تابهحال به زندگی خودتان و اطرافیانتان دقت کردهاید؟ در هر دوی این زندگیها زیاد پیش میآید که مسیری را-چه دوست داشته باشید چه نه- بروید، اما هر چه تلاش کنید باز هم نتوانید به مقصد برسید؛ به قول مادربزرگم «نه آن شد که دلم خواست، همان شد که خدا خواست» گاهی مسیر را خدا نشانت میدهد، اما فقط دانستن و دیدن این مسیر کفایت نمیکند، بقیهاش با توست که از این فرصت درست استفاده کنی یا به غفلت رهایش کنی.
حرف امروز ما از سیدجعفر کشمیری است، کسی که متولد ۱۳۲۹ مشهد است و سالها همسایگی شما ثامنیها را کرده و حالا شده معتمد محلهای نوغان، طبرسی، قبر میر و حتی حسینباشی. اگر از اهالی طبرسی باشید شاید بدانید که این همسایه ۶۳ ساله همان بنیانگذار جلسات قرآن، دعای ندبه و خیریه و قرضالحسنه مکتب جعفری است. همانی که بیتالصادق مکتب جعفری را هم کنار اینهمه بنا راه انداخته تا ارادتش به مذهب تشیع را نشان بدهد و راهی باز کند برای رواج تشیع و مکتب جعفری. جالب است بدانید که همه این بناها و اتفاقات پدیدآمدنشان، همه و همه، بعد از دیدن یک تابلو به نام مبارک امام جعفرصادق (ع) بوده است.
حوصلهاش را داشته باشد و ببریاش به اواخر دهه ۳۰ منطقه ثامن، حتما قبل از هر چیز یاد پدرش میافتد، یاد مردی که نوحه میخواند و مداحی میکرد و البته محترم بود پیش مردم؛ «پدرم مداح و نوحهخوان بود همه او را میشناختند و احترام میگذاشتند به همین دلیل به واسطه پدرم من را هم میشناختند و برای من هم احترام قائل بودند. شاید این برخورد دیگران باعث شده بود تا من به انجام کارهای عامالمنفعه تشویق شوم و تمایل پیدا کردم به دیگران کمک کنم.»
همه اتفاقها برمیگردد به ۱۱ سالگیاش و روزی که به اتفاق دوستان همسالش جلوی خانه اوستایحییبَشزن (بندزن)، قایمباشک، بازی میکرد؛ «هر بار یکی سر میگذاشت تا دیگران قایم شوند. گرم بازی بودیم یکی از بچهها چشم گذاشت و همه رفتیم تا گوشهای پنهان شویم. من هم به انباریای که همان نزدیکی و متعلق به اوستا یحیی بود پناه بردم. همانطور که تلاش میکردم جایی برای پنهان شدن پیدا کنم، چشمم افتاد به تابلویی که بالای وسایل رها شده آنجا گذاشته شده بود. از روی کنجکاوی آن را برداشتم، تمیزش کردم و نوشته رویش را خواندم؛ «انجمن کودکان امام جعفرصادق (ع)».
خودش نمیداند، اگر بپرسی میگوید «نمیدانم چرا؟ اما نوشته تابلو عجیب به دلم نشست. بازی را فراموش کردم. رفتم پیش اوستایحیی و از او خواستم تابلو را به من بدهد. او هم مهربانی کرد، لبخندی زد و تابلو را به من داد. شاید بتوان گفت آن تابلو به زندگی و کارهای من جهت داد؛ مثل پیکانی بود که مسیر زندگی من را مشخص میکرد.»
دیدن نام تابلو، سیدجعفر آن روزها را وا میدارد تا به اتفاق دوستانش جلسات قرآنی برای محله برپا کنند؛ «عصرهای جمعه عم جزء میخواندیم و کمکم به آن سینهزنی را هم اضافه کردیم. اسم جلسات را هم از همان تابلو گرفتیم؛ جلسه امام جعفرصادق (ع).»
