کد خبر: ۹۲۲۱
۰۱ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۴:۳۰

محمد‌حسین عباسی، آمبولانس محله چهاربرج بود

اهالی، حاج‌محمد‌حسین عباسی را به نام «آچارفرانسه»، «کارراه‌انداز» یا «آمبولانس محله» می‌شناسند. در دوره‌ای که جاده‌های خاکی چهاربرج هنوز رنگ ماشین به خودش ندیده بوده، چهارچرخی داشت تا به دادِ در‌راه‌مانده‌ها و مریض‌دار‌ها برسد.

با اینکه مویی سفید کرده، اما به قول معروف هنوز از تک‌و‌تا نیفتاده؛ گرگ‌و‌میش هوا، همین که صدای اذان روی گلدسته‌های صبح می‌نشیند، راهی مغازه کوچکش در حاشیه بولوار شاهنامه می‌شود تا گره از کار خلق‌اللهی که ناچارند با اولین اتوبوس به شهر بیایند، بگشاید. حالا شده این گره‌گشایی، فروش نان یا شارژ من‌کارت باشد. هنوز هم به رسم مغازه‌دار‌های قدیم، ردپای هر حاجتی را می‌شود توی بقالی کوچکش پیدا کرد.

اهالی، او را با توصیف «آچارفرانسه»، «کارراه‌انداز» یا «آمبولانس محله» می‌شناسند. در دوره‌ای که جاده‌های خاکی چهاربرج هنوز رنگ ماشین به خودش ندیده بوده، چهارچرخی داشته و دستی به فرمان.

همین هم مزید علتی می‌شود تا زودتر از هر کسی به دادِ در‌راه‌مانده‌ها و مریض‌دار‌ها برسد. اولین مدرسه چهاربرج با تلاش‌های او پاگرفته و در دوسالی که عضو شورای این محله بوده، می‌شود یکی از بانیان آوردن آب لوله‌کشی به منطقه.

کنار همه اینها حاج‌محمدحسین عباسی که ۶۳ بهار و زمستان را پشت سر گذاشته، یکی از چهره‌های انقلابی منطقه ما هم هست؛ درواقع یکی از اولین تظاهرکنندگان راهپیمایی‌های مشهد که واقعه «یکشنبه خونین» را به چشم دیده. در نگهبانی از بیمارستان امام‌رضای سال ۵۷ پیش‌قدم بوده و سهمی هم در آزادسازی زندانیان وکیل‌آباد داشته است.

با‌این‌همه پس‌از انقلاب هم دلش رامِ ماندن نمی‌شود و سال ۶۰ فرمان ماشینش را کج می‌کند سمت جاده‌های خاکی جبهه و می‌شود راننده بسیجی‌ها یا به قول خودش مهمات‌جمع‌کن گردان «شهید محمود کاوه». گزارش این هفته را با خاطرات او همراه شدیم و سری به کوچه‌پس‌کوچه‌های انقلاب زدیم تا مردم دلداده آن روز‌ها را از آینه کلمات حاج‌محمد‌حسین عباسی به تماشا بنشینیم.     

 

درباره حاج‌محمد‌حسین عباسی    

یکی از مَشتی‌های روزگار است که شهری‌شدن و رنگ عوض‌کردن هر‌روزه شهر نتوانسته از اصالتش کم کند. هنوز به رسم مردان قدیم مو و ناخنش به حنا خضاب شده است. مثل قدیمی‌ها برای معادل حیاط جلوی خانه از کلمه «حولی» استفاده می‌کند و توی بقالی کوچکش، ردپای قرص سردرد و سرماخوردگی و انواع جوشانده‌های محلی پیدا می‌شود.

علاوه‌بر‌این صداقت و ساده‌دلی‌اش، نقل دهان دوستان و آشنایان است. بعد‌از وقایع انقلاب، هوایی جبهه می‌شود و باوجود داشتن هفت فرزند، دل از محله و شهرش می‌گیرد و پا به راه می‌گذارد. تاریخ دقیق اعزامش را نمی‌داند، اما مطمئن است که سه‌عید را در جبهه بوده.

بالاخره در سال ۶۴ از ناحیه پا مجروح می‌شود و برمی‌گردد، اما هرگز به‌دنبال گرفتن پرونده جانبازی نمی‌رود که معتقد است جنگ را برای رضای خدا انتخاب کرده نه چیز دیگری.   

