کد خبر: ۲۷۷۳
۲۰ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

حضور خانوادگی «ماندگاری»‌ها در جبهه

در زمان انقلاب خانه‌شان کانون مبارزه است. جنگ که می‌شود خانواده‌شان می‌شود همه‌ بچه‌هایی که در جبهه می‌جنگند. جنگ و جبهه یک عضو ثابت خانواده می‌شود. یکی می‌آید و دیگری می‌رود. ساک این یکی باز نشده ساک دیگری بسته می‌شود. پدر نیامده پسر می‌رود. تا جایی که در مقطعی در آنِ واحد 2 پسر، پدر، مادر و دختر خانواده در جبهه حضور دارند. این گزارش، 3 روایت متفاوت از حضور پدر، پسر و مادر خانواده ماندگاری در جبهه است. هر کدام در زمانی که احساس وظیفه کرده‌اند جایی ایستاده‌اند که انقلاب و دین به آن‌ها نیاز داشته است. یک نفر در خط مقدم جبهه، دیگری راننده آمبولانس و یکی هم در پشت جبهه‌ جنگ!

در زمان انقلاب خانه‌شان کانون مبارزه است. جنگ که می‌شود خانواده‌شان می‌شود همه‌ بچه‌هایی که در جبهه می‌جنگند. جنگ و جبهه یک عضو ثابت خانواده می‌شود. یکی می‌آید و دیگری می‌رود. ساک این یکی باز نشده ساک دیگری بسته می‌شود. پدر نیامده پسر می‌رود. تا جایی که در مقطعی در آنِ واحد 2 پسر، پدر، مادر و دختر خانواده در جبهه حضور دارند. این گزارش، 3 روایت متفاوت از حضور پدر، پسر و مادر خانواده ماندگاری در جبهه است.  هر کدام  در زمانی که احساس وظیفه کرده‌اند جایی ایستاده‌اند که انقلاب و دین به آن‌ها نیاز داشته است. یک نفر در خط مقدم جبهه، دیگری راننده آمبولانس و یکی هم در پشت جبهه‌ جنگ!


برای شاه دست نزدم

2 تا پسر دارد و 4 دختر. پیمانکار ساختمان بوده است. علی ماندگاری،82 ساله، بزرگ شده کوچه حسین باشی و حالا ساکن خیابان امام رضاست. پدرش مسئول هیئت علی اکبری‌های بالا خیابان  بوده است.  می‌گوید:«بچه که بودیم دستمان را می‌گرفت و با خود به هیئت می‌برد. آن زمان برق نبود. 

ما فانوس‌کِش می‌شدیم. امام حسین ریشه در وجودمان دواند. از جوانی از طاغوت بدم می‌آمد. حتی یک بار برای شاه دست نزدم». از زمانی که نام امام به میان می‌آید او وسط معرکه است و پای ثابت منبرهای رهبری . می‌گوید: «چون شاه را دوست نداشتم هیچ وقت دنبال شغل دولتی نبودم. بچه‌هایم را هم منع کردم». 

در هیچ انتخاباتی در دوران شاه شرکت نمی‌کند. عضو حزب رستاخیز هم نمی‌شود با اینکه اجباری است

دلش نمی‌خواهد بچه‌هایش پیشاهنگ شوند و برای شاه کف بزنند. عکس شاه و فرح و ولیعهد که اول کتاب‌های درسی چاپ می‌شده است  را لای جلد می‌کند تاآن‌ها نبینند. زمانی که شاه و فرح به مدرسه بچه‌ها می‌آیند آن‌ها را به بهانه‌ای در خانه نگه می‌دارد. در هیچ انتخاباتی در دوران شاه شرکت نمی‌کند. عضو حزب رستاخیز هم نمی‌شود با اینکه اجباری است.

 می‌گوید:«جزو انجمن پیروان قرآن بودیم. ریشه اعتقادات مذهبی ما  از آنجا شکل گرفت. بچه‌هایم قبل انقلاب دنیا آمدند و همه‌شان انقلابی بودند. در مشهد گروهی ضد رژیم بودند. مسجد کرامت، مسجد امام حسن و... پاتوقمان بود». سر نترسی دارد. هر جا تظاهرات است می‌رود اما این دغدغه را هم دارد که نکند جانش را در مسیری به خطر بیندازد که برای او هیچ ثمری نداشته باشد.


