
زوج معلول محله الهیه با خیاطی مشکلات زندگی را رفو میکنند
میگویند سلامتی تاجی است که تنها افراد بیمار قادر به دیدن آن هستند. حتما شما هم بهخاطر یک بیماری و آسیب جسمی چندروزی را در خانه مانده و استراحت کردهاید. حسوحال بدی دارد، کلافه هستید و حوصلهتان سرمیرود.
حالا خودتان را جای شخصی بگذارید که بهدلیل داشتن معلولیت جسمی و البته نبود امکانات مطلوب شهری، توان حرکت کردن و بیرون رفتن از خانه را ندارد و مجبور است روزها و شبهایش را در خانه بگذراند. این معلولیت، محدودیتآور است. روز جهانی معلولان، بهانهای شد برای دیدار با یک زوج معلول که سختیهای زندگی را در سایه همدلی و همزبانی یکدیگر تحمل کردهاند.
معلولیت درکودکی
غلامرضا زاهدی که اصالتی اصفهانی دارد، با لهجه شیرین اصفهانی داستان تولد و معلولیتش را اینگونه بیان میکند: ۵۰ سال قبل در خمینیشهر اصفهان بهدنیا آمدم. از تولد تا چهارسالگی مثل کودکان دیگر بودم.
با آنها بازی میکردم و با پدر و مادرم به کوچه و خیابان میرفتم، اما افسوس که این روزگار خوش، دوام چندانی نداشت و من در اثر بیماری نامعلومی دچار تبولرزهای شدیدی شدم. دکترها برای پایین آوردن تبی که داشتم، هر روز چند آمپول به من میزدند.
تبولرزم تمام شد و من از مرگ حتمی نجات پیدا کردم، اما بعد از مدتی پدر و مادرم متوجه شدند که نمیتوانم روی پاهایم بایستم و حرکت کنم. دکتر به پدر و مادرم گفته بود: پای فرزند شما فلج شده و دلیل آن هم تزریق آمپولهای بیشمار ضدتب بوده است.
بهدلیل کمبود امکانات و نبود پزشک، پا و دست من دچار معلولیت شد، بهطوریکه حتی برای راه رفتن و نشستن و برخاستن باید از دیگران کمک میگرفتم. این حادثه تلخ، مسیر زندگی من را تغییر داد.
بهدلیل کمبود امکانات و نبود پزشک، پا و دست من دچار معلولیت شد
تحصیل را کنار گذاشتم
در ابتدای معلولیتم تغییر بزرگی را که در زندگیام اتفاق افتاده بود، درک نکرده بودم، اما بعد از گذشت مدتی نگاه همسایهها، بچهها و افراد گذری که با دقت زیادی به من نگاه میکردند، برایم نگرانکننده و سخت بود و حتی به آنهایی که قصد کمک و یاری من را داشتند، اعتنایی نمیکردم.
افسرده و گوشهگیر شده بودم. بعد از مدتی که به مدرسه رفتم، تحتتاثیر صحبتها و هدایتهای معلمان مدرسه کمکم با وضعیت جسمانی خودم کنار آمدم و تمام انرژی و تمرکزم را روی درس خواندن گذاشتم.
با هر سختی که بود، مدرک سوم راهنمایی را گرفتم و برای رفتن به دبیرستان آماده شدم، اما در محله ما دبیرستانی وجود نداشت و مجبور بودم مسیری طولانی را برای رفتن به دبیرستان طی کنم.
در آن زمان امکانات و وسیله حملونقل مناسبی برای معلولان وجود نداشت و من مجبور بودم مقداری از مسیر را پیاده بروم. باید فشار زیادی را تحمل میکردم؛ به همین دلیل از درس دلزده شده بودم.
تحصیل را کنار گذاشتم و به این فکر افتادم که کاری برای خودم دستوپا کنم، اما کاری که با شرایط جسمی و روحی من مناسب باشد، پیدا نمیشد. خانوادهام برای آنکه افسرده و نگران آینده نشوم، من را تحت حمایتهای خود قرار دادند و تاجاییکه میتوانستند، احتیاجاتم را تامین کردند.
ازدواج در مشهد؛ بهترین خاطره زندگی
من از همان کودکی علاقه زیادی به مشهد و زیارت حرم امامرضا (ع) داشتم و هر وقت که فرصت میشد، به همراه خانواده برای زیارت به مشهد میآمدم. زیارت بارگاه امامرضا (ع) آرامش عجیبی به من میداد و باعث میشد که مشکلات زندگی را بهتر تحمل کنم.
مشهد تنها شهری بود که در آن احساس غربت نمیکردم. همیشه احساس خوبی به این شهر داشتم
مشهد تنها شهری بود که در آن احساس غربت نمیکردم. همیشه احساس خوبی به این شهر داشتم و حتی آرزو میکردم ساکن این شهر باشم؛ آرزویی که بعدها عملی شد، اما شرایط خاص من اجازه جدایی از خانوادهام را نمیداد، با این وجود بهترین خاطره زندگیام در مشهد رقم خورد و من با همسرم در همین شهر آشنا شدم و ازدواج کردم.
