گرد سپیدی بر موهایش نشسته است و چینهای عمیق پیشانیاش، نشان از یک زندگی پرفرازونشیب دارد، اما این فقط ظاهر قضیه است. وقتی پای صحبتهایش مینشینی، آنقدر راحت و روان و با جزئیات، وقایعی را که به چشمش دیده است، بیان میکند که انگار جوانی زندهدل روبهرویت نشسته است.
حسن دلیرباغستانیِ شصتوهفتساله را اهالی محله فاطمیه خوب میشناسند. حدود ۴۰ سال سکونت در اینجا، او را به یکی از افراد سرشناس محله تبدیل کرده است. دلیر در بحبوحه انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ از رهبران محلی بوده و هدایت و راهنمایی جوانان محله را با کمک چند نفر دیگر بهعهده داشته است.
با آغاز جنگ تحمیلی هم لباس رزم میپوشد تا سنگر بسازد و گاهی در عملیاتهای مختلف شرکت کند. در یکی از همین عملیاتها موج انفجار، آسیبی جدی به او وارد و به مشکلات و بیماری اعصاب و روان دچار میکند؛ بیماریای که نشان افتخار این جانباز نیکوکار برای باقی عمر است.
راستی اینکه گفتیم نیکوکار، دلیلش فعالیت امروز اوست که میتواند سرمشق جوانها باشد؛ رزمنده سالهای دفاع مقدس امروز همتش را صرف ساختن مسجد و حسینیه میکند، در حد توانش...
فردوس زادگاهم است؛ جایی که خاطرات کودکی و نوجوانیام در آن شکل گرفت. یقین دارم که امامرضا (ع) مرا طلبید و دعوتم کرد تا به مشهد بیایم و همسایهاش شوم، در خیابان ابوذر و محله فاطمیه این شهر. کاری جز بنایی بلد نبودم. به بنایی میرفتم و برای مردم ساختمان میساختم و از این راه درآمد خوبی داشتم.
تازه با دخترعمهام ازدواج کرده بودم و باید خرج زن و زندگی هم میدادم. با وجود سختیهای کارم، حواسم به اتفاقهایی هم بود که در جامعه میافتاد. عمر بهسرعت میگذشت. نارضایتی مردم از حکومت پهلوی بیشتر میشد. تقریبا همه ناراضی بودند و من هم دل خوشی از رژیم نداشتم. آنها طبقه محروم و ضعیف جامعه را انسان نمیدانستند.
سال ۵۵ فعالیتهای انقلابیام در محله سکونتم شروع شد. عکسها و اعلامیههای امامخمینی را میان اهالی محله توزیع میکردیم. تقریبا از این اجتماعات محلی در همهجای شهر به چشم میخورد. رهبران این گروههای خودجوش با هم ارتباط داشتند و از اخبار و اوضاع شهر و مملکت خبردار میشدند. پاتوق اهالی خیابان ابوذر هم همین مسجد امام محمد باقر(ع) بود.
سیلیشان چنان محکم بود که سرم گیج میرفت و نشانی خانهام را فراموش کرده بودم
فعالیتهای انقلابی ما ادامه داشت. یکبار صبح زود با موتورم از خانه بیرون رفتم تا طبق معمول برای کار به خیابان خواجهربیع بروم. هنوز از خیابان اصلی ابوذر دور نشده بودم که دو مرد جوان سر راهم را گرفتند و مرا به کوچهای خلوت کشاندند. مغازهها بسته بود و پرنده پر نمیزد. موتورم را گوشه خیابان پرت کردند و اسلحه را کنار گوشم گرفتند. به من میگفتند خرابکار! این دو از کارکنان ساواک بودند که مامور شده بودند گوشمالیام بدهند. کتکم زدند، سیلی محکمی هم زیر گوشم نواختند که روی زمین پرت شدم. تهدید کردند اگر دست از این کارها برندارم، مرا میکُشند.
سیلیشان چنان محکم بود که سرم گیج میرفت و نشانی خانهام را فراموش کرده بودم. نگران زنم بودم که نکند این ازخدابیخبران به خانهام بروند و اتفاقی برای او بیفتد. با همان وضعیت، موتورم را پیدا کردم و خودم را به خانه رساندم. همسرم تا مرا دید، گفت دو نفر که خودشان را از دوستانت معرفی میکردند، سراغ تو را از من گرفتند. خداراشکر به او آسیبی نرسانده بودند. من بارها از طرف عمال حکومت تهدید شدم، اما نه کتک خوردن و نه تهدیدها باعث شد که دست از اعتقاداتم بردارم و سرسختانه مبارزه را ادامه دادم. روشنگری برای اهالی محله یکی از کارهایم بود. اهالی هم خیلی پای کار بودند و همراهی میکردند. با آغاز شدن راهپیماییها در آنها نیز شرکت میکردیم تا اینکه انقلاب پیروز شد.
پس از پیروزی انقلاب، گاهی با چند نفر از مردان محله بهسراغ دفتر بنیصدر در مشهد میرفتیم که در خیابان خواجهربیع بود. شعار سرمیدادیم که دمودستگاهشان را جمع کنند و از این محله بروند. این فعالیتها خودجوش بود و در کنار شغل بنایی از آنها غافل نبودم. بعضیها فکر میکنند کسانی که عمر و زندگی و جان خود را در راه انقلاب دادهاند، برای آن کیسه دوختهاند؛ برای من که حقیقتا اینطور نبود. بعد از این ماجراها بهعنوان جهادگر به کار ساختوساز و عمران در گوشهوکنار استان خراسان مشغول شدم. تا یک سال هیچ پولی در کار نبود. گاهی هم که پول میدادند، مقدار کمی داخل سینی میگذاشتند و به جهادگران تعارف میکردند. نیت ما خدایی بود و برای همین خدا هم نمیگذاشت زندگی ما لنگ بماند.
