کد خبر: ۹۹۹۷
۲۳ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۸:۳۰

نوجوان محله امام‌رضا(ع)، شهید عملیات کربلای5 شد

طاهره آینه‌دار، مادر شهیدغلامرضا ابراهیمی تعریف می‌کند: بیرون از خانه بودم که گفتند چند نفر برای دیدنت آمده‌اند. قلبم گواهی می‌داد که آمده‌اند خبر شهادت پسرم را بدهند. هنگامی‌که وارد خانه شدم پرسیدم «غلامرضایم شهید شده؟»

منزل طاهره آینه‌دار، مادر شهیدغلامرضا ابراهیمی، قدیمی، اما مصفاست؛ از آن خانه‌های حیاط‌دار در خیابان امام‌رضا ۶۶. او که از دهه‌۷۰ و بعداز شهادت پسرش از خلیل‌آباد کاشمر به محله امام‌رضای مشهد نقل مکان کرده است، این روز‌های تنهایی‌اش را با برگزاری روضه و دوره قرآن در خانه‌اش پر می‌کند.

تنها یادگار به‌جا‌مانده از پسرش، قاب عکسی است که در گوشه اتاقش گذاشته و روز‌ها و شب‌هایی که دلتنگ است، رو به این قاب می‌نشیند و درد‌دل می‌کند..

کار مردم روستا را راه می‌انداخت

با آنکه دو پسر و دو دختر دیگر دارد، جای خالی غلامرضا که فرزند اولش بوده، هیچ‌وقت پر نشده است. طاهره‌خانم تعریف می‌کند: چند‌سالی بود که ازدواج کرده بودم و فرزندانم عمرشان به دنیا نبود. محرم بود و در روستایمان شبیه‌خوانی می‌کردند. یک روز عصر، قبل‌از اینکه پیرمرد شبیه‌خوان شروع کند، پیشش رفتم و از او خواستم برایم دعا کند فرزندی که باردار‌م، زنده بماند.

چند‌روز بعد شبیه‌خوان که اسمش در خاطر مادر شهید نمانده است، به او می‌گوید «خدا به تو فرزندی می‌دهد که بسیار ارج و قرب پیدا می‌کند.»

مادر شهید به این جمله که می‌رسد، با گوشه روسری‌اش، اشک چشمش را پاک می‌کند و حرفش را این‌طور ادامه می‌دهد: همان‌طور‌که او خواب دیده بود، شد. غلامرضا کودکی آرامی داشت و یادم نمی‌آید کسی از او شکایتی کرده باشد. تاآنجا‌که از دستش بر‌می‌آمد، کار مردم روستا را راه می‌انداخت. درسش خوب بود. در کار‌های فنی هم استعدادش مثال‌زدنی بود.

غلامرضا در دوره نوجوانی به مشهد آمد و در گاراژی در محله کوشش امروز مشغول به کار شد. در همان سال‌ها بود که با انقلاب آشنا شد و به صفوف راه‌پیمایان پیوست. با شروع جنگ تحمیلی با آنکه سن و سالی نداشت، مدام به‌دنبال راهی برای رفتن به جبهه بود.

 

تاب ماندن نداشت

مادر شهید از روزی می‌گوید که برگه اعزام پسرش را دیده است؛ «سواد نداشتم و نمی‌دانستم سن شناسنامه‌اش را تغییر داده و این را سال‌ها بعد خواهر و برادرش به من گفتند. هنگامی‌که برگه رضایت‌نامه‌اش را آورد، پای آن را انگشت زدم؛ چون می‌دانستم دلش به رفتن است.

وقتی رضایت دادم، به یاد حرف آن مرد شبیه‌خوان افتادم. نمی‌دانم چرا؛ وقتی رفت حس می‌کردم برای بار آخر نگاهش می‌کنم

در لحظه‌ای که رضایت دادم، به یاد حرف آن مرد شبیه‌خوان افتادم. نمی‌دانم چرا؛ وقتی رفت حس می‌کردم که او را برای بار آخر نگاه می‌کنم. وقتی رفت، دلم گواهی داد که خبر شهادتش را برایم می‌آورند. دلم لرزید، اما هیچ حرفی نزدم و سد راهش نشدم. به خدا و، امام‌حسین (ع) که او را داده بودند، سپردمش.

شهید‌غلامرضا ابراهیمی بهمن سال‌۶۵ در عملیات کربلای ۵ در منطقه مهران به شهادت رسید. خبر شهادتش را چند روز بعد به خانواده‌اش دادند.

طاهره خانم ادامه می‌دهد: بیرون از خانه بودم که گفتند چند نفر برای دیدنت آمده‌اند. قلبم گواهی می‌داد که آمده‌اند خبر شهادت پسرم را بدهند. هنگامی‌که وارد خانه شدم پرسیدم «غلامرضایم شهید شده؟»

به این قسمت از خاطره‌هایش که می‌رسد، با آنکه نزدیک به ۳۸ سال از شهادت پسرش می‌گذرد، بغض امانش نمی‌دهد. هنگامی‌که آرام‌تر می‌شود، می‌گوید: به‌همراه جمعی از مادران شهدا سال‌۱۳۶۶ برای کمک و بازدید به پشت جبهه رفتیم. راهنما می‌گفت تا منطقه جنگی چند‌کیلومتر فاصله است. فرزندانتان از همین مسیر‌ها برای رفتن به خط مقدم رفته‌اند.

طاهره‌خانم در تمام لحظه‌هایی که در منطقه جنگی بوده، حضور پسرش را در گوشه‌و‌کنار آنجا احساس و با او درد‌دل می‌کرده است.

* این گزارش سه‌شنبه ۲۳ مردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۷ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44