کد خبر: ۹۱۸۵
۲۷ مهر ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۰

رجب‌علی سلمانی تاریخ شفاهی "مردارکشان" است

من جزو اولین کسانی هستم که اوایل سال‌های ۵۰ به اینجا آمدم. یک جاده از مردارکشان به سمت شهر می‌رفت که آن هم مالرو بود. یعنی اصلا آن زمان ماشینی وجود نداشت که بخواهد به این قسمت بیاید.

وقتی یک  موسفید کرده قدیمی، حالا بماندکه چندسال ازقصه هفتادسال زندگی‌اش را بریزد سر کلام، بلاخره چندتا خاطره قشنگ از دلش پیدا می‌شود؛ خاطره‌هایی که شنیدنش خالی از لطف نیست، خاصه اینکه اهالی او را جزو بزرگان منطقه بشناسند و احوال‌پرسی با همسایگان قدیمی هنوز در خلقیاتش پیدا باشد.

یکی مثل رجب‌علی سلمانی‌توسی از اهالی روستای مردارکشان که زمستان این روز‌ها را کنار گرمای گفت‌وشنود با دوستان هم‌سن‌وسالش سر می‌کند. گزارش پیش‌رو روایت همین خاطره‌گویی‌هاست که ما را به قرن هفتم و زمان حمله مغول به توس می‌برد و از نام محله‌ای می‌گوید که از آن روزگار به یادگار مانده است.   

 

مردارکشان در دهه ۵۰

ما هم چه روز‌هایی را پشت سر گذاشتیم، چه آدم‌هایی آمدند و رفتند. وقتی برمی‌گردم و به پشت سرم نگاه می‌کنم، انگار که یک فیلم سینمایی دیده باشم. من جزو اولین کسانی هستم که به اینجا آمدم؛ اوایل یعنی همان سال‌های ۵۰، هیچ‌کس در این منطقه ساکن نبود جز چند خانوار روستایی.

یک جاده از مردارکشان به سمت شهر می‌رفت که آن هم مالرو بود. یعنی اصلا آن زمان ماشینی وجود نداشت که بخواهد به این قسمت بیاید. یکی دیگر هم از سر سه‌راه فردوسی شروع می‌شد.

 از آنجا جاده‌ای به شهر می‌رفت که به دروازه‌قوچان می‌رسید؛ یعنی جاده سنتو اصلا وجود نداشت. بعد‌ها بقال‌ها با درشکه و گاری، نفت، سوخت و خواروبار و سایر مایحتاج مردم را از این راه به روستا‌های اطراف فردوسی می‌آوردند. از راه مالرو سه تا چهارساعت طول می‌کشید تا به شهر برسی.   

 

شیر می‌بردم، چای و نبات می‌آوردم

من خودم بقال بودم. البته دوچرخه انگلیسی داشتم. هر روز ۴۰ من شیر را از روستا‌ها به شهر می‌بردم، یک ترک میلگردی را روی دوچرخه می‌بستم و دو تا دبه بزرگ هم به آن آویزان کرده بودم. شیر می‌بردم و آنچه را هم که در روستا نبود، از شهر می‌گرفتم، دوباره توی آن می‌ریختم و بر‌می‌گشتم.

بیشترین چیزی که می‌خریدم، چای و نبات بود. خیلی سخت بود. توی راه چند‌تا کال وجود داشت. شاید باور نکنید، اما گاهی مجبور می‌شدم دوچرخه را روی شانه‌ام بگذارم و رد شوم. به شهر که می‌رسیدم، یک‌راست می‌رفتم بازارچه حاجی‌لته. شیر‌ها را آنجا می‌فروختم. جنس می‌خریدم و برمی‌گشتم. تا می‌رسیدم به روستا هوا تاریک می‌شد.   

 

جزو شهر شدیم اما...

پیرتر که شدم و خانوار به این قسمت آمد، پیگیر آب و ساخت مسجد شدم. ۳۰ سال پیش هم اولین مدرسه را ساختند و همین باعث آبادانی منطقه شد. حالا هم که زمینش خداتومن قیمت دارد. البته زمین‌های این قسمت جزو املاک فردی به نام مشار قائم‌مقام بود.

