کد خبر: ۹۶۱۴
۱۵ تير ۱۴۰۳ - ۱۷:۰۰

فقط می‌دانم مال دوره احمدشاهم!

حاج‌عباس فراهانی از اهالی محله کلاته برفی می‌گوید: نمی‌دانم چندساله‌ام فقط می‌دانم که مال دوره احمدشاهم، در دوره رضاشاه، برای جنگ با او به صولت و بقیه یاغی‌ها پیوستم، اما صولت که مُرد ما هم فراری شدیم.

حاج‌عباس فراهانی، یک ماهی می‌شود که از سفر کربلا برگشته و خیلی دل و دماغ خاطره گفتن ندارد، اما جسته‌گریخته وقتی هی دل‌به‌دریا‌زدن و پرسش‌های ما را می‌بیند، سر ذوق می‌آید و بریده‌بریده حرف می‌شود که «نمی‌دانم چندساله‌ام فقط می‌دانم که مال دوره احمدشاهم؛ از اهالی روستای احمدآباد صولتم؛ چند فرسخی تربت‌جام با مردمی که نصف شیعه بودند و نصف سنی. کشاورزی می‌کردیم و مثل همه مردم آن روزگار، عرق‌چینِ جبین خودمان بودیم دوراز همه اِهِن‌وتُلُپ‌های دنیای امروزی.»

 

یاغی شدم و زدم به کوه و کمر

راه زیادی نیست بین تربت‌جام تا مشهد، آن هم برای پیرمردی که نزدیک به یک قرن سن دارد. دوره بچگی‌اش را مثل همه بچه‌ها توی مکتب‌خانه عم‌جزء و الف مکتبی خوانده؛ عصر‌ها هم تا غروب رفیق خیش و گاوآهن بوده بلکه فصلِ بعدی از حاصلِ گندمِ اربابی، قوتی سرِ سفرهِ شامِ اهلِ خانه بگذارد؛ «پدرم که مُرد با اهالی یعنی ننه و برادر و خواهرم آمدیم رباط‌سنگ بست.

هنوز دوره پهلوی اول بود؛ آن روز‌ها آوازه صولت‌السلطنه‌نامی افتاده بود سر زبان مردم که می‌گفتند علیه شاه شوریده و یاغی‌شده زده به کوه و کمر سپاهی جمع می‌کند.»

 

جوانکی بودم و نمدی می‌پوشیدم

فکرش می‌دود به چند سال قبل‌تر از قیام صولت و حرف پشت حرف می‌اندازد که «جوانکی بودم و نمدی می‌پوشیدم. رضاشاه دستور تغییرلباس داده بود؛ برای همین نمدی‌ها را از تنمان درمی‌آوردند و جایش پیراهن و شلوار دادند.

من نمدی‌های خودمان را بیشتر می‌پسندیدم و این رفتار شاه شده بود غمباد و گیر کرده بود توی گلویم. برای همین وقتی شنیدم صولت، سپاهی جمع می‌کند دست‌دست نکردم و زدم به کوه.»

 

صولت که مُرد، من هم فراری شدم

تمام خطه کلات را روی زین اسب، پابه‌پای صولتی که حالا قشون شاه دنبال دستگیری‌اش بودند به تاخت می‌رود تا روزی که سرهنگ‌بیگلری می‌رسد، با صولت طرح دوستی می‌ریزد و بعد‌ها هم خودش صولت را به ضرب گلوله می‌کُشد؛ «من کنارشان ایستاده بودم که صولت رسید و تپانچه‌اش را توی سینه صولت خالی کرد.

صولت هم بین همان نفس‌های آخر سرهنگ را زد و هر دو همان‌جا کشته شدند. صولت که مُرد، قیام یاغی‌ها هم مثل آتشی که باد به آن گرفته باشد، خاموش شد و ما هم فراری شدیم. چند سال بعد هم دیگر نه کسی یادش آمد نه حرفش را زد.»

 

هروقت توانستی نان جوی سفره‌ات را نان گندم کنی، می‌توانی زن بگیری

حاج‌عباس بعداز مرگ صولت، سرِ سرنوشت را کج می‌کند و توی راه کلات به مشهد، می‌رسد به همین آبادی نجم و به‌خاطر مادرش، بار زندگی‌اش را در این روستا پهن می‌کند و دوباره می‌شود مرد خیش و زمین؛ «شروع کردم به کشاورزی و ننه‌ام خدابیامرز هم همراهم همین‌جا بود.

نمی‌گذاشت زن بگیرم و می‌گفت کار کن. مردم نان جو می‌خوردند و پیرزن خدابیامرز می‌گفت: هروقت توانستی نان جوی سفره‌ات را نان گندم کنی، می‌توانی زن بگیری. من هم سر بردم به کارِ خودم و روی زمین‌های خان‌عسکر که حاکم آبادی بود، کار کردم.

نفهمیدم چندسال گذشت و سر مملکت چه آمد فقط می‌دانم نزدیک ۴۵ ساله بودم که نان جوی من شد نان گندم و ننه‌ام برایم یک دختر ۱۲ ساله را عقد کرد.» می‌خندد سمت زن که حالا پا توی ۶۰ گذاشته و می‌خندد: «دخترجماعت زمان رضاشاه قرب و قدری داشتند و به آدمی که پشت نداشت و به قول آن زمانی‌ها یک‌لاقبا بود، زن نمی‌دادند.»

