کد خبر: ۹۱۸۹
۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۰

سقف خانه «مادر پلنگ برفی» واقعی است

«خانه فرزندان گلستان مهدی منتظر (عج)» در محله استادیوسفی به زندگی ۱۴‌دختر نوجوان و جوان و ۳ کودک بدسرپرست و بی‌سرپرست سروسامان بخشیده است.

گفتن، دشوار می‌شود، وقتی قرار باشد هم بگویی و هم نگویی؛ وقتی بنا باشد یک جمله حرف بزنی و یک جمله حرفت را بخوری. گفتن، دیگر برایت به‌سادگی آب‌خوردن نیست، وقتی نه اجازه داری و نه رواست که هرآنچه را دیده و شنیده‌ای، بر زبان بیاوری، یا که بنویسی.

این حال‌وهوای ماست، موقع نوشتن گزارش پیش‌رو. اما اینکه ما مجاز به گفتن هرآنچه که دیده‌ایم، نیستیم، دلیل نمی‌شود حرفی برای گفتن نداشته باشیم. همان‌قدر که از گفتن برخی حرف‌ها منع شدیم، به همان اندازه هم حرف‌های گفتنی و شنیدنی داریم.

«خانه فرزندان گلستان مهدی منتظر (عج)»، همان مکانی است که چندساعتی را به قصد نوشتن این گزارش در آنجا گذراندیم؛ خانه‌ای که به محض قدم‌گذاشتن در آن، گرما و صمیمیتش را حس‌کردیم.

خانه فرزندان، خانه‌ای است که ۱۴‌دختر نوجوان و جوان و ۳ کودک، آنجا درکنار هم زندگی می‌کنند. بچه‌هایی که هریک، گذشته مربوط‌به خودشان را دارند، با داشته‌ها و نداشته‌هایشان، اما حالا همه در شرایط یکسانی به‌سرمی‌برند که تفاوت بزرگی با زندگی قبل آنها دارد.

«احساس امنیت داشتن»، همان نداشته گذشته آنهاست که حالا برایشان فراهم آمده و همه اینها به مدد بانویی است که پنج سال است تامین پناه برای دختران بی‌سرپرست و بدسرپرست، ضرورت زندگی‌اش شده است.

صغری زارع که به فامیل همسرش یعنی «عمیدی» معروف است، همان مهربان‌بانویی است که کانون گرم خانوادگی را برای ۱۷‌نفر فراهم کرده است. او  بین دختر‌ها «عزیز» صدا می‌شود، محبتش به آنها بی‌دریغ است و همه آنها را به یک چشم نگاه می‌کند.

خانه فرزندان، همین حوالی است، در یکی از کوچه‌های بولوار شریعتی در محله استادیوسفی و یک سقف واقعی دارد که زیر آن گرمای یک خانواده سالم و پرمِهر در جریان است.

دختر‌ها تمایلی به گفتگو ندارند. دلشان نمی‌خواهد قصه زندگی‌شان بشود موضوع گزارش یک هفته‌نامه. حتی اگر نام و فامیلشان هم آورده نشود، باز عزت‌نفسشان مانع می‌شود که از مشکلات گذشته‌شان حرف بزنند.

خود «عزیز» هم دم‌به‌دم یادآوری می‌کند که مبادا اشاره مستقیمی به اسم و رسم بچه‌ها شود. شخصیت و آبروی دختر‌ها برای عزیز از همه‌چیز مهم‌تر است. همین طرز فکر باعث شده که حالا دختر‌ها توی این خانه احساس امنیت کنند. اینجا را دوست داشته و در کنار هم شاد باشند.

«م» و «ب» تنها فرزندان این خانه هستند که سرانجام حاضر می‌شوند بیایند با ما گفتگو کنند و سربسته قصه زندگی‌شان را بر زبان بیاورند.

