گوشهایش سوت کشید. سوت، سوت، سوت. مایعی گرم روی صورتش پاشید و بعد قطرهقطره رویش میریخت. چشم که باز کرد، دوپای آویزان بالای درخت دید که خون گرم از آن شتک میزد روی صورتش. دوباره صدای سوت گوشهایش را پر کرد و از حال رفت.
علیاکبر وقتی به خانه برگشت آن پسر ریزنقش سیزدهساله نبود که با هزار کلک، خودش را به خط مقدم جبهه رسانده بود. او اصلا دیگر آدم قبل از جنگ نشد. هنوز گودیهای روی دیوار خانه پدری، روزهای جنگ را به خاطرش میآورد؛ وقتی سرش را به دیوار میکوبید و میگفت «ولم کنید. صدایم میزنند. الان عملیات شروع میشود.»
علیاکبر حسنی پنجاهوسهساله جانباز شیمیایی و اعصاب و روان ساکن محله ابوذر صدایش خشداروگرفته است. حالا وقتی از دوران سختی که بر او گذشته حرف میزند، صدای خشدارش میلرزد. چشمانش به سرخی میزند. بغض میکند. اشک میریزد و اشک میریزد. او خودش را سال۸۵ از سپاه بازخرید کرد. از آن موقع سرش را به کارهای مختلف گرم کرده است تا فکر و خیال دیوانهاش نکند.
علیاکبر حسنی در شهر دولتآباد زاوه از توابع تربت حیدریه به دنیا آمد. او در نوجوانی هم مدرسه میرفت و هم کمکدست پدرش بود. خودش میگوید: یکروز رفته بودم برای گوسفندهایمان علف جمع کنم. هنوز نماز ظهرم را نخوانده بودم. سرراه رفتم مدرسه تا آنجا نماز بخوانم. همه بچهها رفته بودند سر کلاس.
دیدم ناظم با آقای فیروزی که یکی از جوانان انقلابی روستایمان بود و یکیدو سال بعد هم به شهادت رسید و یک نفر دیگر درحال صحبت است. آنها وقت خروج از مدرسه چشمشان به من افتاد. شب وقت نماز مغرب هم وقتی با پدرم به مسجد رفتم. باز همان دو نفر را دیدم که داشتند با امام جماعت حرف میزدند. بعدها فهمیدم برای فرستادن جوانها به جبهه و کمکهای موردنیاز رزمندهها با سرشناسهای روستا حرف میزنند. روستایی که میگویم الان برای خودش شهری شده است. نماز که تمام شد، شهید فیروزی من را دید و شناخت. به پدرم گفت «پسرت را بفرست شهر برود حوزه درس بخواند.»
آن وقتها خیلی از بچهها بعداز کلاس پنجم برای ادامه تحصیل به حوزه میرفتند. علیاکبر هم به تربت رفت و وارد حوزه شد؛ «آقای فیروزی هم در حوزه درس میخواند. او به جبهه رفت و بعداز مدت کوتاهی خبر شهادتش آمد. خیلی هوایی شده بودم. به خودم میگفتم وقتی جبهه به ما نیاز دارد، درسخواندن چه معنیای میدهد. شرایط طوری بود که مدیر حوزه، آقای رحمانی، به سرایدار سپرده بود کسی بدون اجازه از حوزه بیرون نرود. حدس میزد یکی مثل من در کمین باشد که خودش را از حوزه به جبهه برساند.»
علیاکبر از یک لحظه غفلت سرایدار استفاده کرد و از حوزه خارج شد. او به مسجدی رفت که از آنجا اعزام انجام میشد. وقتی شناسنامه را نشان مسئول اعزام داد، او را پذیرش نکردند و گفتند سنش کم است. او سیزدهسال داشت و کمتر از پانزدهسال اعزامی نداشتند. علیاکبر دستازپادرازتر به حوزه برگشت. اما فکر و خیال رهایش نمیکرد. روز بعد از روی صفحه اول شناسنه کپی گرفت. روی کپی سهسال سنش را بزرگتر کرد. دوباره از روی کپی، داد برایش کپی گرفتند.
تا شرایط را مناسب دید به بهانه رفتن به حمام، با همان برگه از حوزه بیرون رفت؛ «من را همان روز با داوطلبان دیگر به مشهد اعزام کردند. آنجا در صف ایستاده بودم. دیدم قدم از همه کوتاهتر است. ته صف بودم. ساکم را گذاشتم زمین و رفتم رویش ایستادم تا همقد بقیه رزمندهها شوم. عقلم نمیرسید وقتی به جلو صف برسم، باید چه کار کنم (میخندد). فردی که ثبت نام میکرد تا چشمش به من افتاد، گفت: تو قدت از تفنگ هم کوتاهتر است. به شهرتان برگرد؛ با این قد و هیکل اعزامی در کار نیست!»