خواهرم حداقل سالی یکبار به مشهد میآمد. در یکی از سفرهایش که در خانهای زواری ساکن شده بود، نیاز فوری به خیاط پیدا میکند. از خانم صاحبخانه، نشانی خیاطی را میگیرد و او خیاطی (همسر آیندهام) را معرفی میکند.
وقتی خواهرم نزد خیاط میرود، با دیدن معلولیت جسمانیاش از او میپرسد: شما ازدواج کردهاید؟ خیاط (همسرم) به او میگوید: نه، ازدواج نکردهام. خواهرم از این فرصت استفاده کرده و میگوید: من هم برادری دارم که دارای معلولیت جسمانی است.
اگر اجازه بدهید، برای خواستگاری خدمت برسیم. خیاط (همسرم) میگوید: اشکالی ندارد. پس از آن خواهرم بلافاصله به من زنگ زد و ما از اصفهان به مشهد آمدیم و با فراهم شدن مقدمات ازدواج من و همسرم در مشهد، با هم ازدواج کردیم. این بهترین خاطره دوران زندگی من است.
خیاطی را از کودکی آموختم
صدیقه همدانی، همسر غلامرضا زاهدی، چهلوپنجساله و متولد مشهد است. او نیز بهدلیل بیماری سرخک و تزریق آمپول در یکسالگی، دچار معلولیت از ناحیه پا میشود. صدیقه، ماجرا را از زبان پدر و مادرش اینگونه شرح میدهد: بهدلیل بیماری و تزریق آمپول، پای راستم فلج شد و اولین قدمهایم را با یک پای معلول برداشتم.
وی ادامه میدهد: البته، چون من دختر بودم و کمتر از خانه بیرون میرفتم، کمتر زیرنظر مردم و حرفهای آنان بودم. در هفتسالگی به مدرسه رفتم و سعی کردم با جدیت درسم را ادامه بدهم تا به درد آیندهام بخورد، اما بهدلیل خجالت و شرمی که از نگاه مردم کوچه و بازار داشتم، تا کلاس پنجم بیشتر درس نخواندم.
بعد از مدرسه، چون نمیخواستم سربار و مزاحم خانواده باشم، بهدنبال آموختن شغل خیاطی رفتم. هنوز بهخوبی با خیاطی آشنا نشده بودم که با همان چیزهایی که یاد گرفته بودم، شروع به دوختن لباس کردم. ابتدا کارم رونق چندانی نداشت، اما بعدها که در دوختن لباس مهارت کافی پیدا کردم، سفارشهای زیادی گرفتم و درآمد خوبی بهدست آوردم.
۲۰ سال خیاطی کردم
خیاطی و دوختودوز تمام وقتم را پر کرده بود. زمان سریع گذشت و من خیلی زود بزرگ شدم و به سن ازدواج رسیدم. چند خواستگار معلول به خواستگاریام آمدند، اما، چون شرایط جسمی آنان خیلی سخت بود و روی ویلچر نشسته بودند، خانواده بهدلیل سختیهایی که ممکن بود در آینده پیش بیاید، با این امر مخالفت کردند و پدرم به خواستگاران جواب رد داد، تا اینکه خواهر همسرم برای خیاطی نزد من آمد.
بااینکه خانواده کماکان روی حرف خود بودند، من جواب مثبت دادم و ازدواج ما خیلی سریع بهوقوع پیوست. بعد از ازدواج ساکن خمینیشهر اصفهان شدیم. من و خانواده همسرم در یک خانه زندگی میکردیم. مادرشوهر و خواهرهای شوهرم با من مهربان بودند و تاجاییکه امکان داشت، از لحاظ مالی و معنوی یار و همدم ما بودند، اما این حمایتها آنقدری نبود که بتواند مخارج زندگی ما را تامین کند.
همسرم تلاش زیادیکرد تا شغل مناسبی پیدا کند، اما موفق نشد. بهناچار دوباره خیاطی را شروع کردم. شوهر و اقوام شوهرم در جذب مشتری و شروع دوباره خیاطی کمک زیادی به من کردند.
بعد از مدتی که صاحب فرزند شدیم و هزینههای زندگی نیز بیشتر شد، تا نیمههای شب مشغول کار بودم تا بتوانم سفارشهای بیشتری بگیرم و درآمد بیشتری داشته باشم. ۲۰ سال تلاش کردم تا در زندگی محتاج دیگران نباشم.
زندگی یک زوج معلول
غلامرضا زاهدی میگوید: دخترم که بزرگ شد و توانایی کمک کردن به ما را پیدا کرد، تصمیم گرفتیم از خانواده پدری جدا شده و زندگی مستقلی داشته باشیم. مشکل اصلیمان، نداشتن خانه بود. چندینبار به سازمان بهزیستی خمینیشهر مراجعه کردم، تااینکه سرانجام بهزیستی زمینی در اختیارمان گذاشت و با کمک اقوام و سرمایهای که پسانداز کرده بودیم، خانهای ساختیم.