 

همان دفعه اول دلم از فضای معنوی خانه لرزید

«م» بزرگ‌ترین دختر این خانه است. کارشناسی‌ارشد دارد و قصد دارد برای آزمون دکترا شرکت کند. بیش‌از یک سال است که زیر این سقف آمده و سه سال قبل‌ترش را هم، زیر‌نظر سازمان بهزیستی، خانه مستقلی اجاره و تنها زندگی کرده است.

ازطریق یکی از دوستانش به این خانه معرفی شده. دلش نمی‌خواهد از چندوچون گذشته‌اش بگوید. قصه‌اش را برای ما درست از لحظه‌ای تعریف می‌کند که پایش به این خانه بازشده؛ «مهر سال گذشته وقتی برای اولین‌بار اینجا آمدم، روز جمعه بود و بچه‌ها مشغول خوردن ناهار بودند.

یکی از مربیان اینجا به من گفت تعدادی از دختر‌ها به‌واسطه کمک خیّری، کربلا فرستاده شده‌اند. همان‌جا ته دلم لرزید. بعد که با حاج‌خانم عمیدی حرف زدم، ایشان را نورانی دیدم و معنویت خاصی را درون خانه حس کردم. همان‌جا تصمیمم را برای ماندن گرفتم.»

به گفته خودش، آن موقع راه دیگری هم پیش پایش باز بوده: «خانواده مرفهی بودند که مدتی بود به من پیشنهاد زندگی با مادرشان را داده بودند.  از من می‌خواستند مونس، نگهدار و امین مادرشان شوم.

درقبالش حاضر بودند شرایط بسیار خوب و زندگی مرفهی برایم فراهم کنند و خرج تحصیلم در دوره دکترا را بدهند، اما من خانه فرزندان را انتخاب کردم، چون دلم نمی‌خواست غرورم درقبال به‌دست‌آوردن یک زندگی مرفه، خدشه‌دار و شخصیتم زیرپا گذاشته شود. گذشته از آن، من آدمی مذهبی هستم؛ درحالی‌که آن خانواده، تقیدی به مسائل مذهبی نداشتند و از همان ابتدا، شرایطشان را برای من بازگو کردند.»

«م» تحت‌تاثیر سادگی و فضای معنوی «خانه فرزندان» و عزیز قرارمی‌گیرد و به قول خودش درحالی‌که می‌توانست بهترین امکانات را داشته باشد، اینجا را انتخاب کرد تا در فضایی صمیمی در کنار بقیه دختر‌ها باشد و در کنار این سادگی، بی‌منت و باامنیت زندگی کنند.

به‌خاطر تحصیلاتی که داشته، حاج‌خانم عمیدی او را به‌عنوان مربی آموزشی برای کمک‌درس بچه‌ها در خانه فرزندان می‌پذیرد و او با این سمت وارد دنیای جدیدی می‌شود که داشتنش خواسته قلبی‌اش بوده؛ «یکی‌دو هفته بعد از ورودم به این خانه، ماه‌محرم شروع شد.

ما شب‌ها همراه با عزیز به مراسم عزاداری می‎رفتیم، بعضی شب‌ها هم داخل همین خانه مراسم می‌گرفتیم. یادم هست که شب عاشورا همه با هم حرم رفتیم و داخل ماشین دعای فرج و نماز شب خواندیم. هوا نمناک و بارانی بود و این حال‌و‌هوا خیلی روی من تاثیر گذاشت. ما تا ظهر عاشورا در حرم ماندیم و این خاطره برای همیشه در ذهنم ماند.»

 

سقف خانه «عزیز خانم» واقعی است

 

بالاخره کربلایی شدم

دلش می‌خواهد از بهترین خاطره و اتفاقی که در این خانه برایش پیش آمده، بگوید: «غیر از دخترانی که سال گذشته به کربلا رفته بودند، چهار نفر دیگر سهمیه رفتن به این سفر را داشتند و از خرداد امسال، دنبال گرفتن گذرنامه بودند.