 

با شهیدکاوه در یک خط بودم

همه‌چیز مثل یک زندگی روستایی ورق می‌خورد تا اینکه جنگ می‌شود و مرد‌های هرخطه مصممِ رفتن به جبهه می‌شوند. حاج‌عباس فراهانی هم از قافله عقب نمی‌ماند و اسمش را در فهرست اعزامی‌های جبهه می‌نویسد، اما ازآنجاکه رسم به گرفتن قرعه بوده، قرعه‌کشی می‌کنند و از بد روزگار اسمش توی فهرست نمی‌آید، اما بی‌قراری کاری می‌کند که بی‌خبر و بی‌اجازه می‌رود جنگ.

توی این سال‌ها دیگر سرورویی سفید کرده بود و جوان‌تر‌ها نمی‌گذاشتند در جبهه بماند؛ برای همین تنها یک عملیات را با شهیدکاوه در مهاباد همراهی می‌کند و بعد از شبِ هفتِ شهادت کاوه با اینکه سه ماه بیشتر نجنگیده، برمی‌گردد به همین روستای نجم و می‌شود کشاورز؛ «۶۰۰ نفر در یک ساعت کشته شدند. کاوه هم جزو شهدا بود. جوان‌تر‌ها می‌گفتند برگردم و، چون بی‌اجازه بدون هیچ پرونده و پلاکی آمده بودم، به‌ناچار برگشتم.»

 

از لباس پشمینه، از غذا خاگینه  و از سوختنی هم درمینه‌

می‌پرسم مردم قدیم چطور زندگی‌می‌کردند. نفسی راست می‌کند که یک ضرب‌المثل قدیمی از زمان شاه‌عباس ورد زمان مردم آن زمان بود که می‌گفتند از لباس پشمینه، از غذا خاگینه و از سوختنی هم درمینه برای قناعت‌گر بس است. مردم قدیم مردمی قانع بودند و با خوب و بد روزگار سازگار می‌شدند.»

از لباس پشمینه، از غذا خاگینه و از سوختنی هم درمینه برای قناعت‌گر بس است

 

آمدند سرِ زمین و گفتند: بنویس فراهانی!

حاج‌آقا فراهانی زن که می‌گیرد، دیگر پابند می‌شود و دل می‌دهد به سقف کاهگلی خانه. بی‌دغدغه روزگار می‌گذراند و اصلا نمی‌فهمد ماشین و تلویزیون کی وارد بازار می‌شود یا اینکه آدم‌ها چه وقت بلد شدند جلوی نور دوربین سیاه‌وسفید بایستند و عکس بگیرند برای قاب‌های یادگاری روی دیوار. فقط یادش هست سرِ زمین بوده که آمدند چند سوال پرسیدند و از همان‌جا یک کاغذ گذاشتند توی جیبش که «فراهانی» هستی و بیا این هم سجلت.

 

زوج قدیمی محله کلاته برفی از خاطرات زندگی شان می‌گویند

 

حالا همه چی هست، اما غصه هم زیاد است

چیزی از تاریخ و سال یادش نمانده، فقط وقتی سراغ آداب و رسوم قدیم را بین خاطره‌هایش می‌گیری، نگاهت می‌کند که «ای باباجان! شنیدن کی بود مانند دیدن؟ امکانات نبود، قحطی بود و وبا هرچند سال می‌افتاد به جان مردم و قتل‌عام می‌کرد، اما غصه کم بود؛ حالا همه‌چی هست، اما غصه هم زیاد است.»

 

۹ بار برای زنم خلعت خریدم

شب عروسی یک لباس مخمل گشاد سرخ، تن عروسش کرده؛ از مد‌ها و تیپ‌های رنگارنگ خبری ندارد، فقط انگاری سرِ به‌دنیاآمدن هرکدام از بچه‌ها خلعت برای زنش می‌خریده و این یعنی سرجمع ۹ بار.

سرِ به‌دنیاآمدن هرکدام از بچه‌ها خلعت برای زنش می‌خریده و این یعنی سرجمع ۹ بار

قدیم‌تر‌ها دستش تنگ بوده و سیرکردن شکم، تنها دغدغه روزگار جوانی‌اش، اما وقتی روزگار روی پاشنه فراوانی نعمت می‌چرخد، هرسال وقت محرم نذر زراعت می‌کند یعنی مقداری از محصول را برای امام حسین (ع) به فقرا می‌دهد. هنوز هم سر همین شرط با خودش مانده و غیر از این هم چیزی از خدا نمی‌خواهد.  

 

هیچ چیزی جز مرگ عزیزان آزارم نمی‌دهد

از دارِ دنیا به همین که دارد، خوش است، آرزویش فقط سلامتی بچه‌هایش و این برایش از همه‌چیز مهم‌تر است؛ چون هیچ دلش نمی‌خواهد مرگ عزیزی را ببیند. هنوز یادش هست که تنها خواهرش وبا گرفت و مرد؛ «جنازه‌اش آن‌قدر روی زمین ماند که کرم‌ها آن را خوردند. این ماجرا هنوز از یادم نرفته و هیچ‌چیزی جز مرگ عزیزان آزارم نمی‌دهد. خدا داغ عزیز را برای کافرجماعت نیاورد چه رسد به مومنان»!

خاطره‌ها هرچند توی نه توی ذهن آدمی خاک بگیرند، فراموش نمی‌شوند و جایِ جایش می‌ریزد سر زبان. خوبی شنیدنِ  خاطره‌های قدیمی این است که وقتی پای حرف پیرمرد کشاورز روستایی هم که می‌نشینی، می‌توانی از موج‌موجِ دریای حرف‌هایش به راز‌های بزرگ خوشبختی پل بزنی، مثل حاج‌عباس فراهانی که خوشبخت‌ترین مردِ روستای نجم است.


* این گزارش پنج شنبه، ۳۱ مرداد ۹۳ در شماره ۳۸ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44