دو سال از این ماجرا میگذرد؛ «ما همچنان جلسات را برگزار میکردیم، اما بعد از آن در سال۱۳۴۲ تصمیم گرفتم اسم جلسات را «جلسات قرآن مکتب جعفری» بگذارم و برنامههایش را گستردهتر کنم. برنامههایی که تا امروز هر پنجشنبه بهصورت دورهای برگزار میشوند.»
جلسات قرآن مکتب جعفری که پا میگیرد، فکر برگزاری جلسات دیگری میافتد بهسر آقای کشمیری؛ «تصمیم گرفتم جلسه دعای ندبهای هم با نام مکتب جعفری برگزار کنم. اینطور بود که جلسات دعای ندبه هم سال ۵۵ پا گرفت و خدا را شکر تاکنون هم برگزار میشود؛ هر صبح جمعه این جلسه را با حدود ۴۰۰ نفر از اهالی محل و همشهریها برگزار میکنیم.»
اینجا کمی سکوت میکند پیرمرد هممحلهای ما. مکثی که میکند او را از جوانیاش، از جلسه دعای ندبه هر صبح جمعه، از خودش میگیرد و میآورد به حالای بودنش تا دلش از تاثیرپذیری زیاد جوانان امروز از رسانههای بیگانه بگیرد و بگوید: «قدیم اینطور نبود. الان انحرافات فرهنگی که از طریق انواع فیلم، ماهواره و اینترنت، به جوانان و نوجوانان ما راه پیدا کرده، رو به افزایش است؛ اینچیزها جوانان و نوجوانان ما را به بیراهه میبرند.»
هنوز سالهای جنگ است و آقای کشمیری کارهای نکرده زیادی دارد؛ «جنگ با همه مشکلاتش مردم را از پا در نیاورده بود. هر کس در حد توان خود تلاش میکرد تا به رزمندگان کمک کند. یکی خودش به جنگ میرفت، دیگری کمکنقدی میفرستاد؛ گاهی پیرزنی را میدیدی که هیچ چیزی ندارد، اما نان میپزد و تخممرغهایش را جمع میکند تا برای رزمندگان بفرستد.
«چرا من نباید کاری بکنم؟» این سوال مدتی است همراه آقای کشمیری اینطرف آن طرف میرود تا کار خودش را میکند؛ «تصمیم گرفتم من هم کاری انجام دهم. گفتم اصلا میروم دیدار سربازان، برایشان برنج، گوشت، شیرینی، کادو، نبات و پیراهن میبرم. گفتم میروم برایشان مداحی میکنم.» همین میشود که حدود ۳۰ بار به مناطق جنگی کشیده میشود.
حالا ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ است. ارتش بعثی عراق به مرزهای جنوبی و غربی ایران حمله کرده و ما ناخواسته باید درگیر جنگ شویم و ندانیم که تا هشت سال دیگر ماجرا از همین قرار است؛ هشتسال پردلهره و پراضطراب که خرابیهای فراوان برای ایرانمان به دنبال دارد؛ دیدن گوشهای از خرابیها سمت تازهای میدهد به کارهای مرد سیساله آن روزهای محله طبرسی؛ «با شروع جنگ و کشته شدن خانوادهها در جنوب کشور به این فکر افتادیم پرورشگاهی تاسیس کنیم و سرپرستی تعدادی از این کودکان یتیم را بر عهده بگیریم، اما مسئولان وقت با این موضوع موافقت نکردند و در نهایت منصرف شدیم. پس از آن تصمیم گرفتم خیریهای برای کمک به ایتام جنگزده تاسیس کنم تا بدین وسیله بتوانم گامی برای آنها بردارم.»
اواسط جنگ است و حالا خیلی از همسایهها آقای کشمیری را میشناسند، میدانند دستش در کار خیر است؛ همین است که به سراغش میروند تا آنها هم شریک باشند در شادکردن نیازمندان؛ «آن سالها خیّران به من مبلغی را به امانت میدادند و من هم بهصورت قرضالحسنه به اشخاصی که واجد شرایط بودند میدادم.
حدود سال ۶۷ تصمیم گرفتم با حمایت همان افراد قرضالحسنه مکتب جعفری را تاسیس کنم.» وقتی پای خواستن در میان باشد، میشود؛ «خوشبختانه قرضالحسنه رشد کرده و امروز حلّال گوشهای از مشکلات مردم محله است.»