 

انقلاب مشهد از زبان حاج‌محمد‌حسین عباسی

فاصله چهاربرج از شهر خیلی زیاد بود. ناچار وانتی خریدم و با آن هر روز به شهر می‌آمدم. جنس می‌خریدم و بر‌می‌گشتم. برای همین خیلی زودتر از باقی مردم محل با انقلاب و اتفاقات آن آشنا شدم. یک روز با چند نفر دیگر راهی خانه آیت‌ا... شیرازی شدم.

هنوز حرف انقلاب، تازه سر زبان مردم افتاده و جمعیت اندک بود. همه در یکی از اتاق‌های منزل آقای شیرازی جمع می‌شدیم، اما هرروز که می‌گذشت، به جمعیتمان اضافه می‌شد، طوری‌که یک‌هفته نشده مجبور شدیم برای شنیدن حرف‌های آقا توی حیاط بنشینیم.

کم‌کم سیل جمعیت از حیاط خانه هم گذشت و به کوچه رسید. اوایل مردم تنها می‌نشستند و به سخنرانی گوش می‌دادند، اما چون ماشین از داخل کوچه تردد می‌کرد و راه بند می‌آمد، آقای شیرازی دستور پخش اعلامیه را داد. اخبار و سخنان امام (ره) با اعلامیه دست‌به‌دست می‌شد.  

اولین راهپیمایی هم از در خانه آیت‌ا... شیرازی شروع شد. آن روز از خانه آقای شیرازی تا چهارراه قدیم نادری جمعیت ایستاده بود. البته همه مرد بودند و هنوز زن‌ها در تظاهرات شرکت نمی‌کردند. جمعیت از خانه آقای شیرازی به سوی میدان شهدا، خیابان خسروی قدیم، فلکه آب و بعد هم به‌سمت حرم حرکت کرد. بعد‌ها پاتوقمان میدان شهدا بود.

یکشنبه خونین، خبر آمد که غلامعلی اویسی، رئیس ساواک مشهد، حکم تیر داده و گفته هرکس برای راهپیمایی به خیابان بیاید، کشته می‌شود. آن روز صبح زود میدان شهدا خیلی خلوت بود، اما ساعت ۱۰ دو تا جیپ ازطرف راه‌آهن به‌سمت شهدا آمد و در راه گاز اشک‌آور می‌زد. سه نفر بودیم.

فرار کردیم سمت خیابان نادری که تیراندازی شروع شد. زدم به کوچه‌پس‌کوچه‌ها و خودم را انداختم توی یک خانه. صدای تیر که خوابید، بیرون آمدم و رفتم سمت خیابان ارگ. چیزی که می‌دیدم، باورم نمی‌شد. توی خیابان جوی خون راه افتاده بود.

راه‌ها را هم بستند. همهمه بود و هیچ‌کس نمی‌دانست قرار است چه اتفاقی پیش آید. تنها یادم هست که سربازی جلویمان را گرفت و گفت: «از این سمت نروید که کشته می‌شوید. تو را به خدا فرار کنید تا زنده بمانید.» تانک‌ها و تفنگداران تا گنبد سبز و خیابان ارگ پیش آمده بودند.

تاریخش را دقیق نمی‌دانم؛ گفتند چند‌نفری بیایند برای نگهبانی از بیمارستان امام رضا (ع). یادم هست شهدای تظاهرات آن روز را برده بودند سرد‌خانه بیمارستان و همان‌جا مانده بودند. پرستار‌های خانم، خیلی وحشت کرده بودند. خیلی‌ها می‌خواستند بخش را ترک کنند، اما از‌آنجا‌که امکان نداشت، عده‌ای برای نگهبانی بسیج شدند.

فردایش مردم ریختند فروشگاه ارتش را خالی کردند؛ البته آقای شیرازی فتوا داد که اجناس را برگردانند. خیلی‌ها هم به حرف گوش کردند و آوردند. مشهد همین‌طور شلوغ بود تا خود بهمن. خدا را شکر که زحمات این ملت به ثمر نشست.

 

اهالی چهاربرج «حاج‌محمد‌حسین عباسی» را به نام «آچارفرانسه»، «کارراه‌انداز» یا «آمبولانس محله» می‌شناسند

 

مقدار قرض هر کسی را با کشیدن دایره یادداشت می‌کردم

مغازه‌دار بودم، اما سواد نداشتم. برای همین توی دفتر حساب و کتابم، نقشه محله را کشیده بودم. روی نقشه هم جای خانه افرادی را که نسیه می‌بردند، علامت زدم. بعد کنار خانه هر‌کسی مقدار قرضش را با کشیدن دایره یادداشت می‌کردم؛ مثلا اگر طرف سه‌قِران قرض داشت، یک دایره کوچک می‌کشیدم و روی آن عدد ۳ را می‌نوشتم.

