محمدرضا یزدانی، پاکبان پاکدستی است که محدوده کارش را شبیه خانهاش میشناسد و یکجورهایی با همه جزئیات و گوشهوکنار و آدمهای منطقه محل خدمتش آشناست. برخیها او را در کوچه پسکوچههای محله رضاشهر وقتی به خواندن نماز صبح ایستاده است، دیدهاند و خیلی از شهروندان محله هم او را به شرافتش میشناسند.
در این ۲۴سالی که پاکبان همین محله و خیابانها بوده، چندینوچندبار طلا و پول نقد و سند خانه و دستهچک پیدا کرده است، اما باوجود همه مشکلات مالی که گاهی گلویش را سخت فشار میدهد، لحظهای وسوسه نشده است که پول و طلاها را در جیبش بگذارد و به هیچکس چیزی دربارهاش نگوید.
محمدرضا پنجفرزند دارد، چهاردختر و یک پسر. پسرش ۹سال پیش تصادف کرده و از همان وقت، ۲۱عمل جراحی روی پایش انجام شده است. پول کارگری زندگیاش را حسابی سخت کرده، اما رسمش این است که اگر چیز قیمتی در محدوده خدمتش پیدا کند، در همان محدوده، برگهای میچسباند و پیداشدن طلا را به شهروندان خبر میدهد؛ مثل همین روزهای اخیر که او ۳ میلیارد تومان تراول چک پیدا کرد.
«زحمتکش» لقب کوچکی است برای کسی که چینهای عمیقی پای چشمهایش افتاده است. محمدرضا یزدانی پنجاه سال دارد و از سال۱۳۷۹ پاکبانی میکند. همه این ۲۴سال را در محله رضاشهر و در محدوده خیابانهای خاقانی و زکریا و بولوار پیروزی سپری کرده است. قبلش، اما در روستای «بیار» شهرستان مانه و سملقان کشاورزی و دامداری میکرد که البته چندان برایش عایدی مالی نداشت؛ بههمیندلیل بیخیال زندگی در روستا شد و بعداز ازدواجش به مشهد کوچ کرد.
حالا او از پاکبانهای باتجربه شهرداری منطقه۹ به حساب میآید که هرروز از ساعت۳ صبح تا ۱۱ظهر مشغول نظافت معابر و خیابانهاست. میگوید: شبکاری سخت است. نمیتوانم خانوادهام را یک دل سیر ببینم. ظهرها وقتی به خانه میروم، چندساعتی میخوابم تا توان کار در روز آینده را داشته باشم. حتی فامیل هم میدانند که خیلی وقتها نمیتوانیم در جمعشان حاضر باشیم. پدرم به رحمت خدا رفته است. خیلی هنر کنم و یکیدو روزی تعطیلی داشته باشم، هرچند ماه، سری به مادرم در آشخانه میزنم تا لااقل دلتنگیاش کمتر من را اذیت کند.
میدانیم کارش سخت است، ولی خودش لبخند میزند و راضی است. میگوید: هرکاری سختی خودش را دارد، اما پاییز فصل سخت کار ماست. گاهی باد میان برگها میپیچد و کار آقامحمدرضا و رفقایش چندبرابر میشود، چون دوباره باید برگردد و کوچه را جارو بزند. برای این محلهها که درختهای خیابانهایش برافراشته و قدیمی هستند، پاییز فصل سخت دوبارهکاریهای مداوم است؛ بااینحال محمدرضا همیشه از کارش لذت میبرد.
از او میپرسم زندگی کارگری چگونه میگذرد، میگوید: سخت، خیلی سخت. در خیابان شهیدخاکپور در انتهای بولوار دلاوران مستأجر هستم. پنج فرزند دارم، یک پسر و چهار دختر که تنها یکی از آنها عروس شده است و باقی دانشجو و دم بخت هستند.
