کد خبر: ۱۰۳۲۳
۲۹ شهريور ۱۴۰۳ - ۰۱:۰۰

سیدکاظم به شهادت هم لبخند زد!

بی‌بی‌‌طاهره تقوی، مادر شهید می‌گوید: سیدکاظم خیلی رئوف بود. وقتی نگاهش می‌کردی، انگار یک لبخند مهربان روی صورتش بود، کمک کردنش به دیگران هم با روی گشاده و لبخند مهربان همیشگی‌اش بود.

وقتی قرار به رفتنش شد، موتورش را فروخت که خیالش راحت باشد. ۲۰ هزار تومان پول فروش موتور را دست مادر امانت داد تا برایش در بانک سپرده‌گذاری کند. طاهره‌خانم نیز پیش از حج تمتع، یک دست‌بند طلا به نیت سرمایه دامادی برای او کنار گذاشت و وصیت کرد اگر اتفاقی افتاد، دست‌بند را بفروشند و خرج دامادی پسرش کنند. اما هم پول موتور و هم دست‌بند طلا صرف خرید قبر و خاک‌سپاری سیدکاظم شد.

بی‌بی طاهره تقوی، مادر شهید سیدکاظم ثابت ضیایی، از ساکنان قدیمی محله بالاخیابان است که حالا عمر پربرکتش در آستانه صدسالگی است. او دختر حاج‌سیدابوالقاسم تقوی، یکی از خان‌های بزرگ قدیم مشهد است؛ تک‌فرزند پدرش از همسر دوم که نورچشمی پدربزرگش و گل سرسبد فامیل بود.

خانه پدری‌اش در کوچه دربند علی‌خان بود که چند قدمی بیشتر با حرم امام‌رضا (ع) فاصله نداشت. همین همسایگی موجب شده بود که وعده‌های نماز را هر روز درمسجد گوهرشاد اقامه کند. این همجواری حتی با ازدواجش هم ادامه‌دار شد و بی‌بی‌جان همچنان در کوچه‌ای مجاور حرم مطهر زندگی می‌کند که نام فرزند شهیدش روی آن حک شده است.

 

سیدکاظم به شهادت هم لبخند زد!

 

کاظم با لبخند متولد شده بود

بی‌بی طاهره به‌تازگی از بیمارستان مرخص شده است و با وجود کهولت سن به عشق فرزند شهیدش از گذشته‌های دور می‌گوید؛ اینکه سیدکاظم خیلی رئوف و مهربان بود: «اصلا از همان زمان تولد در سال ۱۳۴۴ با خواهر و برادر دیگرش فرق داشت؛ نه اینکه به چشم من مادر این‌طور باشد، هرکه او را می‌دید، همین را می‌گفت. از فامیل گرفته تا اهل محل، همه دوستش داشتند و مدام تکرار می‌کردند که این بچه غیر از بچه‌های دیگرت است. وقتی نگاهش می‌کردی، انگار یک لبخند مهربان روی صورتش بود».

صدای مادر حالا بریده‌بریده می‌شود؛ اشک‌های خواهر و برادر سیدکاظم سرازیر شده است اما بی‌بی‌طاهره همچنان با صلابت مادرانگی‌اش تلاش می‌کند بغضش رو فرو ببرد و اتفاقا موفق هم می‌شود! نگاهش به عکس سیدکاظم دوخته می‌شود. صحبت را از سر می‌گیرد و می‌گوید: به جدش قسم که این پسر گویی کیمیا شده بود، از بس دروهمسایه و دوست و فامیل صدایش می‌زدند تا کارهایشان را انجام دهد. کمک کردنش به دیگران با روی گشاده و همان لبخند مهربان همیشگی‌اش بود، طوری‌که اگر کسی مرام کاظم را نمی‌شناخت، فکر می‌کرد خنده او تمسخرآمیز است، درحالی‌که این‌طور نبود؛ انگار کاظم با همان لبخند به دنیا آمده بود. 