اگر قرضش ۳ تومان بود دایره کمی بزرگ‌تر می‌شد. همین‌طور به نسبت بدهی، اندازه دایره‌ها را مشخص می‌کردم. گاهی هم شکل طرف را آن‌طور‌که بلد بودم، نقاشی می‌کردم و جلوی عکسش، چیزی را که خریده بود، می‌کشیدم؛ مثلا یک مشتری می‌آمد، طناب می‌خرید. من همین را می‌کشیدم.

همه عمر حساب‌و‌کتابم این‌طور بود. البته هنوز هم هست، اما مردم دیگر چیزی را به نسیه نمی‌برند یا آن‌قدر کم است که خاطرت می‌ماند، اما قدیم نمی‌شد. پول توی دست مردم نبود و از هر پنج‌نفر، سه تایشان نسیه‌بر بودند.   

مغازه‌دار بودم اما سواد نداشتم. برای همین توی دفترم، نقشه محله را کشیدم. روی نقشه جای خانه افرادی را که نسیه می‌بردند، علامت زدم

 

از کف زدن تا گفتن تکبیر

روز‌های ابتدایی شروع تظاهرات در خانه آیت ا... شیرازی جمع می‌شدیم. قبلا ذکر تکبیر بین مردم همه‌گیر نبود. یادم هست شهیدهاشمی‌نژاد که سخنرانی می‌کرد، مردم کف می‌زدند.

گفتند: «کف نزنید و هر جا خواستید حرف سخنران را تایید کنید، بگویید که صحیح است.» مردم هم بعد‌از آن هر‌جا که می‌خواستند با سخنران همراهی کنند جمله «صحیح است» را می‌گفتند، اما مدتی بعد تکبیر‌گفتن، بخشی از همراه‌شدن با هر حرکت انقلابی شد که شروعش از همین سخنرانی‌ها بود.   

 

مردم دخل مامور ساواک را آوردند

در روز‌هایی که مردم روبه‌روی خانه آقای شیرازی تجمع می‌کردند، ماموران ساواک هم با لباس شخصی و به شکل مردم عادی می‌آمدند و به سخنرانی‌ها گوش می‌دادند. بعد هم فعالان انقلابی را شناسایی و دستگیر می‌کردند. یک روز ریختند و هفت‌نفر را دستگیر کردند.

مردم خیلی عصبانی بودند و مدام می‌گفتند: «تلافی می‌کنیم». برای همین روزی که مقابل بیمارستان درگیری شد، مردم یک مامور ساواک را گرفتند و آن‌قدر او را همان‌جا وسط خیابان با سنگ و چوب زدند که مُرد و به درک واصل شد.

 

با من نیامد، شهید شد

در منطقه کردستان بودم؛ توی تیپ ویژه شهید کاوه. کارم رساندن مهمات به رزمنده‌ها و جمع‌آوری مهمات عراقی‌ها بعد‌از درگیری بود. یک روز مشغول رانندگی بودم که یک میگ از روی سرم رد شد و موشکی سمت من شلیک کرد. موشک به باتلاق خورد و عمل نکرد، یعنی منفجر نشد.

از ماشین پیاده شدم و تماشایش کردم. بعد رفتم به رزمنده‌ها خبر دادم و آمدند بمب را خنثی کردند. یک‌بار هم با پسر جوانی که مثل من راننده بود، همراه شدم که برویم سمت کله‌قندی. بار او غذا بود و من مهمات. گفتم پا‌به‌پای من بیا. گفت: «تو مهمات داری. خیلی خطرناک است.

تو را توی راه حتما می‌زنند. من با تو نمی‌آیم.» برای همین پشت سر من حرکت کرد. گلوله از زمین و آسمان روی سرمان می‌بارید. به نیمه راه که رسیدم، دیدم خبری از ماشینش نیست. نگران شدم، اما ناچار باید مهمات را می‌رساندم. بارم را به سلامت رساندم. در راه برگشت دیدم ماشینش را زده‌اند و شهید شده.   

 

اهالی چهاربرج «حاج‌محمد‌حسین عباسی» را به نام «آچارفرانسه»، «کارراه‌انداز» یا «آمبولانس محله» می‌شناسند

 

جنازه متعلق به سرهنگ جاسم، شوهر‌خواهر صدام بود

یک تیم دوازده‌نفری بودیم که وظیفه‌مان بعد‌از هر عملیات، جمع‌آوری غنایم بود. در منطقه کله‌قندی بودیم که ناگهان یک بمب خورد به کنار کوه. رفتم بالا ببینم چه اتفاقی پیش آمده. دیدم یک جنازه افتاده و روی دست و سینه‌اش هم پر از مدال جنگی است.