پرونده علیاکبر را از بین آنهای دیگر بیرون آوردند تا به تربت حیدریه برگردد. بقیه اعزامیها پیاده رفتند حرم که بعداز زیارت برای اعزام به راه آهن بروند. علیاکبر آرام بدون اینکه کسی بو ببرد، دنبال رزمندهها به راه افتاد. بعد از زیارت وقتی به راه آهن رسیدند، از شلوغی آنجا استفاده کرد و خودش را بین رزمندههای دیگر جا داد. ساکش را از پنجره قطار به یکی از رزمندهها داد و خودش پشت سر مرد قدبلندی سوار قطار شد. او آنقدر ریزنقش بود که پشت ساکهای توی یکی از واگنها مخفی شد. به تهران که رسیدند، علیاکبر از تهران با همین روش، خودش را با قطار به اهواز رساند.
آنجا به او گفتند پروندهاش نیامده است و باید به شهرش برگردد؛ «یکی از رزمندهها راهنماییام کرد که به ستاد جبهه و جنگ خراسان در سوسنگرد بروم. همین کار را کردم. آنجا هم گفتند: پرونده نداری. خودم را به آن راه زدم و گفتم: من چه میدانم چرا پروندهام نیامده است؛ به من گفتهاند بیایم سوسنگرد. گفتند: چه کار بلدی؟ گفتم حوزوی هستم و کار فرهنگی از دستم برمیآید. قرار شد تا وقتی پروندهام بیاید از مقر، کتاب قرآن و مفاتیح بگیرم و به پایگاهها برسانم.»
علیاکبر آنقدر ریزنقش بود که لباس اندازهاش پیدا نمیشد. دوسه روزی با لباسهای خودش میچرخید تا برایش یک دست لباس دوختند. اینبار به خط مقدم نرفت و با برگه ترخیص چهلوپنجروزه به تربت برگشت، درحالیکه هنوز خبری از پروندهاش نبود.
انگار هر خبر شهادت، علیاکبر نوجوان را هوایی میکرد. یک نفر دیگر از جوانان دولتآباد به شهادت رسید و دوباره هوای جبهه به سر این نوجوان دولتآبادی زد؛ «به مادرم گفتم خاطرش از من جمع باشد؛ در حوزه سرم به کار خودم است. خانواده هم با خاطر جمع از روستا به شهر نمیآمدند. بار دوم که برای اعزام رفتم، باز هم گفتند پرونده ندارم. فوری برگه ترخیص را نشان دادم و گفتم: من چه میدانم سر پروندهام چه آوردهاید! اگر پرونده نداشتم، چطور برگه ترخیص دارم؟ اینبار به خط مقدم رفتم.
به همکلاسیهایم سپردم اگر پدرم دنبالم آمد، بگویند جبهه رفتهام
در عملیات خیبر کمکبیسیمچی بودم. از ترس اینکه خانواده تا حالا فهمیده باشند و نگذارند برگردم، سه ماه در جبهه ماندم و مرخصی نگرفتم. فوت و فن کار با بیسیم را خوب یاد گرفته بودم. هرچند به دسته ما که رسید، عملیات متوقف شده بود و من نتوانستم از چیزهایی که یاد گرفته بودم، استفاده کنم. اما در دوره آموزشی کارم با بیسیم زبانزد شده بود.»
از او میپرسم آن وقتها که تلفن نبود چطور به خانواده خبر دادید که نگرانتان نشوند، میگوید: به همکلاسیهایم سپردم اگر پدرم دنبالم آمد، بگویند جبهه رفتهام.
او بعداز ترخیص از جبهه دوباره به حوزه برگشت؛ تعریف میکند: آذرافزا یکی از همکلاسیهایم بود. او وقتی من را دید، کلی گلایه کرد که «چرا نگفتی کجا میروی تا من هم با تو به جبهه بیایم.» خیلی از برگشتم نگذشته بود که اینبار با این همکلاسی تصمیم گرفتیم به خط مقدم برویم. لوازمم را در ساک لوازم ورزشی گذاشتم و دادم به او تا به خانهشان ببرد. خانوادهها فکر میکردند هردوی ما در حوزه درس میخوانیم. اینبار هردو به عملیات والفجر۹ رسیدیم.