آمبولانس‌ران جبهه

چند ماه بعد از انقلاب زمزمه‌هایی از آوردن تأسیسات جنگی پشت مرزهای ایران و عراق به مردم می‌رسد تا وقتی که عراق به ایران حمله می‌کند و جنگ شروع می‌شود. سال 60 اولین اعزام‌ را دارد. 13 نوبت رفته است. می‌گوید: «رانندگی‌ام خوب است. سال42 تصدیق گرفتم. پایه دو همگانی و پایه یک دارم. 

تا الان تصادف نکردم. به رانندگی‌ام اعتماد داشتم که درخواست دادم راننده آمبولانس بشوم و در آن جاده‌های خاکی و صعب‌العبور برانم. می‌خواستم خدمت کنم. هر وقت عملیات بود می‌رفتم. دیوانه انقلاب بودم و برایش مایه گذاشتم. ما خیال می‌کردیم انقلاب می‌شود و تبعیض از بین می‌رود. اول انقلاب همین بود. می‌خواستیم که آن آدم آخر خواجه‌ربیع هم همان امکاناتی را داشته باشد که در احمدآباد است».

کار و زندگی‌‌اش می‌شود انقلاب و جنگ و شهدا. می‌گوید:« زمان انقلاب 2ساختمان تکمیل داشتم تا بفروشم ولی رها کردم. یک عده از رفقای من آنجا دنبال آهن تعاونی بودند تا ساختمان بسازند و حالا برج می‌سازند ولی من دنبال انقلاب بودم. یا جبهه بودم یا مجلس شهدا. هفته‌ای دو مرتبه در مشهد شهید داشتیم. روزهای بعدش باز مراسم شهدا بود که شرکت می‌کردیم. خدا را شکر که بچه‌هایم اهل هستند».

 

قسمتم شهادت نبود

خاطرات جنگش از جایی به نام تپه مندلی شکل می‌گیرد. می‌گوید: «مقر آمبولانسمان پای تپه بود که اگر بچه‌ها ترکش خوردند سوارشان کنیم و ببریم درمانگاه. چند کیلومتری پشت جبهه اولین درمانگاه بود که ما مجروحان را آنجا تحویل می‌دادیم و سر خط برمی‌گشتیم. در این مسیری که می‌رفتیم جلوی دید دشمن بودیم و نباید توقف می‌کردیم.

 دشمن آنجا خمپاره می‌زد. توی دید دشمن بودیم. خمپاره‌ها ضربدری فرود می‌آمد تا ما را بزنند. هیچ پناهگاهی نداشتیم. نه تپه‌ای نه سنگری. همان طور باید می‌رفتیم. یک‌بار میان چهار خمپاره سالم بیرون آمدم و خودم را به خط رساندم. یک بار مریض بردم به درمانگاه. چند تا از بچه‌های تهران را از آنجا سوار کردم و با خودم به خط آوردم.

در یکی از عملیات‌ها ماشینش واژ‌گون می‌شود و شایعه شهادتش تا مشهد می‌رسد ولی می‌گوید:« قسمتم شهادت نبود.»

 تا پیاده‌شان کردم یک خمپاره وسط آن‌ها خورد. همه‌شان زخمی شدند که من باز آن‌ها را بردم داخل آمبولانس. همه را به درمانگاه منتقل کردم. بار دیگر از خط جلوتر زنگ زدند که این راننده آمبولانس سوئیچ ماشین را گم کرده است و یک آمبولانس بیاید اینجا. من رفتم. از کنار من خمپاره رد شد و ترکشی به من نخورد».

اما یک بار پدر مجبور می‌شود پسر خودش را به درمانگاه برساند. حاج آقا می‌گوید: «عملیات خیبر خاکی و آبی بود. ما را فرستادند جلو که مجروحان را منتقل کنم. آنجا محمد آقا پایش می‌شکند. شب تا صبح همان جا بودیم. مجروح‌ها را گذاشتند داخل قایق و سرم‌هایشان را دست من دادند و برگشتیم عقب. بعد از چند ساعت بقیه هم عقب‌نشینی کردند». در یکی از عملیات‌ها ماشینش واژ‌گون می‌شود و شایعه شهادتش تا مشهد می‌رسد ولی می‌گوید:« قسمتم شهادت نبود.»