من هم دلم می‌خواست با آنها همراه شوم و به بانی این‌کار بگویم من را نیز همراه با بقیه دختر‌ها بفرستد، اما روی گفتنش را نداشتم. تا اینکه کمی مانده به سفرشان، شنیدم رفتن «الف» صددرصد نیست.

او در دوران عقد بود و همسرش گفته بود: فقط اگر شرایط آمدن من فراهم شود، اجازه رفتن داری. همان موقع در ذهنم جرقه زد که به‌دنبال گرفتن گذرنامه بروم. با خودم گفتم اگر یک‌درصد هم جای «الف»، خالی شود با داشتن گذرنامه می‌توانم بلافاصله جایگزین او شوم.»

«م» بی‌آنکه به کسی بگوید برای گرفتن گذرنامه اقدام می‌کند و در حداقل زمان گذرنامه‌اش آماده می‌شود؛ «بعد به حاج‌خانم گفتم این‌کار را کرده‌ام و از او خواستم در‌صورت لغوشدن سفر «الف»، من را جایگزین کند. پنج‌روز بعد، گذرنامه‌ام آمد.

ده‌دقیقه بعدش بود که حاج‌خانم عمیدی از بیرون به خانه زنگ زد و گفت فقط امروز برای ثبت‌نام وقت داری، اگر گذرنامه‌ات آماده شده، بلندشو بیا و‌گرنه دیرمی‌شود.»

این‌طور می‌شود که «م» به کاروان کربلایی‌ها ملحق می‌شود تا به خواسته قلبی‌اش برسد. البته او جای «الف» را نمی‌گیرد و به گفته خودش هنوز جای «الف» محفوظ مانده تا هروقت میسر شد به‌همراه همسرش به این سفر معنوی برود. رفتن «م» به کربلا، درواقع حکایت از فداکاری دیگری ازسوی عزیز دارد. او بوده که سهمیه‌اش را به «م» داده و خودش با هزینه شخصی عازم شده است.  

 

 

من اینجا یک خانواده دارم

«م» قبول دارد که زندگی جمعی، مشکلات خاص خودش را دارد، باید در همه برنامه‌ها تابع جمع باشی و کارهایت در چهارچوب قوانینی که برای همه درنظرگرفته‌شده، پیش برود، ساعت خواب و بیداری‌‎ات هماهنگ با دیگران باشد و گاهی آرامشی که برای مطالعه لازم داری، در خانه حاکم نباشد، اما با تمام این مسائل، از زندگی فعلی‌اش راضی است و به قول خودش شب‌ها با خیالی آسوده سر بر بالین می‌گذارد.

«م» که همیشه سعی‌کرده روی پای خودش بایستد، حالا به‌واسطه یک آشنا و مطابق با رشته تحصیلی‌اش در جایی مشغول به‌کار شده وهمچنین به امور پژوهشی می‌پردازد. عزیز هم که در‌جریان کار‌های او و نیازش به داشتن مکانی آرام قراردارد، اتاق مستقلی به او داده تا بتواند داخل خانه با خیال آسوده، کارهایش را انجام دهد.  

او قصد دارد مدرک دکترایش را بگیرد و استاد دانشگاه شود. می‌گوید: «حتی اگر روزی بضاعت مالی برای رفتن پیداکنم، باز همین‌جا می‌مانم. من اینجا یک خانواده دارم و شب‌ها سر راحت بر زمین می‌گذارم. دوست دارم روزی به عزیز در رسیدن به اهدافش کمک کنم و زحمات او را در حد شایسته‌ای جبران کنم.»

 

بزرگترین آرزوی «ب» دراین خانه اجابت شده است

«ب» شخصیت آرامی دارد و باطمأنینه حرف می‌زند؛ طوری‌که آرامش درونی‌اش را می‌توان به‌راحتی از بین کلامش دریافت.

