
رسم چهل ساله اهالی محله المهدی در روز عید غدیر
عید غدیر که از راه میرسد، بهرسم همیشگی، چند نفر از افراد سرشناس و مسجدیهای محله به دیدن خانواده شهدا و رزمندگان سادات محله میروند و هدیهای به رسم قدردانی و دلجویی از والدین شهدا در این مراسم تقدیم میکنند؛ رسمی که سابقهاش به سال ۱۳۶۰ برمیگردد.
علاوه بر این، قبل از شروع دیدهبوسیهای عیدانه، برای انجام یکی از اعمال سفارششده در این روز، ساعت ۶ صبح در مسجد المهدی واقع در قائم ۸ حضور مییابند و دعای ندبه را با هم زمزمه میکنند. عیدغدیر بهانهای شد تا ساعاتی را همراه برخی اعضای محله و نماینده تشکلهای مردمی شورای اجتماعی محله المهدی، میهمان خانواده شهدا و رزمندگان سادات این محله شویم.
تداوم دیدار با خانواده شهدای سادات از سال ۱۳۶۰
اولین قدم را در این مسیر، وابستگان شهدا از جمله برادر، پدر و مادر شهید برداشتند؛ قدمی برای بزرگداشت خانواده شهدای محله المهدی که برخی افراد معتمد و فرهنگی و سرشناس محله در عید نوروز به دیدن خانواده شهدا میرفتند و هدیهای تقدیمشان میکردند.
میرفتند برای دلجویی و احوالپرسی از والدینی که پسرشان شهید شده است. پیشینه این دیدوبازدید محلی به سال ۱۳۶۰ برمیگردد و این رسم زیبا ادامه یافت تا امروز؛ البته این موضوع برخی سالها پررنگتر بوده و گاهی بالعکس، اما همیشگی بودن این مراسم، از نکات درخورتوجه آن است.
چراکه کودکان دیروز، همان سردمداران امروز هستند و تلاش کردهاند این آیین زیبا را تداوم بخشند و در محله به یادگار بگذارند. یکی از این کودکان، حسن حبیب، نماینده تشکلهای شورای اجتماعی محله المهدی است که امروز بهعنوان یکی از مسجدیهای سرشناس محله، برای دیدار با خانواده شهدای محله بهعنوان هماهنگکننده برنامه عمل میکند.
حبیب میگوید: دیدار با خانواده شهدا از سال ۶۰ آغاز شد و این طرح بههمت وابستگان درجهیک خانواده شهدا ادامه یافت تا نوبت به ما رسید و ۱۲ سال از حضورم در این دیدوبازدیدها میگذرد.
دیدار با خانواده شهدا در عید نوروز ادامه یافت تا زمانی که مصادف شد با ایام محرمالحرام و بعد تصمیم گرفتیم این سنت را در عید غدیر بهجا آوریم و بهطور ویژه به دیدن خانواده شهدا و رزمندگان سادات برویم تا با ایام سوگواری همزمان نشود.
اسلحه «اِمیک» از من بلندتر بود
ساعت ۸:۳۰ صبح است و ما به همراه چند تن از اهالی محله و نماینده شورا در حال ورود به منزل یکی از قدیمیهای محله هستیم که از ابتدای انقلاب ساکن قائم ۱۲ شدند. نامش سیدمهدی حسینیفرزقی و از رزمندههای نوجوان زمان دفاع مقدس است.
او زمانی که ۱۲ سال بیشتر نداشت، به همراه چندتن از دوستانش هر روز ترفندی برای ثبتنام خود در جبهه اجرا میکردند. درنهایت تصمیم گرفتند دست در تاریخ تولد خود ببرند و عدد ۴۸ را به ۴۵ تغییر دهند که آن زمان، یکی از روشهای معمول نوجوانهای جبهه و جنگ بود.
حسینی که ۱۰ ماه و چهار روز سابقه حضور در جبهه در پنج مرحله دارد، میگوید: با دوستان هممحلهای تصمیم گرفتیم هنگام تاریکی شب به پایگاه بسیج مسجد المهدی برویم تا متوجه دستکاری ما در مدرک شناساییمان نشوند.
