
شهید علیزاده عاشق مادرش بود
شهیدعلی علیزاده سال۱۳۴۷ در خانوادهای مذهبی در زینآباد از توابع شهرستان بجستان بهدنیا آمد و تحت تربیت پدر و مادری مومن و متدین پرورش یافت.
پدرش در زینآباد خادم مسجد بود و همین امر سبب شد تا او از کودکی در مجالس دینی ازجمله برنامههای سوگواری امام حسین (ع) حضور داشته باشد و عشق خدمتگزاری به آستان حضرت اباعبدا... (ع) در عمق وجودش ریشه دواند.
سادگی، بیآلایشی و گذشت او در سنین کودکی زبانزد همه اهالی روستا بود و همین امر سبب شد تا علی بین اهالی روستا و فامیلش محبوبیت پیدا کند. او حق را میگفت حتی اگر به ضررش تمام میشد.
در محله شاخص و محور همسالان خود بود. به مسجد که میرفت، چون بزرگترها عمل میکرد و ازجمله کسانی بود که در پذیرایی عزاداران حسینی نقش فعالی داشت.
پدر شهید تعریف میکند: «اوایل انقلاب بود. عکس امام خمینی (ره) را برایمان آوردند و به من دادند که هنگام نماز آن را روی منبر بگذارم. من از انجام این کار دلهره داشتم و مانده بودم چکار کنم، اما علی باوجود اینکه کوچک بود با آرامش عکس را از من گرفت و بر روی منبر قرار داد.» هرچند کوچک بود، به انجام فعالیتهای انقلابی علاقه داشت و در حد توانش تلاش میکرد تا کاری برای انقلاب انجام دهد.
او از همان ابتدا احساس مسئولیت میکرد و دوست داشت مانند بزرگترها مشغول به کار و فعالیت باشد. سال ۱۳۶۰ به اتفاق خانواده به مشهد آمد. از همان زمان درس و تحصیل را رها کرد و باهدف کمک به خانواده و برای اینکه روی پای خودش بایستد، به بنّایی و کارگری مشغول شد تا اینکه سال ۱۳۶۴ باتوجهبه زمان جنگ تصمیم گرفت با ورود به ارتش از کشورش دفاع کند. در همان سال به استخدام ارتش درآمد. یک سال دوره آموزشیاش را گذراند و سال ۱۳۶۵ به منطقه اعزام شد.
علی طوری با همه رفتار میکرد که علاوهبر فامیل و اطرافیان، همسایهها هم دوستش داشتند و به او احترام میگذاشتند. به اینجای گفتگو که رسیدیم، یاد و خاطره علی پدرش را آرام نگذاشت و سعی کرد جلوی ما بغضش را فروبنشاند، اما انگار توان پنهانکردن غمش را نداشت.
از مادرش خواستم به ما بپیوندد و درباره خاطرات شهید با ما صحبت کند، اما او که عاشق فرزندش بود نتوانست گفتگویی با ما داشته باشد. آنقدر غرق در خاطراتش شده بود که شروع کرد با زبان شیرین محلی به حرف زدن که من هیچ یک از آنها را متوجه نشدم. پدر شهید که متوجه تعجب من شده بود، وارد بحث ما شد.
او میگوید: «علی عاشق مادرش بود. یکی از اصولی که برایش اهمیت فراوانی داشت احترام به من و مادرش بود. هر بار که به مرخصی میآمد اگر برای مدت کوتاهی هم بود، باز هم یک روز را برای مادرش میگذاشت و به اتفاق او به حرم میرفت و سعی میکرد در آن روزهای کوتاه حق فرزندی را به درستی بهجا بیاورد و همین رابطه نزدیک او با مادرش موجب دلتنگی بیش از اندازه مادرش شده است.»
همسرم آنقدر بیتابی میکرد که تا مدتی به او میگفتیم اشتباه شده و علی زنده است
آخرینبار که به مرخصی آمد برادر کوچکترش را صدا میزند و با او صحبت میکند و میگوید «به احتمال زیاد من شهید میشوم. برای همین میخواهم تو مراقب پدر و مادر باشی و اجازه ندهی تا نبود من باعث ناراحتی آنها بشود. جای خالی من را هم برای آنها پر کن.» پدر علی سکوتی کرد و پس از چند لحظه ادامه داد «او رفت و دیگر برنگشت».
در نانوایی مشغول به کار بودم که چند نفر آمدند و خبر شهادت پسرم را دادند. با شنیدن خبر شهادت علی، دنیا روی سرم چرخید و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی که به هوش آمدم، دوستانم اطرافم را گرفته بودند و من را دلداری میدادند. پس از ساعتی که به خودم آمدم، راهی منزل شدم. برایم خیلی سخت بود تا خبر شهادت علی را به مادرش برسانم. باتوجهبه عشق و علاقه این مادر و فرزند احساس او را بهخوبی میدانستم، اما چارهای نبود و باید با واقعیت روبهرو میشد.
وقتی به خانه رسیدم همسرم و دخترم به حرم رفته بودند. من هم دم در نشستم تا آنها بیایند. همسایهها هم ماجرای شهادت علی را فهمیدند و همه از این موضوع متاثر شدند، زیرا علی رابطهاش با همه خوب بود و به همه احترام میگذاشت.
بالاخره همسرم آمد و در نهایت با یک دنیا مقدمهچینی موضوع را به او گفتیم. اما همسرم آنقدر بیتابی میکرد که تا مدتی به او میگفتیم اشتباه شده و علی زنده است و کمکم گذاشتیم شهادت علی را باور کند.
او از سختی آنروزها و دلتنگیهایش میگوید و اینکه داغ از دست دادن فرزند هوش و حواسش را هم با خود برده و این غم، پیرترش کرده است.
*این گزارش در شماره ۹۴ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۱۹ فروردین ماه ۱۳۹۳ منتشر شده است.