همزمان با شروع جنگ تحمیلی، مجروحانی را که از جبهه میآوردند، با آمبولانس به بیمارستان بنتالهدی منتقل میکردم. گاهی هم پیکر شهدا را به خانوادههایشان تحویل میدادم؛ جنازههایی که به طرز فجیعی متلاشی شدهبودند. یک سال پست امدادگری داشتم. اصلا نمیتوانستم ناهار بخورم و حالم بد میشد. بعد فعالیتم را در قسمت خدمات مهندسی سپاه ادامه دادم و به جبهههای جنوب اعزام شدم. مدیریت کارهای تاسیساتی جبهه با من بود. سنگر میساختم و سرویس بهداشتی و استراحتگاه و معبر و پل و هرچه موردنیاز بود. گاهی هم که از این مسائل فارغ میشدم، به خط میزدم و دوشادوش بچهها با دشمن بعثی میجنگیدم.
در عملیاتهای بیشماری هم شرکت کردم؛ کربلای ۵ و خیبر و.... در عملیات خیبر، چون خشکی نبود، ناچار شدیم حدود ۴۰ کیلومتر از داخل آب و نیزارها عبور کنیم تا به معبر اصلی برسیم. بچهها بهخوبی پیشروی کردند. پلهای روآبی خوبی زدیم و تا سهراهی دجله و فرات پیش رفتیم.
۱۰۷ عراقی را هم به اسارت گرفتیم. یکی بعد از دیگری دشمن را درو میکردیم. آنها هم از این نحوه حمله ما وحشت کردند و پاتک ناجوانمردانهای زدند؛ آنها عقبه لشکر را که ۱۲ هزار نفر بودند، با سلاح شیمیایی هدف قرار دادند. همه نیروهای عقبه لشکر شیمیایی شدند.
از طرفی ما هم زاغه مهمات داشتیم. دستور رسید که این اسلحهها را از بین ببرید تا به دست دشمن نیفتد. فوری آنها را با بنزین سوزاندیم. مانده بودیم با اسرا چه کنیم. خیلی ترسیده بودند. فکر میکردند میخواهیم آنها را از بین ببریم. یکیشان میگفت من کاسبم، صدام ما را اجیر کرده تا بیاییم بجنگیم. اگر نمیآمدیم، خود ما را میکشت. دیگری هم از جنگ با ما اظهار پشیمانی میکرد. آنها را همانجا رها کردیم و برگشتیم. قایقهای کمکی و بالگردها به فریاد ما رسیدند و مجروحان فوری منتقل شدند.
او تلویزیون رنگی جاسم، خویشاوند صدام را از آن بلندی با خودش آورد
همه بچههای رزمنده خوب میدانند که ارتفاعات قلاویزان در منطقه مهران برای بعثیها منطقه مهمی بود که یکی از بستگان صدام آنجا مستقر شده بود. منطقه صعبالعبوری که هر عملیاتی برای فتح آن با شکست روبهرو میشد. درعملیات کربلای یک سردار قاآنی دستور داد که باید حمله و این منطقه فتح شود و این کار در عمل، شدنی نبود. رزمندههای پشتیبانی و آبرسانی با یک یاعلی اعلام آمادگی کردند؛ رزمندههایی که خبره کارهای عملیاتی نبودند، اما فقط با توکل بر خدا به دل این عملیات زدند و پیروز شدند.
یادم میآید که پیرمردی در آبدارخانه کار میکرد به نام سیدحسینی. از من اجازه خواست تا در این عملیات شرکت کند. او را بهخاطر سنوسالی که داشت، از حضور در این عملیات منع کردم، اما خیلی اصرار کرد و سرانجام اجازه دادم. رفت و با دست پر هم برگشت. او تلویزیون رنگی جاسم، خویشاوند صدام را از آن بلندی با خودش آورد که به همه بفهماند دود از کنده بلند میشود. بعد از پایان این عملیات و فتح مهران، امام در خطابهای آتشین فرمودند: مهران را هم خدا آزاد کرد.
در عملیات کربلای ۵ موج انفجار مرا از پای انداخت. قرصهای قوی اعصاب میخوردم؛ داروهایی که اثر چندانی روی من نگذاشت. بعد از آن هم با اینکه به مشکلات اعصاب و روان دچار شده بودم، به جبهه میرفتم. بعد از اینکه امام قطعنامه را پذیرفت و جنگ تحمیلی خاتمه یافت، بیماریام موجب نشد دست از کار بکشم. این شد که کارم را در قسمت فنیومهندسی سپاه ادامه دادم. به این ترتیب فرودگاه سبزوار و راهآهن سرخس و جاهای دیگر را ساختیم. الان هم اگر بتوانم، هر کاری برای آبادانی وطنم انجام میدهم.
هر کاری که برای خدا باشد، پایدار است. لطف خدا شامل حال من هم شده است و کارهای مسجد اماممحمدباقر (ع) را انجام میدهم. مسجد قدیمی این محله نیاز به تجدیدبنا داشت که با توجه به اینکه خودم دستی در ساختوساز داشتم، کلنگ این کار را با کمک اهالی محل زدم. عید غدیر امسال هم رسما گشایش پیدا کرد و بنای خوبی شد. سعی کردم خودم هم در حد توان برای عمران آن هزینه کنم. قرار است اگر عمری باقی باشد، حسینیهای هم در کنار آن تاسیس کنم تا فعالیتهای این پایگاه معنوی گسترش پیدا کند.
*این گزارش یکشنبه ۶ دی ۱۳۹۴ در شماره ۱۸۲ شهرآرامحله منطقه۳ منتشر شده است.