینیک فک می‌رفتم و چندبار پوست پهلو و پایم را برداشتند تا به گردن و صورتم پیوند بزنند. از لحاظ علمی هم کار سختی بود، به‌ویژه که توی آن سال‌ها جراحی زیبایی این‌قدر پیشرفت نکرده بود. همین دشواری و زمان‌بربودنش هم باعث شد که بعد ۱۷ عمل حوصله‌ام سر برود. برگشتم و دیگر نرفتم. 


- کلا بی‌خیال ادامه درمان شدید؟
بله. از آلمان که آمدم، شروع کردم به کار فرهنگی. آن‌وقت‌ها می‌رفتم مدارس و خاطره می‌گفتم. بعد علاقه‌مند شدم به درس. کنکور امتحان دادم. بعد هم آمدم مشهد تا بشوم دانشجوی دانشکده افسری. همین‌جا با همسرم آشنا شدم، ازدواج کردیم و همین‌جا در جوار حضرت‌رضا (ع) ماندیم.


- آن وقت‌ها مردم با دیدن چهره شما چه واکنشی نشان می‌دادند؟
آن وقت‌ها و الان فرقی ندارد، واکنش مردم یکی است؛ تعجب می‌کنند. حق هم دارند. طوری زل می‌زنند به من یا یواشکی نگاهم می‌کنند که هزار داستان را می‌شود پسِ نگاهشان خواند (می‌خندد).

بعضی‌ها می‌پرسند که «چه اتفاقی برایت افتاده؟» من هم دلیلش را می‌گویم. البته هستند افرادی که متلک می‌گویند. مثلا به صورتم اشاره می‌کنند و می‌گویند: «کجا این‌قدر خرابش کردی حاجی؟!» بعد هم که می‌فهمند جانبازم، عذرخواهی می‌کنند. بچه‌هایمان تا وقتی دبستان بودند، من مدرسه‌شان نمی‌رفتم. هر کاری داشتند، همسرم انجام می‌داد. کوچک بودند و دلم نمی‌خواست دوست‌ها و هم‌کلاسی‌هایشان با دیدن من چیزی به آنها بگویند یا چیزی از آنها بپرسند که ناراحتشان کند. حالا هم که بزرگ‌تر شده‌اند، همه‌جا با افتخار کنارم هستند. 


- درس را ادامه دادید؟
بله. درس را ادامه دادم و استخدام شدم. سی سال هم توی نیرو‌های مسلح بودم تا بازنشستگی. البته بعدش هم بیکار نمانده‌ام. دلم می‌خواست خیلی جدی بروم سراغ علاقه‌هایم. مستندسازی به‌خصوص با موضوع دفاع مقدس و جانبازان یکی از آنها بود. البته اولش رفتم سراغ نقاشی، بعد آمدم سراغ مستندسازی.

اولین کار را حدود هفت سال پیش ساختم؛ کاری به‌نام «امت واحده» که درباره یکی از شهدای اهل سنت خراسان بود. کار دومم «لاله در بهار» را با محوریت زندگی چهار جانباز قطع نخاعی توی آسایشگاه بوستان ملت مشهد ساختم. خلاصه افتادم توی این وادی. از آن زمان تا حالا هم چهل مستند با موضوع دفاع مقدس، شهدا و جانبازان کار کرده‌ام که بیشترشان توی شبکه خراسان پخش شده. 


- دلیل رفتن‌تان به‌سمت مستندسازی جنگ چه بود؟‌
می‌دیدم که وقت کم است، به‌خصوص برای ثبت و ضبط روایت‌های پدر و مادر شهدا. همیشه به دوستان می‌گویم: «جنگ برای ما خیلی گران درآمده. چه آدم‌هایی توی این جنگ کشته شدن. هر کدومشون می‌تونستن کشوری رو اداره کنن. چه صفایی داشتن، چه اخلاصی. جنگ اونا رو از ما گرفت، ولی ما روایت اونا رو هم نتونستیم بسازیم. حالا هم اگه غفلت کنیم، زمان، پدر و مادرشون رو از ما می‌گیره. خیلی وقت نداریم.»

 

* این گزارش شنبه ۷ مهرماه ۱۴۰۳ در شماره ۴۳۱۹ روزنامه شهرآرا صفحه تاریخ و هویت چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44