اما دلمشغولی اصلی من، پسر جوانم است که ۹سال پیش تصادف کرد.تا حالا ۲۱بار عمل جراحی روی پاهایش انجام شده است، اما هنوز هم نمیتواند درست راه برود و انجام کارهای سنگین در توانش نیست. همه ناراحتی من این پسر است که فردا مسئولیت یک خانواده به دوشش میافتد. فعلا که داریم سر میکنیم؛ خدا بزرگ است.
با این همه گرفتاری ریزودرشت، اما آقامحمدرضا دل بزرگی دارد. او همین چند روز پیش ۳ میلیاردتومان تراولچک را به صاحبش برگرداند؛ «چند روز پیش بود که ساعت۴ صبح و وقت جاروزدن، ۳ میلیاردتومان تراولچک پیدا کردم که از بانک ملت صادر شده بود. به بانک مراجعه کردم و بعداز تعریفکردن ماجرا، شماره صاحب چک را به من دادند. با او تماس گرفتم. آمد و امانتیاش را تحویل گرفت. بنده خدا از شب قبل، کیف مدارکش را گم کرده بود و این چک هم در میان مدارک بود.»
یزدانی طلا و پول و دسته چک و اشیای قیمتی زیاد پیدا کرده است. او بیستسال پیش یک دستهچک پیدا کرد که پنجبرگ آن سفیدامضا بود. طلا و پول نقد هم کم پیدا نکرده که یا کنار سوپری قدیمی محله آگهی زده یا به شهرداری منطقه۹ سپرده است تا به دست صاحبش برگردانند. او هیچگاه وسوسه نشده است که این پول و طلاها را برای خود بردارد.
پول زحمتکشی را سر سفره زن و بچهام میبرم، هرچند کم باشد و هزار و یک مشکل داشته باشم
میگوید: فرقی ندارد چندهزار تومان باشد یا چند میلیارد؛ بادآورده را باد میبرد. من پول زحمتکشی را سر سفره زن و بچهام میبرم، هرچند کم باشد و هزار و یک مشکل داشته باشم. من فکر میکنم آن طلا و پولی که پیدا میشود، مال هرکس باشد، خودش لازم دارد، اصلا شاید اوضاع و احوال مالیاش از من بدتر باشد.
یکساعتی در آفتاب گرم تابستان ایستادهایم و در این مدت که ساعت شروع به کار خیلی از اهالی است، هرکسی از کنار محمدرضا رد میشود، با او حال و احوال میکند تا این حس را پیدا کنیم که این مرد واقعا محبوب این محله است. جوانی از کنارش عبور میکند و سلام میکند. پاکبان او را «علیآقا» صدا میکند.
جوان از روی باز و اخلاق خوش و چهره مهربان پاکبان محلهشان لذت میبرد. هرروز حالش را میپرسد و گاهی هم برایش چای داغ میآورد. همسایههای دیگر هم هوای او را دارند، گاهی از انتهای کوچه صدایش میزنند و برایش چای و میوه میگذارند.
لباس خدمتش افتخار تنش است و عاری ندارد که بخواهد با آن لباس به محل زندگیاش برود. پاکبان ساکن محله سرافرازان میگوید: بعضی همکارانم دوست ندارند همسایههایشان بفهمند که پاکبان هستند، ولی برای من فرقی نمیکند. افتخار میکنم، چون کارم خیلی سخت است، ولی نان حلال دارد.
شببیداری، سرمای استخوانسوز شبهای زمستان، گرمای تابستان، بارندگی، برگریزان پاییز و پارهکردن زبالههای شبانه همه و همه باعث میشود کارشان، سخت و طاقتفرسا باشد. با صداقت کار میکند و دلش را خوش به نان حلال و محبتهای کوچک و رضایت همسایهها کرده است. گاهی یک چای داغ، دلش را گرم میکند.
میگوید: شب که مغز باید استراحت کند، ما کار میکنیم. روز که باید کار کند، ما میخوابیم. زندگی پاکبانها برعکس است!
* این گزارش چهارشنبه ۲۳ خردادماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۳ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.