کد خبر: ۸۹۴۵
۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۷:۰۰

جبهه سهمیه‌بندی نیست

برادر شهیدان موسوی می‌گوید که از سیدعلی پلاک و استخوانی و از سیدمحمد‌اسماعیل جنازه‌ای با پهلوی شکافته آوردند.

از سیدعلی پلاک و استخوانی آوردند و از سیدمحمد‌اسماعیل جنازه‌ای با پهلوی شکافته. این سرنوشت دو برادر سیداحمد بود؛ مسیری که البته به گام گذاشتن برادرانش در آن افتخار می‌کند. یکی‌شان، سیدمحمداسماعیل، قهرمانی بوده که هرگاه از جبهه به مشهد بازمی‌گشته، جای سالمی در بدنش پیدا نمی‌شده است؛ همو که از کودکی در دم‌ودستگاه اهل‌بیت (ع) پرورش پیدا می‌کند و به گفته برادر، اگر شهید نمی‌شد، برای همگان جای تعجب داشت. آن دیگری، سیدعلی همانی است که از کودکی مرد کار می‌شود و می‌گویند بیشتر از سن‌وسالش می‌فهمیده است؛ و حالا سیداحمد، برادر شهیدان موسوی، جوان‌های خوب خیابان ابوذرِ محله فاطمیه، در دفتر شهرآرامحله روایت‌هایی را درباره آن دو قهرمان دفاع مقدس بازگو می‌کند.

 

کودکی که به حرف مامور رژیم گوش نداد

سیدمحمداسماعیل سال۱۳۴۴ به‌دنیا آمد. از همان کودکی آرام بود و مانند پسربچه‌های دیگر شیطنت نداشت. پدرم گرچه همه فرزندانش را دوست داشت، به او به‌خاطر فرمان‌بری بیش از اندازه از بزرگ‌ترش و احترام فوق‌العاده‌ای که برای دیگران به‌ویژه بزرگ‌تر‌ها قائل بود، بیشتر از بقیه توجه می‌کرد. یک‌بار در بحبوحه انقلاب با حالتی ناراحت و چشمانی‌تر پیش مرحوم پدر آمده و تعریف کرده بود: با بچه‌ها مشغول بازی بوده که پاسبانی سر می‌رسد و او را روی شانه‌هایش می‌گذارد و می‌خواهد که اطلاعیه‌هایی را که انقلابیان روی دیوار چسبانده‌اند، بکند، اما او از این کار خودداری می‌کند و پاسبان کتکش می‌زند.

 

اطاعت از پدر مثل نماز واجب است

به محض اینکه پدرم پیشنهاد داد راهش را در حوزه‌های علمیه ادامه دهد، بی‌هیچ، چون وچرایی پذیرفت. همیشه در برابر خواسته‌های پدر این جمله را تکرار می‌کرد که: «اطاعت از امر شما مثل نماز واجب است». او در مدارس علمیه آیت‌ا... مروارید و حجت‌الاسلام‌والمسلمین موسوی‌نژاد در زمینه علوم دینی ادامه تحصیل داد. در همان سن‌وسال نوجوانی بسیار پیگیر مسائل روز جامعه بود و به امور، همه‌جانبه می‌نگریست. عاشق مطالعه کتاب‌های گوناگون بود. او از پایه‌گذاران اصلی کتابخانه امت بوده است.

 

تنها پلاک و استخوانی...

کوچک‌ترین پسر خانواده، سیدعلی بود. او پس از طی کردن دوران کودکی و تحصیلات مقدماتی در پایه دبستان به شغل نجاری مشغول شد. همه اطرافیان می‌گفتند بیشتر از سنش می‌فهمد. وقتی جنگ تحمیلی رخ داد، مخفیانه برای ثبت‌نام به یکی از پایگاه‌های بسیج مراجعه کرد، اما به‌خاطر سن کم او را نپذیرفتند. غم و غصه از سرورویش می‌بارید تا اینکه مانند خیلی از رزمنده‌های نوجوان که با این مسئله درگیر بودند، به فکر دستکاری در شناسنامه افتاد و با این ترفند راهی جبهه شد. سیدعلی در عملیات خیبر مفقودالاثر شد و سرانجام چندسال بعد فقط پلاک و استخوانی از او آوردند.

سیدعلی در عملیات خیبر مفقودالاثر شد و سرانجام چندسال بعد فقط پلاک و استخوانی از او آوردند

 

جبهه سهمیه‌بندی نیست

سیدمحمداسماعیل یک‌بار که از جبهه برگشت، مرحوم والده پاپیچش شد که الان وقتش است و باید ازدواج کنی. او حرف مادر را گوش داد و دیری نپایید که رخت دامادی به تن کرد. هفته بعد از ازدواجش هم بی‌درنگ راهی جبهه شد. یک لحظه آرام‌وقرار نداشت. هروقت برای مرخصی به مشهد می‌آمد، کلی زخم و جراحت از دشمن بر پیکر نحیفش بود؛ آن‌قدر که جای سالمی در بدنش نمانده بود. حتی دست چپ او در ناحیه کتفش پیچ شده بود. اطرافیان که از جراحت‌های پی‌درپی‌اش باخبر می‌شدند، به این همه صرف وقت او در جبهه اعتراض می‌کردند و می‌گفتند: تو به اندازه خودت و سهمیه‌ات در جبهه بوده‌ای و الان نوبت دیگران است. سیدمحمداسماعیل در جواب می‌گفت: «وا... شما مسئولید. مگر جبهه و دفاع از دین خدا سهمیه‌بندی است؟»

