حاجعباس فراهانی از اهالی محله کلاته برفی میگوید: نمیدانم چندسالهام فقط میدانم که مال دوره احمدشاهم، در دوره رضاشاه، برای جنگ با او به صولت و بقیه یاغیها پیوستم، اما صولت که مُرد ما هم فراری شدیم.
من جزو اولین کسانی هستم که اوایل سالهای ۵۰ به اینجا آمدم. یک جاده از مردارکشان به سمت شهر میرفت که آن هم مالرو بود. یعنی اصلا آن زمان ماشینی وجود نداشت که بخواهد به این قسمت بیاید.
سایه برجهای ارتفاعات جنوب سالهاست بر سر روستا ی «کلاتهسرهنگ» سنگینی میکند، روستا یی که با وجود نزدیکی به شهر آب لولهکشی و کنتور گاز و مدرسه و اتوبوس ندارد.
کدخدا برای همه اهالی مهرآباد مثل پدر بود. با ما همینطور رفتار میکرد که با بچههای خودش. مثلا وقتی من هفتسال داشتم، عمو دوتومان عیدی داد به من. خداوکیلی هیچکس آن زمان دوتومان عیدی نمیداد.
حسن درودی در نوجوانی و پساز تماشای تلاش بیوقفه جهادگران برای آبادانی روستا ی زادگاهش، وارد جهاد سازندگی میشود و سالها برای آبادانی دورافتادهترین روستا های کشور تلاش میکند.
در مزرعه سمزقند، کارگاههای دباغی، رونق فراوان داشت که بیشترشان موقوفه آستانقدس بود و بهاجاره دراختیار صاحبان این شغل قرار میگرفت.
اینجا شبه روستا یی است که بین راه مانده است. میان آبادانی مشهد و اولین روستا ی خلج گیر افتاده است. هنوز خاطره حضور در مشهد در ذهنت کمرنگ نشده است که به این روستا میرسی. فضایی دلنشین برای عبور و سخت برای زندگی!