«ب» دانشجوی روشن‌دلی است که برخلاف بقیه دخترها، به‌راحتی حاضر می‌شود با ما گفتگو کند. کنارمان که می‌نشیند، اول از همه به تاریخ دقیق آمدنش به این  خانه اشاره‌می‌کند: «۲۲ بهمن دو سال پیش اینجا آمدم. خانواده‌ام ساکن شهرستان هستند و پدرم فوت کرده است. دانشگاه مشهد قبول شده بودم و مدتی خانه خواهرم زندگی می‌کردم تا اینکه آنها به‌خاطر شغل شوهرخواهرم مجبور شدند شهرستان بروند.»

«ب» از‌طریق یکی از دوستانش به حاج‌خانم معرفی می‌شود؛ «روزی که با مادرم اینجا آمدم، بچه‌ها به راهپیمایی ۲۲‌بهمن رفته بودند. وقتی برگشتند، حاج‌خانم گفت یک هفته آزمایشی اینجا بمان؛ اگر هر دو طرف شرایط را قبول کردیم، می‌توانی اینجا بمانی.»

روز‌های اول به «ب» سخت می‌گذرد. چون مشکل نابینایی داشته، دچار استرس بوده و می‌ترسیده بچه‌ها او را درک نکنند. کم‌کم رابطه‌اش با کوچک‌تر‌ها بهتر و به‌مرور با همه اخت می‌شود؛ «این‌طوری شد که در خانه فرزندان ماندگار و با همه صمیمی شدم. اینجا بزرگ‌ترین آرزویم برآورده شد.»

رفتن به کربلا و زیارت امام‌حسین (ع)، خواسته قلبی «ب» بوده؛ آن‌قدر که حاضر بوده برای رسیدن به آن حتی عضوی از بدنش را اهداکند؛ «در تعطیلات تابستان پیش خانواده‌ام در شهرستان رفتم. ماه رمضان بود و شب نوزدهم.

مربی‌ام از خانه فرزندان زنگ زد و تا گوشی را برداشتم، گفت: سلام کربلایی! پرسیدم: جریان چیست؟ مربی‌ام جواب داد: قرار است بروی کربلا. گفتم: با من چنین شوخی‌ای نکنید. من همین‌طوری بغض کربلا را دارم، گریه‌ام می‌گیرد ها! بعد مربی‌ام گوشی را داد به خانمی دیگر که فهمیدم قرار است بانی رفتن من و چند تا از دختر‌های دیگر به کربلا شود. خیلی گریه کردم.

اصلا تصورش را هم نمی‌کردم آرزویم به این زودی برآورده شود. مادرم گفت: حضرت علی (ع)، خواسته‌ات را داده. سوم مهر بود که من و چند نفر دیگر از دختر‌ها که معدلشان بالای نوزده بود، کربلا رفتیم. یکی از دختر‌ها که ازدواج کرده، ماه‌عسلش را همراه‌با شوهرش به این سفر آمد.

من از همان ابتدا به‌خاطر مشکل چشمم، استرس داشتم و می‌گفتم خدایا این همه آرزو داشتم، کاری کن این سفر به دلم بنشیند. خوشبختانه دوستانم خیلی هوای من را در این سفر داشتند و همه‌جا مراقبم بودند. وقتی کربلا رسیدیم، چون خیلی شلوغ بود به بچه‌ها گفتم شما برای زیارت بروید و دفعه بعد من را ببرید، اما آنها گفتند بدون تو نمی‌رویم. طوری شد که آن سفر، بهترین سفر و خاطره عمرم شد.»