خیلی آدم خوبی بود و جزو سرسلسله‌سادات رضوی محسوب می‌شد. مردم توی زمین‌هایش چغندر و صیفی می‌کاشتند. حالا هم چندوقتی است که می‌گویند جزو شهر شده‌ایم، اما ما که شهری نشدیم. راهمان همچنان خاکی است و دکتر و درمانگاه و بانک هم نداریم. چه چیزی‌مان شبیه شهر شده که اسمش را گذاشتند شهر، نمی‌دانم.   

 

رجب‌علی سلیمانی تاریخ شفاهی محله مردارکشان است

 

وجه‌تسمیه مردارکشان از زبان قدیمی این محله

زمانی‌که مغول به توس حمله کرد، ازآنجاکه در نزدیک شهر قبرستان بزرگی وجود نداشت، مردم کشته‌ها را به این نقطه می‌آوردند و دفن می‌کردند؛ طوری‌که زمین‌های این اطراف را چندمتری که حفر کنند به استخوان مرده‌ها می‌رسند.

البته قبرستان اسلامیه بوده، اما کشته‌های جنگی را در آن دفن نمی‌کردند. اصلا من شنیده‌ام که از دوره خود همین آقای فردوسی خندقی در اطراف ارگ اسلامیه کنده بودند و مردمی را که در جنگ‌ها کشته می‌شدند یا دراثر بلایایی مثل طاعون و زلزله می‌مردند، به اینجا می‌آوردند و داخل خندق می‌انداختند.

 برای همین اینجا به «مردارکشان» معروف شده است. البته این را هم بگویم که قبرستان‌های قدیم سر راه جاده‌ها ساخته می‎شد؛ چون مردم مقید بودند و برای زیارت که راهی مشهد می‌شدند، فاتحه‌ای هم نثار قبور می‌کردند. همین بود که مرده‌ها را به اینجا می‌آوردند و این هم یکی از دلایلی شد که اسم اینجا بشود مردارکشان.   

خندقی در اطراف ارگ اسلامیه کنده و مرسوم بوده مردمی را که در جنگ‌ و زلزله و طاعون می‌مردند، به اینجا می‌آوردند

 

یادی از دکتر شیخ

زمان قدیم یک علی‌آقا عطاری بود که با الاغ، داروی گیاهی می‌آورد و بیمارانی را که توان رفتن به شهر را نداشتند، درمان می‌کرد. بعد‌ها هم دکتر‌شیخ هر‌چند‌وقت به این مناطق می‌آمد و به بیماران سر می‌زد. یادم هست دکتر شیخ، مردم فقیر را رایگان درمان می‌کرد. به پول آنهایی هم که دستشان به دهانشان می‌رسید، دست نمی‌زد.

یک قوطی داشت که مردم، پول را توی آن می‌انداختند. یک روز یکی پرسید: آقای دکتر چرا دست به پول نمی‌زنید؟ دکتر شیخ هم جواب داد: چیزی از پول کثیف‌تر وجود ندارد. مردم وقتی پول می‌شمارند، آب دهانشان را به آن می‌زنند و این آب دهان راه انتقال انواع بیماری‌هاست.

یک‌بار هم خودم مریض بودم. رفتم مطبش نزدیک بازار سرشور. یکی آمد و جای پول ویزیت، سر نوشابه انداخت داخل قوطی. دکتر شیخ متوجه شد، پرسید: پول داری بروی دارو بخری؟ طرف گفت: نه. دکتر شیخ دوتومان داد دستش و گفت: پول داروهایت این‌قدر می‌شود، برو بگیر.   

 

تطبیق تاریخ شفاهی رجب‌علی سلمانی با اسناد مکتوب

براساس کتاب‌های معتبر تاریخی، پس‌از حمله تیموریان در نیمه اول سده نهم هجری، توس دیگر نتوانست کمر راست کند. چنانچه به گفته «حافظ‌ابرو» توس در نیمه اول سده نهم، قصبه‌ای دارای پنج محله «جباسای»، «اسفندیان»، «کرکر»، «رودبار» و «قهستان» بوده است که اکنون تنها جای محله اسفندیان به نام «ده‌اسفندیون» در شرق توس پیداست. همچنین پس‌از مرگ تیمور تنها در یک‌جا از «اسلامیه توس» نام برده شده که حالا یکی از دو روستای مانده در شمال محدوده منفصل توس است و این به این معناست که در آن زمان از شهر توس به‌اندازه روستای بزرگی که اسلامیه خوانده می‌شده، بیشتر باقی نبوده است.


* این گزارش پنج شنبه، ۲۵ دی ۹۳ در شماره ۸۴ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44