جسم ضعیفش دیگر توان هیچ عملیاتی را نداشت؛ به همین علت خدمتش را در قسمت اعزام مبلّغ لشکر۲۱ امام‌رضا (ع) ادامه داد. سردار اسماعیل قاآنی به‌عنوان فرمانده لشکر از کار او بسیار رضایت داشت و عنوان می‌کرد که: «شاید من کاری را برای انجام دادن به سیدمحمداسماعیل موسوی محول می‌کردم و بعد از مدتی موضوع از خاطرم می‌رفت، اما او درست در موعد مقرر کار را تمام‌وکمال با گزارش مبسوط تحویل می‌داد.»

 

خیلی حواسش به حلال‌وحرام بود

خودم به او تعمیر ساعت را یاد داده بودم. گاهی که از جبهه می‌آمد، برای اینکه بیکار نباشد، در مغازه ساعت‌سازی من مشغول می‌شد. به او اختیار تام داده بودم؛ چون فردی مطمئن بود و حواسش به حلال‌وحرام. سیدمحمداسماعیل آن‌قدر منظم بود که همه کار‌هایی که در مغازه انجام می‌داد و اجرت دریافتی از مشتری و دستمزدی را که به اندازه کارش برای خود برمی‌داشت، در دفتری یادداشت می‌کرد تا من هم از کار‌هایش باخبر باشم.

 

۲ قدم پشت‌سر مادر

سیدمحمداسماعیل در عنفوان جوانی پایش به سرزمین وحی باز شد. ماجرا از این قرار بود که وقتی فهمید مادر می‌خواهد به سفر حج تمتع برود، او هم همراهش رفت تا مادر تنها نباشد. بعد‌ها هم‌کاروانی‌هایش از خدمات او به مادر در حین سفر برایمان گفتند و اینکه هیچ‌وقت جلو‌تر از مادر راه نرفت و همیشه دو قدم پشت‌سر ایشان حرکت می‌کرد.

خوشبختانه خدا دو دسته‌گل به نام‌های سیدمصطفی و بی‌بی‌فاطمه به برادرم داده که همان منش پدرشان را دارند و گل سرسبد خانواده ما هستند.

 

خودش را به عروسی رساند

سیدمصطفی، پسر کوچکش پنج‌ساله بود که آن اتفاق افتاد. قرار بود روز عید غدیر مراسم جشن عروسی یکی از خواهر‌هایم در مشهد برگزار شود. سیدمحمداسماعیل، زن و بچه‌اش را که در خانه‌های سازمانی اهواز ساکن بودند، پیشاپیش برای شرکت در مراسم فرستاد و قول داد که حتما خودش را به عروسی می‌رساند. خانواده‌اش در منزلمان بودند، اما هرچه منتظر ماندیم، خودش نیامد. آن‌قدر خوش‌قول بود که نیامدنش کم‌کم نگرانمان کرد.

همسر و بچه‌هایش هم در شب عید، خانه ما ماندند و به عروسی نرفتند. به دلم افتاد که اتفاقی برای سیدمحمداسماعیل رخ داده است. فوری خودم را به معراج شهدا در حاشیه شهر رساندم. به مسئولان معراج گفتم که برادرم بسیار خوش‌قول بوده و مطمئنم همین‌جاست. اصرار کردم اسامی شهدایی را که به‌تازگی به مشهد آورده بودند، ببینم. حدسم درست بود. اسم او هم در میان شهیدان بود و با هزارویک بدبختی او را در سردخانه شناسایی کردم. او به قولش عمل کرد و برای عروسی خواهر خودش را به مشهد رساند. مانده بودم چگونه موضوع را با خانواده‌ام و زن و بچه‌اش درمیان بگذارم. بزرگانی را می‌شناختم که همه‌ساله در روز عید غدیر به دیدنمان می‌آمدند. به چند نفرشان زنگ زدم. قرار شد آنها بگویند و به این ترتیب به‌مرور همه خانواده فهمیدند.

 

سه‌بار تکبیر گفت و نقش بر زمین شد

یکی از همرزمان سیدمحمداسماعیل، حجت‌الاسلام نوراللهیان بود. او که شهادت برادرم را به چشم خودش دیده بود، تعریف می‌کرد: در عملیات مرصاد هنگام بازدید او از مناطق جنگی، ترکشی به پهلوی چپش اصابت کرد. سیدمحمداسماعیل با وجود خونی که از بدنش فواره می‌زد، به‌زحمت بلند شد و با مشتی گره‌کرده سه‌بار تکبیر گفت، سپس نقش بر زمین شد و جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.

 

*این گزارش یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴ در شماره ۱۵۴ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44