به خاطر جثه کوچک علیاکبر نگذاشتند بهعنوان نیرو به خط برود. او را به پشتیبانی فرستادند؛ «وقت عملیات مهمات کم آمد. من را با یک ماشین مهمات و یک راننده به خط فرستادند. وقتی رسیدیم اوج درگیری بود. کمکدست کسی که پشت دوشکا نشسته بود، به شهادت رسیده بود و او نیاز به کسی داشت کنار دستش بنشیند. آنقدر قدم کوتاه بود که وقتی پشت تویوتا کنار کاربر دوشکا نشسته بودم، زیرپایم کیسه شن گذاشته بودند.
ظهر وقت ناهار کاربر دوشکا که شهیدفیروزیان بود، از من خواست برای گرفتن غذا بروم. بین هم تعارف کردیم چه کسی برود و چه کسی بماند، اما او اصرار کرد من بروم. هنوز چندقدم دور نشده بودم که خمپارهای درست به ماشین خورد. از ماشین و فیروزیان هیچچیز نمانده بود. شدت انفجار آنقدر زیاد بود که پلاک از گردنم پرت شده و نزدیک دوشکا افتاده بود. من از بالای خاکریز بهسمت عراقیها افتاده بودم. ۲۴ ساعت بین ایران و عراق بیهوش افتاده بودم و کسی نمیتوانست من را به عقب برگرداند.»
آقا علیاکبر چشمان سرخش در کاسه دودو میزند. خش صدایش حالا بیشتر شده است و مدام نفسهای عمیق میکشد؛ «بدن فیروزنیا تکهتکه شده بود. دو پا از کمر جدا شده و روی شاخههای درخت بالای سرم افتاده بود. آنقدر گوشهایم سوت میکشید که سرم از درد داشت میترکید. خون از بالای درخت توی صورتم میپاشید. انگار باد شدیدی توی گوشهایم در جریان بود. سرم را که کمی بلند کردم، از هر طرف تیر و ترکش به سمتم میبارید. افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.»
او در هلیکوپتر به هوش میآید، بدون اینکه اسمش را به خاطر بیاورد؛ «من را به بیمارستان فیاضبخش تهران منتقل کردند. از طرف دیگر پلاکم نزدیک شهیدفیروزیان افتاده بود و فکر کرده بودند آن بدن سوخته و تکهتکه مال من است. از ستاد به عمو و پدرم خبر دادند که من شهید شدهام. من در تهران فراموشی گرفته بودم و کسی را نمیشناختم. در خانه ما، اما نمیدانستند چطور به مادرم خبر بدهند شهید شدهام.
به مادرم گفته بودند من مجروح شدهام و قرار بود آرامآرام خبر شهادتم را به او بدهند. ازقضا پسرعمویم که بهیار ارتش بود، به همان بیمارستانی که من در آن بودم، مجروح آورده بود. با دیدنم به پدرش زنگ زد و این شد که خانواده باخبر شدند زندهام.»
وقتی علیاکبر به خانه برگشت، دیگر آن نوجوان بازیگوش و سرشار از هیجان نبود؛ «ششماه طول کشید تا آرامآرام اطرافیانم را به خاطر بیاورم. آنقدر بیتابی کردم تا با رضایت خودم از بیمارستان مرخص شدم. به خانه که برگشتم، مادرم مانده بودم با من چه کند. هفتهای سهچهاربار حمله عصبی به من دست میداد. دادوبیداد راه میانداختم. وسایل توی اتاق را میشکستم. از زور سردرد سرم را به دیوار میکوبیدم، طوریکه دیوار گود میشد. هنوز جای سرم روی دیوار خانه پدری پیداست.
آن مواقع چندنفری نمیتوانستند کنترلم کنند. رفتهرفته حملهها کمتر شد. اما از همان موقع تا همین حالا وقتی فشار روحی داشته باشم و مشکلاتم زیاد شود، بهسرعت از کوره در میروم و عصبی میشوم. خدا من را ببخشد؛ در این مواقع کسی جلو دستم باشد، کتکش میزنم.»
وقتی حال و روز علیاکبر بهتر میشود، سر درسش برمیگردد. یک روز شهیدکاوه به حوزه میآید؛ «بعداز نماز صبح بود. شهیدرمضانی و شهیدکاوه آمدند مدرسه. با آمدن آنها کلاس تعطیل شد. آمدم بیرون بروم که کاوه دستم را گرفت و گفت: تو بمان. بعد به آقای رحمانی، مدیر مدرسه، گفت: علیاکبر به درد شیخشدن نمیخورد؛ بده ببریمش جبهه و خندید. بعد گفت: آوازه این نوجوان را زیاد شنیدهام و لازم است در جبهه باشد.