 

«عزیز» تا دلیل ناراحتی ما را نفهمد دست برنمی‌دارد

خیلی چیز‌ها هست که «ب» را در خانه فرزندان دلگرم و علاقه‌مند به ماندن کرده است. دختر‌ها آن‌قدر او را دوست دارند که گاهی سر اینکه چه کسی دست او را بگیرد، با هم بحث می‌کنند. عزیز، چهره محبوب «ب» هم هست؛ «اگر یک نفر از ما ناراحت باشد، نیاز به گفتن ندارد، خود عزیز از چهره‌اش موضوع را می‌فهمد و تا دلیلش را نفهمد، دست برنمی‌دارد.

من دختر لوسی هستم ولی بچه‌ها با من کنار می‌آیند؛ مثلا عدس‌پلو دوست ندارم و هر وقت قرار باشد این غذا را بخوریم، بچه‌ها از غذای وعده قبل برای من در یخچال کنار می‌گذارند تا مجبور نشوم عدس‌پلو بخورم. اینجا روز تولد همدیگر، جشن کوچکی می‌گیریم و کیک و هدیه تهیه می‌کنیم.»

 

سقف خانه «عزیز خانم» واقعی است

 

تقسیم کار بین بچه‌ها 

فریده بهبود که مدیریت شیفت روز را در خانه فرزندان برعهده دارد، دو ماه است در این مکان خدمت‌رسانی می‌کند. او که فرهنگی بازنشسته و ساکن قاسم‌آباد است، ۱۶‌سال با یکی از خیریه‌ها واقع‌در میدان‌شهدا، افتخار همکاری داشته و بعداز آشنایی با حاج‌خانم عمیدی، کارش را با خیریه منتظرین ولی‌عصر (عج) شروع کرده است.

بهبود از برنامه کاری خانه فرزندان می‌گوید: «کار نظافت روزانه بین دختر‌ها تقسیم شده و برنامه غذایی‌شان نیز مشخص است که توسط خانم آشپزی، تهیه می‌شود. کلاس‌های کمک‌درسی هم برای بچه‌ها داریم که در اتاق آموزشی مخصوصی برگزار می‌شود.»

در خانه فرزندان که یکی از موسسات اعتباری، بانی پرداخت هزینه رهن آن شده است، سعی شده همه‌چیز سرجای خودش قراربگیرد. اتاق بزرگی که خوابگاه دخترهاست، آشپزخانه، پذیرایی، اتاق درس و اتاق مطالعه بخش‌های مختلف این چهاردیواری را تشکیل می‌دهند که تبدیل‌به محیط گرم و امنی برای ۱۷‌فرزند بی‌سرپرست و بدسرپرست شده است.

 

پسرم گفت کارهایت را زمین بگذار و به بچه‌ها برس

«موسسه خیریه منتظرین ولی‌عصر (عج)» کار خود را از سال‌۱۳۷۲ با هدف کمک و دستگیری از نیازمندان و خانواده‌های بی‌بضاعت شروع کرد. صغری زارع که سنگ بنای این خیریه را بنانهاد، در سال‌۱۳۷۸ این مکان را به ثبت رساند تا به‌صورت رسمی، فعالیتش را ادامه دهد. در سال‌۱۳۸۸ «خانه فرزندان گلستان مهدی منتظر (عج)»، زیرنظر این خیریه بنا نهاده شد تا مأمنی برای بچه‌های بی‌سرپرست و بدسرپرست شود.

از اینجا شروع شد، شش دختر و دو پسر که با هم فامیل بودند، خانواده نابسامانی داشتند

صغری زارع، معروف‌به حاج‌خانم عمیدی، قصه سرپاشدن خانه فرزندان را این‌گونه بازگو می‌کند: «یکی از پسرهایم مهندس الکترونیک است و در بولوار توس، شرکت و کارگاه دارد. یک روز به من گفت: مادر هرکاری در خیریه داری، زمین بگذار و بیا برای چند بچه بی‌سرپرست، سرپناهی درست کن.