 

برای خون‌شویی!

از زنان پشت صحنه انقلاب و جنگ آن‌قدر کم گفته شده که گاهی یادمان می‌رود شیرزنانی در پشت جبهه‌های رزم اوضاع را سامان می‌دادند. مادر دو بار به جبهه اهواز رفته است. از طرف ستاد پشتیبانی جنگِ مسجد محله‌شان اعزام شده است. می‌گوید:«خانم‌ها را برای لباس‌شویی و خیاطی می‌بردند. دو پسرم، شوهرم، خودم و دخترم آنجا بودیم».

همراه با مادر شهدا  و زنان مسجدی در سنگرهای پشتیبانی زحمت می‌کشند و حالا که یادش می‌کند، می‌گوید:«خدا الهی رحمت کند آن‌هایی را که نیستند. بچه‌هایم آنجا بودند. من تنها با دخترم توی خانه بودیم. مدرسه‌اش که تعطیل شد زنگ زدم به حاج آقا و گفتم از طرف مسجد برای ستاد پشتیبانی می‌خواهیم به جبهه بیاییم.

 گفت هرجور خودتان می‌دانید. دو تا اتوبوس بودیم که به اهواز رفتیم. روی هم رفته 35 روز آنجا بودیم. دخترم خیاطی بلد بود. او کیسه خواب می‌دوخت و من لباس. وقتی که هواپیماها می‌آمد و برق‌ها قطع می‌شد لباسشویی می‌رفتیم.  آنجا می‌گفتند خانم‌هایی که طاقت دارند برای خون‌شویی بیایند.»


پینه‌دوزی لباس رزم

وقتی از اینجا به اهواز می‌روند که چشمش به آب و خون‌های لباسشویی می‌افتد و حالش بد می‌شود. آنجا اشکش جاری می‌شود و با امام زمان نجوا می‌کند:«حاشا به کرمت به خجالت نمانم.»

از عصر همان روز به کارگاه خیاطی می‌رود. خانم‌ها دارند وسایل اتاق عمل می‌بُرند. ملافه و رو‌متکایی با پارچه‌های سبز.  بعد آن لباس‌هایی را که شسته و خشک شده بود، پینه‌دوزی می‌کنند. می‌گوید:«پاچه‌ شلواری که پاره شده بود با پاچه سالم  شلوار دیگر وصل می‌کردیم. آستین‌ها و تنه‌ها همین‌طور.

شب کمپرسی لباس‌ها را از بیمارستان‌ها می‌آورد توی حوض خالی می‌کرد تا بازسازی شوند. صبح خانم‌ها نافه‌اش را می‌کشیدند. آب حوض سرخ مثل خون بود.

 گاهی پول توی جیب بود که به سرپرستمان می‌دادیم. بعضی خانم‌ها به عنوان تبرک برمی‌داشتند و آن پول را با مبلغ بیشتری جایگزین می‌کردند. شب کمپرسی لباس‌ها را از بیمارستان‌ها می‌آورد توی حوض خالی می‌کرد تا بازسازی شوند. صبح خانم‌ها نافه‌اش را می‌کشیدند. آب حوض سرخ مثل خون بود. 

خانم‌های مسن این کار را می‌کردند تا در روحیه جوان‌ها اثر نگذارند. چند نفر می‌شستند. چند نفر بالای پشت‌بام آفتاب می‌دادند. چند نفر می‌دوختند. چند نفر اتو می‌کردند. شب‌ها خوابمان نمی‌برد و مدام توی فکر بودیم. مادران شهدا خیلی گریه می‌کردند و ما هم اشکمان سرازیر می‌‌شد».


شایعه را باور نکردم

سخت است لباس‌های به خون آغشته جوانان وطنت را ببینی. لباس‌هایی که گلوله پاره‌شان کرده و هر کدام نشان از شهید یا مجروحی دارند. به ازای هر پارگی، قلبی دریده شده و جانی به لب رسیده است. می‌گوید: «خداوند در هرحالی که باشی همان طور می‌سازدت. جاری‌ام مادر شهید بود اشک می‌ریخت و کار می‌کرد.