از فامیل گرفته تا اهل محل، همه دوستش داشتند و مدام تکرار می‌کردند که این بچه غیر از بچه‌های دیگرت است

آن زمان برف که می‌بارید، ارتفاعش به دوسه متر می‌رسید. بی‌آنکه حرفی به او بزنند، با شتاب دست‌به‌کار می‌شد تا راه را برای رفت‌وآمد مردم باز کند. می‌گفت: پیرمرد، پیرزن‌ها و بچه‌ها گناه دارند توی برف سر بخورند. سیدکاظم از هفت‌سالگی مکبر مسجد قالی‌فروش‌ها در بازار فرش می‌شود و درکنار مکبری از سر علاقه، تعمیر خودرو‌های سنگین را هم شروع می‌کند و کم‌وبیش این کار را یاد می‌گیرد. در چهارده‌سالگی هم به استخدام جهادکشاورزی تربت‌جام درمی‌آید.

 

سیدکاظم به شهادت هم لبخند زد!

 

تعمیرکار زبده جنگ

اما قصه حضور سیدکاظم در خط مقدم به برادر بزرگ‌ترش سیدهاشم گره خورده است؛ او برایمان تعریف می‌کند: «سال ۶۱ بعد از عملیات بیت‌المقدس که به آزادسازی خرمشهر منجر شده بود، متوجه شدم کاظم از طریق جهاد تربت‌جام به بستان آمده است. رفتم دیدنش. گفتند، چون ماه رمضان است، شب تا صبح نمی‌خوابد و کار می‌کند، روز‌ها می‌خوابد. بالای سرش رسیدم. قطرات عرق پهنای صورتش را گرفته بود. بیدارش کردم تا روزه‌اش را باز کند. اما زیر بار نرفت! توجیهش این بود که شرایط او به‌دلیل استقرار ثابت در قرارگاه جهاد با سایر رزمنده‌ها متفاوت است.

سیدکاظم نوجوان که خبره کار تعمیر ماشین‌آلات بود، در جبهه هم تعمیر خودرو‌های جنگی و... را در خط مقدم و پشت خط انجام می‌داد. 

آن روز سیدهاشم با اجازه فرمانده قرارگاه، برادرش کاظم، را با خودش به خرمشهر می‌برد. او می‌گوید: «مسئول موتوری و ترابری تیپ ۲۱ امام‌رضا (ع) بودم. شهید ولی الله چراغچی فرمانده تیپ بود. هر بار تماسی با من می‌گرفتند که امکان پاسخ نداشتم، کاظم بی‌سیم را جواب می‌داد و تن صدایش طوری بود که هیچ‌کس حتی شهید چراغچی متوجه نمی‌شد فرد دیگری پشت خط است. کاظم همان‌جا هم در پی کارراه‌اندازی بود و هر کاری از دستش برمی‌آمد، دریغ نمی‌کرد و همه درآمدش را برای جنگ‌زده‌ها هزینه می‌کرد.»

سیدکاظم در اولین اعزامش به جبهه پس از دو ماه برای دیدار خانواده به مشهد و محل کارش تربت‌جام بازمی‌گردد. بعد از آزادسازی مهران که در جریان عملیات والفجر ۲ رخ داد، به‌دنبال نیرو‌های اعزام‌مجدد بودند. اعزام‌مجدد به رزمنده‌هایی گفته می‌شد که آموزش نظامی دیده بودند و دست‌کم یک‌بار حضور در خط مقدم را تجربه کرده بودند. این موضوع به گوش سیدکاظم رسیده بود، اما جهاد تربت‌جام گفته بود فعلا برنامه‌ای برای اعزام ندارند. او درخواست مرخصی داده بود؛ درخواستی که با زحمت پذیرفته شد تا او بار دیگر فرصت حضور در خط مقدم را پیدا کند.