ماجرا از این قرار بود که شش دختر و دو پسر که با هم فامیل بودند، خانواده نابسامانی داشتند و در شرایط بدی در بولوار توس زندگی می‌کردند. پسرم آنها را دیده بود و از من خواست آنها را تحت کمک خیریه دربیاورم. بعد از آن بود که خانه فرزندان را تشکیل دادم و آن هشت بچه را با رضایت خانواده‌هایشان به این خانه آوردم.»

حالا بعد‌از گذشت پنج‌سال از آن ماجرا، سه دختر و یک پسر از آن هشت فرزند، ازدواج کرده و به خانه بخت رفته‌اند. تنها پسر باقی‌مانده نیز در یکی از دبیرستان‌های شبانه‌روزی تحصیل می‌کند و در تعطیلات به منزل خواهرش می‌رود.

در حال حاضر ۱۴‌دختر نوجوان و جوان و ۳‌کودک در خانه فرزندان تحت سرپرستی قرارگرفته‌اند و هزینه خرج و مخارج آنها توسط کمک‌های مردمی و نیز خیریه منتظرین ولی‌عصر (عج) تامین می‌شود.

به گفته حاج‌خانم عمیدی گرچه تاکنون، خداوند کمک کرده و مخارج بچه‌ها به هر طریقی تامین شده است، این افراد، نیازمند رسیدگی بیشتر و داشتن شرایط و امکانات زندگی بهتر هستند. برای این‌کار نیز خیران باید کمک کنند؛ چراکه برای برآورده‌شدن بسیاری از نیاز‌های آنها به کمک‌های مردمی احتیاج است.

عمیدی اشاره می‌کند که به‌تازگی کارت‌های عضویتی برای خانه فرزندان صادر شده که افراد می‌تواند با پرکردن آن هر مبلغی را که تمایل داشته باشند، به‌صورت ماهیانه به شماره حساب اعلام‌شده، واریز کنند. او هدف از این کار را این‌گونه بیان می‌کند: «با خودم فکرکردم کاری کنم که بعد‌از مرگم  این بچه‌ها بی‌خانمان نشوند و کسانی باشند که حتی اگر من نبودم، مخارج آنها را تامین کنند.»

 

کارت عضویت خانه فرزندان به یاد پلنگ برفی ایران

کارت عضویتِ خانه فرزندان گلستان مهدی‌منتظر (عج)، به یادبود کوهنورد نامی و پرافتخار ملی، مهدی‌عمیدی منتشر شده است. او تنها ایرانی‌ای بود که توانست بدون استفاده از کپسول اکسیژن به قله اورست صعود کند.

مهدی، معروف به پلنگ برفی ایران ۲۲‌مهر‌۱۳۹۱ که برای صعود قله‌های مون‌بلان، عازم فرانسه شده بود، در این منطقه مفقود شد و پس‌از گذشت چند هفته بی‌خبری از او، دادگاه بوننوال، اطلاعات او شامل DNA را در فهرست ناپدیدشدگان قرارداد تا در‌صورت پیداکردن مهدی عمیدی در آینده، بتوان او را شناسایی کرد و به بستگانش اطلاع داد.

صغری زارع، بانی نیکوکار خانه فرزندان، همان مادر مهدی عمیدی است که باوجود اندوه ازدست‌دادن فرزندش، نه‌تن‌ها صبورانه و شجاعانه در‌برابر پیچ‌وخم زندگی ایستاده، بلکه سرپناه بچه‌هایی شده که امیدشان بعد‌از خدا به این شیرزن است.

بعضی از دختران نوجوانی که از پنج‌سال پیش و دوران کودکی به این خانه آورده شدند، هنوز مهدی را به‌یاد دارند. مهدی در روز‌های تعطیل، دنبال بچه‌‎ها می‌آمد و آنها را برای ورزش با خودش به بوستان محله می‌برد و هنوز هم بین بچه‌ها صحبت از محبت‌ها و اخلاق خوش اوست.


* این گزارش چهارشنبه، یک بهمن ۹۳ در شماره ۱۳۵ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44