 آنجا با من مصاحبه کردند که چطور شما طاقت آوردید. گفتم خودم که از بچه‌ها و همسرم عزیزتر نیستم. آن‌ها رفتند من هم می‌روم. انقلاب مال همه است. شهدا متعلق به همه است. در مشهد بیشتر واهمه داشتم که خبر بدی برایم بیاورند. خانواده من جبهه بودند. آنجا فکر می‌کردم کنار خانواده‌ام هستم.

 یک روز صبح از مسجد جواد به من خبر دادند که بچه‌های شما خوبند اگر خبری شنیدید باور نکنید. من هم گفتم توکلت علی‌ا... . سر خاک محمدرضا ماندگار بودیم. خواهرشوهرم یک باره فریاد زد که داداش تو چرا ما را ترک کردی. متعجب شده بودم که چه اتفاقی افتاده مگر. توی صحن گریه و زاری کردند. 

وقتی آمدند خانه و نشستیم گفتند به شما خبر شهادت داداش را نداده‌اند. گریه کردم. با مسجد تماس و خبر سلامتی‌شان را گرفتیم. آنجا به انتظار زنگ حاج آقا بودیم که بعد از 48 ساعت صدایشان را شنیدیم.»  

 

مردم پشتیبان جبهه بودند

محمدرضا ماندگاری، سوم راهنمایی است که انقلاب پیروز می‌شود. جنگ با سال اول دبیرستانش شروع می‌شود و دوم دبیرستان است که بالاخره تلاش‌هایش به ثمر می‌رسد و اعزام می‌شود. می‌گوید:«همه ما در جهت انقلاب بودیم. شاید اگر من هم نمی‌رفتم پدر و مادر تشویقم می‌کردند. دلبستگی‌ها جای خودش بود ولی مانعمان نمی‌شد.

 اولین بار سال 60 اعزام شدم. از مسجد جواد. من تنها بودم. حدود 50 اتوبوس بودیم که برای آموزش به اردوگاه رامسر رفتیم. آنجا پر بود و یک تعدادی‌مان به ساری رفتیم. بعد یک ماه هم به منطقه بازی‌دراز رفتیم. سه ماهی آنجا بودم و سپس به جنوب اعزام شدم. اوایل که می‌خواستم اعزام شوم عمه‌ها و خاله‌هایم می‌آمدند تا خداحافظی کنند. 

 اولین بار سال 60 اعزام شدم. از مسجد جواد. من تنها بودم. حدود 50 اتوبوس بودیم که برای آموزش به اردوگاه رامسر رفتیم

 اعزام از خیابان نخریسی بود. از آنجا پیاده می‌آمدیم حرم. زیارت و وداع را می‌خواندیم و از خیابان آزادی سمت حرم می‌رفتیم. در مسیر مردم اسپند و قربانی می‌آوردند. شیرینی، شکلات و میوه پخش می‌کردند. مردم همه دنبال پشتیبانی و حمایت از جبهه و جنگ بودند.

  ماه رمضان این مسیر را با اتوبوس می‌آمدیم. یک بار 13 رمضان سال61 کنار راه‌آهن پیاده شدیم. آنجا از کمک‌های مردمی برای هر کوپه یکی دو جعبه میوه می‌گذاشتند. ما  کوپه‌مان 8 نفره با صندلی چوبی بود. ما 13 نفر داخلش بودیم که همه بچه‌های مسجدمان بودند.»


تا سال69 منطقه بودم

«من بسیجی بودم. با توجه به جثه‌مان و شرایط ما را به مخابرات بردند. سرپل ذهاب، بازی‌دراز، کمین می‌چرخیدیم. بعد از آن رفتم اهواز و بیسیم‌چی گردان شدم. بچه‌های مسجد جواد همه رفتیم گردان ولی عصر. آن موقع عملیات رمضان شروع شد. اولین  باری بود که ما وارد خاک عراق می‌شدیم. عراق هشیار بود. 

از موانع طبیعی و مصنوعی استفاده کرده بود و تلفات ما بیشتر شد و ما رسما عقب‌نشینی کردیم. آنجا شهید چراغچی فرمانده تیپ بود و من بی‌سیمچی. ما به پل که رسیدیم منهدم شد. یک عده آن طرف ماندند و یک عده این طرف. همان‌جا به من گفتند به بچه‌ها بگو هرجا که هستند برگردند عقب. خبر را مخابره کردم.