برای اعزام به جبهه گوسفند نذر کرد

سیدکاظم این‌بار قرار بود از طریق مسجد شاه سابق (۷۲ تن کنونی) اعزام شود، اما یک شرط داشت، آن‌هم رضایت بزرگ‌تر‌ها که برادر بزرگ‌ترش سیدمحسن مسئولیتش را پذیرفت و به این ترتیب، کاظم درحالی‌که سه روز پیاپی با دوچرخه به محل اعزام می‌رفت، سرانجام با هواپیمای سی‌۱۳۰ راهی جبهه شد.

حضور کاظم در خط مقدم این‌بار کوتاه‌تر از آنچه تصور می‌شد، رقم خورد. او بیست‌ویکم مرداد ۱۳۶۲ در دومین اعزام پس از سه روز، در عملیات والفجر ۳ بر اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید. 

هر کاری از دستش برمی‌آمد، دریغ نمی‌کرد و همه درآمدش را برای جنگ‌زده‌ها هزینه می‌کرد

بی‌بی‌جان می‌گوید: چند روزی بود که بی‌خبری از کاظم، کلافه‌ام کرده بود. آن روز از درد پا و کمر روی تخت حیاط دراز کشیده بودم که صدای در آمد. رفتم در را باز کردم، سراغ همسرم را گرفتند. یکی از بچه‌ها را با آنها فرستادم که پدرشان را نشان بدهند. اما انگار صد نفر به من می‌گفتند «خبر شهادت کاظم را آورده‌اند».

سیدهاشم ادامه می‌دهد: شش روز بود که پیکر کاظم در سردخانه بیمارستان قائم (عج) مانده بود و ما بی‌خبر بودیم! در مسیر برگشت به خانه، فکر اینکه این خبر را چگونه به مادرم بگویم، آزارم می‌داد، اما وقتی رسیدم، دیدم او در حال عزاداری برای برادرم است.

کاظم نذر کرده بود اگر دوباره اعزام شود، یک گوسفند قربانی کند تا به جنگ‌زده‌ها اهدا شود؛ نذری که بعد از شهادت، مادرش بی‌بی‌جان اجرایش کرد. او از سال ۱۳۶۲ تاکنون، دومین چهارشنبه هر ماه به نام سیدکاظم روضه برگزار می‌کند؛ روضه‌هایی که در اتاقی پر از عکس‌های پسرش برگزار می‌شود. پیکر سیدکاظم ثابت‌ضیایی سرانجام در ششم شهریور ۱۳۶۲ در صحن آزادی حرم رضوی با همان لبخندی که همیشه بر چهره داشت، آرام گرفت. 

 

سیدکاظم به شهادت هم لبخند زد!

 

دلتنگی‌های پدرم را کسی ندید

برادر شهید می‌گوید: شجره‌نامه ما سادات‌رضوی با ۲۴ نسل به امام‌رضا (ع) برمی‌گردد. پیش از پیروزی انقلاب، کفشداری‌های حرم رضوی موقوفه‌ای بود و از پدر به پسر می‌رسید. زائری که کفشش را به امانت می‌سپرد، مبلغی را به‌عنوان انعام نگه‌داشتن کفش به کفشدار‌ها می‌داد. معمولش این بود که بابت هر جفت کفش، ۱۰ شاهی هزینه پرداخت می‌کردند؛ یعنی انعام نگهداری هر دو جفت کفش به یک ریال می‌رسید. 

کفشداری رواق دارالضیافه کنونی را که آن‌هم وقفی است، مرحوم پدرم و شوهرعمه‌ام که نسبت پسرعمویی نیز داشت، اداره می‌کردند. بعد‌ها پسرعموی پدرم، نام‌خانوادگی‌شان را به دارالضیافه تغییر دادند. البته آن رواق را هم پدربزرگ ایشان وقف کرده بودند. 

دلتنگی‌های پدر پس از شهادت سیدکاظم را هیچ‌کس ندید. فقط یک‌بار به فرزند بزرگش سیدهاشم گلایه کرده بود که عامل رفتن کاظم به جبهه و درنهایت شهادتش، او بوده است.


* این گزارش پنج‌شنبه ۲۹ شهریورماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۷ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44