ما این تغییرات را در کپی شناسنامه انجام داده بودیم و وقتی مسئول پایگاه آن را دید، از ما خواست اصل شناسنامه را هم برایش ببریم، درحالیکه شناسنامه دستنخورده بود. مسئول پایگاه، کپی و اصل مدرک شناسایی را به خودمان نشان داد و آنوقت متوجه اشتباهمان شدیم، اما وقتی علاقه ما را دید، اجازه ثبتنام داد.
زمانی که من به جبهه رفتم، اسلحه «اِمیک» از من بلندتر بود. اعزام ما ۱۵ فروردین ۱۳۶۵ از تربتحیدریه بود. فکر میکردم به جبهه جنوب میرویم ولی به منطقه جنگی کامیاران در استان کردستان رفتیم که کوهستانی بود. در جبهههای آبادان -خرمشهر، حاجعمران و ایلام نیز حضور داشتم.
از حسینی میخواهیم کمی از خاطرات حضورش در منطقه برایمان تعریف کند که در جواب میگوید: منطقه پر از خاطره است. از همان ابتدا که وارد شدیم، تا زمانی که برگشتیم؛ چراکه جنگ ایران و عراق حسابوکتابی نداشت و هر لحظه ممکن بود به ما حمله کنند.
بیشک میدانید ما فقط با عراق نمیجنگیدیم و تمام دنیا در مقابل ما قرار داشت. وقتی سربازهای عراقی اسیر میشدند و کلاهشان را برمیداشتیم، میدیدیم چشمانشان رنگی یا آفریقایی است. سربازهای مصری زیادی اسیر کردیم.
دنیا علاوهبر پشتیبانی عراق و فرستادن تجهیزات جنگی خود به این کشور، نیروهای خود را نیز برای حضور در جبههها و جنگ علیه ما اعزام میکرد.
آقاسیدمهدی با این حال تاکید میکند: با وجود اینکه تعداد سربازان ما از آنها کمتر بود، از ما خیلی میترسیدند و سعی میکردند نیروهای ما را هلاک کنند، اما من افراد خودی زیادی را دیدم که سر نترسی داشتند و با شجاعت تمام به جلو حمله میکردند. این شجاعت، مخصوص عده خاصی نبود و هرکس در جنگ شرکت میکرد، اینگونه بود.
اینکه میگویند بسیجی ترمز ندارد، به همین دلیل است که از دشمن نمیترسد و آماده است. کمی از صحبتهای شیرین رزمنده بسیجی، سیدمهدی حسینی را میشنویم و عیدیمان را میگیریم و سپس خداحافظی میکنیم.
درجهدارها عیدغدیر، اسکناس دهتومانی هدیه میدادند
یکی از افراد معتمد و قدیمی و معروف محله، سیدمحمد رجایی است که در سال ۱۳۴۳ متولد شده و تا چند سال پیش به همراه پدر و برادرانش در کوچههای قائم سکونت داشتند و درِ خانهشان به روی میهمانان باز بود.
حال از این خانواده سادات فقط سیدمحمد مانده و او نیز به رسم همیشهاش در این روز، در منزلش را بهطور کامل باز میگذارد. وارد که میشویم، چند نفر از همسایگان در حال خداحافظی از صاحبخانه هستند. در گوشهای دیگر از میهمانخانه، پسران رجایی مشغول پذیرایی تعدادی دیگر از میهمانها هستند و ما نیز به جمعشان اضافه میشویم و تا مینشینیم، عیدی صاحبخانه توسط خودش در دستانمان قرار میگیرد.
رجایی دوره سربازیاش مقارن است با سالهای آغازین جنگ، اما با وجود اینکه میتوانست این دوره را در پادگانهای امن شهر بگذراند، زمین جبهه را انتخاب و از سال۱۳۶۳ تا ۱۳۶۴ در قرارگاه تیپ مهندسیرزمی در منطقه بستان و ابوغریب و چنانه خدمت کرد.
او قبل از سربازی نیز به مدت سهماه و ۱۵ روز در سال ۶۱ به صورت داوطلبانه از سوی بسیج در جنگ شرکت کرد. آن زمان که ۱۶ سال بیشتر نداشت، در منطقه سومار، جلوتر از خط مقدم بهعنوان دیدهبان خمپاره مسئولیت داشت و تمام وسایل کارش در یک دوربین و قطبنما خلاصه میشد.