 بسیجی‌ها به من گفتند که شما ستون پنجمی و می‌خواهی عملیات را متوقف کنی. باور نمی‌کردند. یک سالی بی‌سیمچی بودم و می‌خواستم تجربیات جدیدتری به دست بیاورم. در عملیات‌های رمضان، فکه و والفجر مقدماتی بودم. وقتی والفجر3 شد سابقه کافی داشتم تا رسته کارم را عوض کنم.

 ما با بچه‌های مسجد جواد به واحد اطلاعات عملیات رفتیم. لشکر21 امام رضا. یک ماهی آموزش اطلاعات در منطقه جنگی دیدم. از سال62 تا 69 در جبهه بودم. در تمام عملیات‌ها حضور داشتم. در یگان21 امام رضا ما تا سال 69 خط داشتیم و مستقر بودیم.»


اولویت شناسایی پنهان‌کاری است

سختی کار اطلاعات و عملیات را خوب می‌داند: «بچه‌های شناسایی نباید دیده شوند. بعد نباید درگیر شوند. اگر درگیر شدند نباید گیر بیفتند. در شناسایی اولویت پنهان کاری بود. نه نیروی خودی بفهمد و نه دشمن. نیروهای خودی را با فرمانده‌شان هماهنگ می‌کردیم و از خط رد می‌شدیم. با توجه به دیده‌بانی صبح منطقه را می‌رفتیم و شناسایی می‌کردیم.

 گاهی فاصله کم بود مثل شلمچه و گاهی مثل مهران فاصله به 15 کیلومتر می‌رسید. روز تعیین مسیر می‌کردیم و شب راه می‌افتادیم. ما راه‌هایی را شناسایی می‌کردیم که بچه‌ها راحت بتوانند تردد کنند. جایی که دید نباشد یا پوشش داشته باشد. بعد هم موانع دشمن شناسایی می‌شد.

سنگرها و فاصله‌شان و رفت و آمدشان را می‌دیدیم. محل استقرار سلاح‌ها را می‌شناختیم. شب در نی‌ها می‌خوابیدیم و صبح به سمت خط خودمان راه می‌افتادیم

 از سیم‌خاردار و انواعش تا مین‌هایی که کاشته‌اند. بچه‌های تخریب آرایش میدان مین را به دست می‌آوردند تا به خط عراق برسیم. تعداد نفرات و امکانات و گاهی بعد از خط را شناسایی می‌کردیم. سنگرهای تجمع و توپخانه و انبار مهمات. راه‌های دسترسی را می‌شناختیم. از مسیرهای مختلف اطلاعات کسب می‌کردیم.

در منطقه مهران در زمان تاریکی از شیار می‌رفتیم پایین. آفتاب وقتی از پشت بتابد به نفع ماست. تا حدود 10 می‌رفتیم تا سایه‌ای، غاری پیدا می‌کردیم تا عصر شود. عصر به سمت خط عراق می‌رفتیم و تا لب میدان مین می‌رسیدیم. از میدان مین رد می‌شدیم. مواضع عراقی‌ها را بررسی می‌کردیم تا شب دیگر برمی‌گشتیم.

 در منطقه عملیاتی خیبر گروه شهید هاشمی بودند. عملیات بدر با بلم شناسایی می‌رفتیم. فاصله ما با عراقی‌ها زیاد بود روی آب با دو تا بلم راه می‌افتادیم تا حدود 10صبح . بعد می‌ایستادیم تا عصر به سمت عراقی‌ها برویم. از میان نیزار عراقی‌ها را رصد می‌کردیم. شب که می‌شد با دوربین دید در شب نگاه می‌کردیم. سنگرها و فاصله‌شان و رفت و آمدشان را می‌دیدیم. محل استقرار سلاح‌ها را می‌شناختیم. شب در نی‌ها می‌خوابیدیم و صبح به سمت خط خودمان راه می‌افتادیم.»


جانباز25 درصد هستم

دوبار مجروح می‌شود تا حالا 25 درصد جانبازی داشته باشد، می‌گوید:«ترس در وجود همه هست. ترس از سوت خمپاره و دیده شدن داشتیم.  طبیعی بود. یک بار در خیبر و یک بار در بدر مجروح شدم. در خیبر برای شناسایی رفتیم. در مسیر برگشت با موتور بودیم که دیگر نفهمیدم چه شد.