با اولین نگاه شناختمش. جنازه متعلق به سرهنگ جاسم، شوهر‌خواهر صدام بود. رزمنده‌ها هم بعد هویتش را تایید کردند. آنجا ایستادم بالای سرش و گفتم: «ببین آدمیزاد چقدر حقیر است. وقتی زنده بودی حتی نزدیکانت جرئت نداشتند روی حرفت، حرفی بزند. حالا ببین چطور افتاده‌ای اینجا.»   

 

قصه منبع آب

نماینده شورا بودم. مردم آب‌خوردن نداشتند. رفتم منبع آب را از بخشداری گرفتم. می‌خواستند کنار مسجد امیرالمومنین (ع) حفاری کنند، اما گفتم: «آنجا را آقای سبزواری، سابق‌بر‌این حفر کرده و به آب نرسیده. منبع را بردم جای فعلی‌اش. ۴۵‌متر حفاری کردم.

آن موقع کمی آب آمد. مردم سر‌و‌صدا کردند که دیدی چکار کردی؟ کو پس این آبی که می‌گفتی؟ رفتم چهار شبانه‌روز در جهادسازندگی. پشت درِ اتاق براتی، رئیس جهاد سازندگی وقت گفتم: «اگر برگردم، مردم مرا از روستا بیرون می‌کنند. ۴۵‌متر کندم، اما به آب نرسیدیم.»

بنده خدا یک مقنی به‌رایگان در‌اختیارم قرار داد و دستگاه‌های لازم را هم فراهم کرد. برگشتم و دوباره شروع به حفاری همان چاه کردیم. به لطف خدا ده‌متر پایین نرفته بودیم که به آب رسیدیم. آن روز‌ها یک مهندس از جهاد آمد و گفت: «به یک سفره آبی بزرگ رسیده‌ایم.» راست می‌گفت؛ چون حالا نزدیک ۳۰ سال است مردم آب مایحتاجشان را از همین منبع تامین می‌کنند.

 

شکل قدیم محله

همه ساکنان این محدوده سابق‌بر‌این کشاورز بودند. من هم کشاورزی می‌کردم. مردم این منطقه روی زمین‌های اربابی کشت می‌کردند. ارباب محله چهاربرج محمد‌رضا سبزواری بود. اول که آمد، گفت: «من پدر، شما فرزند. کشت کنید و بخورید»، اما بعد رویه‌اش را عوض کرد.

زمان تقسیم اراضی شاه، عده‌ای گفتند: «ما زمین نمی‌خواهیم.» ارباب هم از این موقعیت سوء‌استفاده کرد و از مردم اثر انگشت و امضا گرفت که حقی روی زمین‌ها ندارند. بعد‌ها ارباب زمین را فروخت و رفت. زمین‌ها را به صاحب صمد کمپانی، پنجمین پولدار ایران در آن دوره فروخت. مردم پخش شدند.

عده‌ای رفتند شهر و شدند کارگر. عده‌ای هم دامدار شدند. آن زمان جاده سنتو وجود نداشت؛ ما تا نزدیک زندان وکیل‌آباد پیاده می‌آمدیم و گله‌هامان را می‌چراندیم. مردم خیلی مشقت دیدند. انقلاب که شد، دونفر به نام بیدآبادی و شمع‌آبادی از جهاد سازندگی آمدند و شروع کردند به تقسیم اراضی بین مردم. از آن روز بود که آب خوش از گلوی رعیت پایین رفت.

 

حرف آخر‌

می‌گویم خدا رحمش بیاید به این ناز و نعمت‌هایی که به ما داده که خیلی‌ها شکر نعمتش را نمی‌دانند. عده‌ای می‌نشینند و از گرانی و هزار تا چیز دیگر گلایه می‌کنند. من ناراحت می‌شوم که چرا مردم نمی‌بینند و یادشان رفته قبل‌از انقلاب چقدر به مردم ظلم می‌شد. اصلا من بعداز این همه سال زندگی، فهمیده‌ام هرکس راه مستقیم را پیش بگیرد، به در بسته نمی‌خورد.

* این گزارش پنج شنبه، ۱۶ بهمن ۹۳ در شماره ۸۷ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است. 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44