همسایهها میدانند دستش در کار خیر است. به سراغش میروند تا آنها هم در کارهای خیرش شریک باشند
بودن در جبهه، کار جلسات مکتب جعفری را لنگ نمیگذارد؛ «جلسات را همانجا برگزار میکردیم.» یادش میآید که «تابستان گرمی بود. مردمی که از روستاها برای جنگ آمده بودند میخواستند برای برداشت محصولشان برگردند. میگفتند: «زمان برداشت است و باید برویم.» هر چه به آنها میگفتند «لازمتان داریم، ۱۰ روز دیگر بمانید»، جواب میدادند «نمیشود! محصولاتمان از بین میرود.»
من هم آنجا بودم. تصمیم گرفتم برایشان مراسم نوحهخوانی و سینهزنی برگزار کنم. بعد از مداحی، شب عاشورا را به آنها یادآوری کردم و گفتم: «حضرت اباعبدا... (ع) به یارانش نیاز داشت تا در کنارش بمانند، اما آنها امام را تنها گذاشتند.» جالب است بدانید فردای آن روز مطلع شدم که همه آنها مانده و نرفتهاند.»
با کمک سیدجعفر طباطبایی، شهید حسین آستانهپرست، مرحوم استاد قاسمسرویها، سیدعلیاکبر کشمیری و استاد پیرودین و خود آقای کشمیری، خیریه مکتب جعفری به ثبت میرسد و کارش را شروع میکند.
جنگ که تمام میشود هنوز هستند یتیمهایی که به کمک خیریه نیاز داشته باشند؛ همین است که فعالیتها دنبال میشود تا امروز؛ «در حال حاضر حدود ۲۰۰خانوارتحت پوشش داریم که در مجموع ۷۰۰نفر میشوند.» و لبخندی از خوشی میدود میان حرف؛ «وقتی به بعضی از بچههای خیریه نگاه میکنم، میبینم بزرگ شدهاند، میبینم سروسامان گرفتهاند و هر کدام به کاری مشغول هستند.
حق دارد پیرمرد همسایه، خیلی از آن بچهها حالا برای خودشان کسی هستند؛ پزشک، مهندس یا خلبان و ... «بیشتر بچههایی که از اینجا رفتهاند خیّر شدهاند و به ما کمک میکنند. خدا را شکر میکنم افرادی که از اینجا رفتهاند، خودشان پشتوانه خیریه شدهاند.»
حالا سالها از روزهای جنگ گذشته است و حاجآقای کشمیری کنار همه کارهایی که انجام داده به چیز دیگری هم شهره است؛ از نگاه مردم محله او معتمد محله است و گرهگشای آنها. هر کس که مشکلی دارد، زدن درِ خانه حاج آقای کشمیری یکی از فکرهایی است که از سرش میگذرد، فکری که تا امروز برای خیلیها جواب داده و میدهد. هر چند امید همه خداست، اما پیرمرد تمام تلاشش را میکند تا به دیگران کمک کند و گرهگشای مردم باشد.
او معتقد است «مردمداری غیر از پولداری است.» همین است که میگوید «گاهی شما با پول دیگران را جذب میکنید، اما پول همیشه کارساز نیست. فقط اخلاق خوش است که همیشه دیگران را جذب میکند.»
همینطور میداند که هیچوقت دیگران را نباید به خود بدبین کند. میداند که سادگی و بیریایی بهتر جواب میدهد حتی اگر با کمی سیاست همراه شود؛ «گاهی به عزیزی تلفن میکنم که یکمیلیون تومان برای کمک به جهیزیه به من بدهند. طرف مقابل هم بدون آنکه چیزی از من بپرسد این مبلغ را در اختیارم میگذارد، اما من پس از خرید رسید را برایش میفرستم تا او بداند پولش را در چه راهی مصرف کردهام.» همه اینها برای آ ن است که همسایه قدیمی ما میداند «هیچ چیز بهتر از اعتماد مردم نیست.»
* این گزارش پنجشنبه ۶ تیـر ۱۳۹۲ در شماره ۵۹ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.