دفاع مقدس - صفحه 86

به تمام آرزوهایم رسیده‌ام!
سیدمحمد جعفری‌زاوه نه سرمایه پدری داشته و نه کسی به او کمک کرده است. یک اتفاق باعث شده در چهارده‌سالگی، درسش را برای همیشه رها کند و بعد از مدت کوتاهی وارد بازار کارشود.
مترجم صلیب سرخ
محمدرضا حائری‌زاده، با یادگیری زبان انگلیسی، فرانسه و عربی، کمک بزرگی برای ارتباط‌‌‍گیری اسیران ایرانی اردوگاه با صلیب سرخ می‌کند.
عراقی‌ها سه بار از کنارم گذشتند و فکر کردند مُردم!
صبح روز بعد از عملیات عملیات والفجر۴ وقتی «ابراهیم عکسی» به هوش می‌آید متوجه می‌شود در جای جوی مانندی گیر افتاده و اطراف او را عراقی‌ها محاصره کرده‌اند.
برای دیدار مسجدی‌ها با امام، طلاهایم را فروختم
همسر شهیدم هنگامی که انقلاب پیروز شد، بی‌تاب دیدن امام (ره) بود، به همین خاطر بخشی از طلا‌ها را فروخت و با پول آن گروهی از انقلابی‌های مسجد را با خرج خودش به دیدار امام (ره) برد.
هرچه به پدرم می‌گفتم من زنده‌ام باور نمی‌کرد!
پلاکم را با رزمنده‌ای به نام علم‌الهدی عوض کردم. خبر نداشتیم این پلاک‌ها کد دارد و راه شناسایی رزمندهاست بعد از شهادت. حالا آن بنده خدا شهید شده بود و کدش هم به نام من بود.
شهید نجاتی همیشه می‌گفت خدا بزرگ است
بین رزمنده‌ها هر‌کس در تنگنا و سختی می‌افتاد، وقتی ماجرایش را به شهید نجف نجاتی طرقی می‌گفت، فقط این جمله را می‌شنید که «خدا بزرگ است.»
واسطه اشتغال ۳۰ هزار نفر شده‌ام
از من خواستند شرکت تعاونی تأسیس کنم و از اعضا بخواهم که آمادۀ خروج از شهر شوند. ماحصل این‌کار تأسیس بزرگ‌ترین شهرک صنعتی چوب در شرق کشور بود.