آقای رحمانی رو به من کرد و گفت: تو چه میگویی بچه؟ من هم درحالیکه خودم را پشت کاوه مخفی کرده بودم، آرام گفتم: اگر اجازه بدهید بروم که خوب است. خندید و گفت: از دست تو چه کار کنیم؟ سالم رفتی جانباز اعصاب و روان برگشتی؛ باز هم دستبردار نیستی؟»
آقا علیاکبر در عملیات کربلای۵ در شلمچه شیمیایی شد؛ «عراق شلمچه را بمباران شیمیایی کرده بود. ما در خط مقدم بوی ماهی گندیده حس میکردیم، اما نمیفهمیدیم چه خبر است. وقتی به پشت جبهه رفتیم، همه لباسهایم را سوزاندند. بعد از آزمایش مشخص شد شیمیایی شدهام.»
از همسایهها میشنیدم که سرش را به در و دیوار میکوبد. یک بار توی کوچه دیدمش. لاغر و رنگوروپریده
علیاکبر حسنی سال۶۷ ازدواج کرد درحالی دو سال قبل آن در کردستان عراق با حکم شهیدکاوه استخدام سپاه شده بود و بهعنوان پاسدار میجنگید؛ «اگر ازدواج نمیکردم تا حالا صدبار استخوانهایم در گور پوسیده بود یا گوشه آسایشگاه باید روزم را شب میکردم. همسرم همیشه مثل پروانه دورم میچرخد. هر بار حمله عصبی، ولو خفیفتر از سالهای اول جانبازی، برایم پیش میآید، آرامم میکند. من زندگیام را مدیون مریمخانم هستم. بارها یکدفعه به سرم میزند که به سفر بروم، بدون اینکه به همسرم خبر بدهم، یا سر بهانهگیریهای من، بچههایم اذیت میشوند. اما مریمخانم صدایش درنیامده است.»
آقای حسنی نگاه مهربانش را به همسرش که روی صندلی کنار آشپزخانه نشسته است، میدوزد. انگشتهایش را توی هم قلاب میکند و میگوید: برای خیلیها جنگ سالهاست که تمام شده، اما در خانه جانبازان هنوز چیزی تمام نشده است.
آقا علیاکبر میگوید: برایتان گفتم که با همکلاسیام آذرافزا به جبهه رفتم. یک شب قبل عملیات کربلای۵ برایمان سیب سرخ آوردند. او سیبش را به طرف من گرفت و گفت «بیا سیبها را عوض کنیم. اگر من شهید شدم، تو سیبم را به مادرم برسان؛ اگر تو شهید شدی، من همین کار را میکنم.» قبول کردم. تا سرم را برگرداندم، دیدم دارد سیب من را تندتند گاز میزند. پرسیدم «این چه کاری بود؟» گفت «از بین ما دو نفر کسی که شهید میشود، منم.»
هنوز عملیات شروع نشده بود که آذرافزا از پشت سر صدایم زد. نگاهش که کردم، خون بود که از چشمش بیرون میزد. به سمتش دویدم و بغلش کردم. توی بغل خودم شهید شد. فقط گفت «علیاکبر من رفتم.»
مریم بابایی۴۹ ساله، همسر آقای حسنی
ما همسایه بودیم. سیزدهساله بودم که به خواستگاریام آمد. پدرم فوری جواب مثبت داد. به من گفت: از این پسر مؤمنتر و باخداتر چه کسی را پیدا میکنی؟ و من همسر علیاکبر شدم. خبر داشتم جانباز شده است. از همسایهها میشنیدم که سرش را به در و دیوار میکوبد. یک بار توی کوچه دیدمش. لاغر و رنگوروپریده.
مدتی بعد که به خواستگاریام آمدند، حالش بهتر شده بود. راستش، چون ظاهرش سالم بود، فکر نمیکردم زندگی با جانباز اعصاب و روان اینقدر سخت باشد. نمیتوانم دروغ بگویم که در این سالها گاهی کم آوردهام. گریه کردهام. اما به هیچکس چیزی نگفتهام؛ فقط هربار به خودم گفتهام دست خودش نیست. دست خودش نیست.
* این گزارش سهشنبه ۳ مهرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۷ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.