 فقط یک بار به هوش آمدم که بچه‌ها می‌گفتند این ماندگار است که شهید شده. بندازیدش بالا. من داد زدم من زنده‌ام. الان همه آن‌ها خودشان شهید شده‌اند ولی من هنوز هستم. آنجا در تاریکی شب دو تا موتور شناسایی به هم خورده بودند. ما را لب اسکله آوردند که پدرم برایتان تعریف کردند و ما را به عقب بردند.

 یک‌بار هم در عملیات بدر وقتی می‌خواستیم بزنیم به خط عراقی‌ها متوجه شدند. بلم‌ها را با تیر زدند. تیر به استخوان پایم اصابت کرد و شکست و من نتوانستم ادامه بدهم. فرمانده‌ها آمدند و نسبت به موقعیت و امکانات عراقی‌ها توجیه‌شان کردم. بعد هم با مجروح‌های دیگر سوار قایق شدم و برگشتم.

 امشب زدیم به خط و شب دیگر بیمارستان 17 شهریور بودم». مادر می‌گوید:«همین قدر که گچ پایش را باز می‌کردند فردایش جبهه بود. سر از پا نمی‌شناخت که خودش را به جبهه برساند».


ما جنگ را 20 ساله می‌دیدیم

رفاقت در جبهه‌ها مثال زدنی است. ماندگاری می‌گوید:«در جبهه همه با هم دوست بودیم. همه به هم دلبستگی داشتیم. فرقی نمی‌کرد پسردایی‌ام باشد یا دیگری. پدرهایی بودند که بچه‌هایشان در آغوش خودشان شهید می‌شدند. کسی ولی نمی‌ایستاد و ادامه می‌داد. همه هدف را می‌شناختند و باید خودشان را به آن هدف می‌رساندند. 

ظاهر قضیه گرسنگی؛ خستگی و بی‌خوابی بود. ولی آن لحظات سختی شیرین‌ترین لحظاتی است که در یاد ما مانده است

وقتی عملیات تمام می‌شد برمی‌گشتند تا ببینند پشت سرشان چه اتفاقی افتاده است. ممکن است کسی را از دست بدهی ولی چون به هدف می‌رسی شیرین بود. ظاهر قضیه گرسنگی؛ خستگی و بی‌خوابی بود. ولی آن لحظات سختی شیرین‌ترین لحظاتی است که در یاد ما مانده است. ناراحت می‌شدیم ولی از هدف نمی‌ماندیم. 

آنجا امام می‌گفت اگر جنگ 20 سال هم طول بکشد ما ادامه می‌دهیم. ما خودمان را برای آن آماده کردیم. حتی تحصیلم را ادامه دادم و دیپلم را در جبهه گرفتم و در حین جنگ ازدواج کردم چون می‌گفتم اگر جنگ 20 سال ادامه پیدا کند نمی‌شود زندگی را تعطیل کرد.»


دیدار در جبهه

 ماجرای ازدواجش هم جالب است. خودش این طور تعریف می‌کند:«سال 66 ازدواج کردم. ولی چند تا شرط برای ازدواج داشتم. اولویت اولم این بود که سید باشند. با جبهه مخالفت نکنند. در راستای خانواده ما باشند. حاج‌خانم هرجا که می‌خواستند بروند یا  از همان پشت تلفن رد می‌کردند یا  گاهی می‌رفتیم و به خاطر جبهه پس می‌زدند. 

حتی می‌گفتند پاسدارها عمری ندارند. خیلی جاها رفته بودند. تا اینکه اتفاقی خواهرم با خانواده همسرم آشنا می‌شوند. همسرم برادرشان شهید شده بود. قبل از من هم با پاسدار موافقت نکرده بودند ولی وقتی ما رفتیم پذیرفتند. 

شب14 رمضان موافقت کردند و شب 25 رمضان نزدیک سحر بالای سر حضرت عقد کردیم. بعد از 20 روز با برادر خانمم با هم به جبهه رفتیم. مدتی که من نتوانستم به دیدنشان بروم که همسرم با پدر و مادرم به دیدن ما آمدند. حتی دیدارهای خانوادگی‌‌مان هم به جبهه منتقل شده بود.»
 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44