رجایی یادی از حالوهوای عیدغدیر در آن دوران میکند و میگوید:، چون ما سرباز بودیم، کسی از ما انتظار عیدی دادن نداشت ولی سادات درجهدار و فرماندهان، اسکناسهای دهتومانی وسط قرآن میگذاشتند و به بچهها هدیه میدادند.
قبل از عید نیز به شهر میرفتیم و کمی شکلات بهعنوان شیرینی عید میخریدیم. سنگرها نیز حکم خانه بچهها را داشت و هر سنگری که سادات داشت، چای و شکلات و گاه شیرینی را آماده و از میهمانانش پذیرایی
میکرد.
میهمانهای رجایی به قدری زیاد هستند که دائم بین صحبتهایمان فاصله میافتد و او مجبور به دیدهبوسی میشود و هر میهمانی که وارد میشود، از دسته اسکناسهای تازه پانصدتومانی که در دست دارد، تقدیمشان میکند؛ حتی به کودکان سهچهارساله و نوزادان. هنوز دقایقی به ساعت ۱۰ صبح مانده و شمار میهمانهای این خانه، به نزدیک ۱۰۰ نفر رسیده که شامل همسایگان و خویشاوندان دور و نزدیک است.
محمدکاظم در مدرسه به «پیر برنا» معروف بود
نزدیکی منزل رجایی، خانواده مهدیزاده ساکن هستند که خانم خانه، افتخار مادری شهید و همسری جانباز را دارد.
محمد کاظم به قدری باهوش و عاقل بود و سنجیده سخن میگفت که در مدرسه به «پیر برنا» معروف بود
بیبیفاطمه وزیریفرد که میان دوستان و خویشان به فخرالسادات معروف است، خودش نام فاطمهسادات را بیشتر دوست دارد. دلش میخواست از کودکی او را اینگونه خطاب کنند ولی به دلیل اینکه همراهی نام فاطمه با سادات مرسوم نبود، در شناسنامهاش بیبیفاطمه قید شده است.
این دیدار برخلاف دیدوبازدیدهای قبلی کاملا زنانه است؛ چراکه همسرش سید نیست و به رسم همیشگی صبح تا عصر، فقط خانمهای همسایه و فامیل به دیدنش میآیند نه آقایان.
وزیریفرد مادر شهید هفدهساله، محمدکاظم مهدیزاده است که ۱۱ تیرماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلاییک، منطقه مهران، به شهادت رسیده است. روز شهادت محمدکاظم، مصادف با شهادت امامصادق (ع) بوده و به همین دلیل، تقارن این دو واقعه مهم بهخوبی در ذهن مادر مانده است.
همسرش نیز در پنج مرحله مجروح شده که بیشترین آسیب را از ناحیه کمر در عملیات والفجر ۱۰ دیده و جانباز ۷۰ درصد است. فاطمهسادات، درباره محمدکاظم میگوید: او به قدری باهوش و عاقل بود و سنجیده سخن میگفت که در مدرسه به «پیر برنا» معروف بود و مسئولان در امور مدرسه با او مشورت میکردند.
همچنین در فعالیتهای فرهنگی پیشقدم بود و در راهپیماییها، عکس شهیدان را در دست میگرفت و بهعنوان پیشگام گروه حرکت میکرد.
حالا اگرچه وزیریفرد، دلتنگ دوری پسرش است، به خواست خدا رضایت داده و اهل شکایت نیست.
ما همچنان گرم صحبت با خانم خانه هستیم و خانمهای همسایه در حال رفتوآمد به منزل هستند. وزیریفرد، از همه میهمانهایش بهخوبی استقبال میکند و از آنها میخواهد پذیراییشان را میل کنند که امتناع برخی میهمانها برای خوردن را میبیند و متوجه میشود که روزهاند.
هنوز ساعتی تا اذان ظهر مانده و او به رسم همیشگی، مهربانانه با دستانش در دهان میهمانها شیرینی میگذارد و مجبور به افطار کردن روزهشان میکند.
* این گزارش سه شنبه، ۱۴ مهر ۹۴ در شماره ۱۶۴ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.