بعد از ۱۳ سال سکونت در اصفهان با وجودی که خانواده من با همسرم خیلی مهربان بودند و از هرلحاظ هوای او را داشتند، همسرم دلتنگ مشهد شده بود و دوست داشت ساکن مشهد شود. من نیز مطمئن بودم که با سکونت در جوار امامرضا(ع)، مشکلاتمان کمتر خواهد شد؛ به همین دلیل خانهمان را فروختیم و راهی مشهد شدیم.
پول ما برای خرید خانه در مشهد خیلی کم بود، بنابراین به سازمان بهزیستی رفتم تا بتوانم وامی بگیرم و با آن خانهای بخرم. ابتدا گفتند: بودجهای برای دادن وام نیامده است، با این وجود من پیگیر ماجرا بودم تااینکه سرانجام موفق به گرفتن وام مسکن شدم. وام را که گرفتم، با پول هزینه درمان همسرم و پول فروش خانه اصفهان، همین آپارتمان را خریدیم.
هزینههای سنگین درمان
سوای هزینههای روزمره، هزینههای درمانی نیز بخش مهمی از هزینههای زندگی خانواده زاهدی را به خود اختصاص میدهد. صدیقه همدانی میگوید: ۲۰ سال کار خیاطی و نشستوبرخاستهای فراوان، موجب شده زانوی سالمم هم آب بیاورد و نتوانم درست راه بروم.
دکترها میگویند: باید زانویت را عمل کنی، اما هزینه عمل دستکم ۱۵ میلیون تومان است. بدون درآمد و پول چطور میتوان هزینه این عمل را پرداخت کرد؟ دکترها گفتهاند تأخیر در عمل، عواقب جسمانی بدی خواهد داشت.
علاوه بر این، من و همسرم برای راه رفتن در حد چندقدم، محتاج استفاده از کفشهای طبی هستیم؛ کفشهایی که ما الان از آنها استفاده میکنیم، متعلق به چند سال قبل است و نهتنها دیگر کارایی ندارد، بهدلیل کهنگی و ازکارافتادگی، فشار زیادی به پا میآورد و گاهیوقتها بهدلیل این درد و فشار تا صبح باید بیدار باشیم.
حداقل هزینه برای خرید یک کفش عادی و معمولی، حدود ۲ میلیون تومان است؛ البته قیمت نوع خوب این کفشها بین ۲۰ تا ۵۰ میلیون تومان است، اما ما چنین پولی را نداریم. چندین دفعه به سازمان بهزیستی مراجعه کردیم و از آنها خواستیم کفشی در اختیار ما قرار دهند، اما مسئولان بهزیستی میگویند: بهزیستی نه بودجه دارد و نه مسئولیتی برای انجام دادن این کار، باید کفش را با هزینه شخصی تهیه کنید.
آرزوی دوساله برای زیارت
غلامرضا زاهدی میگوید: حاصل ازدواج بیستساله من با همسرم، دو دختر است که یکی در دانشگاه و دیگری در مدرسه ابتدایی مشغول به درس خواندن است. بیشتر مسئولیتهای خانه از قبیل خرید، شستن لباس، نظافت و... برعهده دختر بزرگم است.
ما حتی ویلچر نداریم تا برای رفتن به مغازه و دور زدن در داخل محله از آن استفاده کنیم
او حتی برای راه رفتن عادی، کمک ماست. متوجه میشوم که او بهدلیل جثه ضعیفش، قدرت انجام این همه کار را ندارد، اما ما چارهای نداریم و او نیز به این نتیجه رسیده است که پدر و مادر او با دیگران تفاوت دارند؛ به همین دلیل من از اینکه چنین فرزند خوبی دارم، خیلی خوشحال هستم، ولی او نمیتواند تا آخر عمر در خدمت ما باشد.
بالاخره او هم باید ازدواج کند و بهدنبال زندگی خودش برود. با افزایش سن، ما احتیاج بیشتری به مراقبت و نگهداری داریم. اگر از نظر مالی تامین بودیم، میتوانستیم یک نفر را استخدام کنیم تا حداقل هفتهای یکبار لباسهایمان را بشوید و خانه را تمیز کند.
خیلیوقتها در خانه حوصلهمان سرمیرود، اما چون وسیلهای نداریم که به پارک و تفریحگاه برویم، از خیرش میگذریم. الان دوسال است که آرزوی زیارت حرم امامرضا (ع) را داریم، حتی ثبتنام هم کردهایم، اما هنوز خبری نشده است.
ما حتی ویلچر نداریم تا برای رفتن به مغازه و دور زدن در داخل محله از آن استفاده کنیم. ما بهدلیل معلولیتی که داریم، مجبوریم از دیگران کمک بگیریم و این کمک گرفتن مستلزم پرداخت پول و هزینه است؛ چون هیچکس رایگان کاری را انجام نمیدهد.
همدل و همزبان همدیگر هستیم
اوایل زندگی که با یکدیگر ازدواج کرده بودیم، بهدلیل درد مشترکی که داشتیم، احساس نزدیکی و همدلی زیادی میکردیم. نگاه و نظر دیگران برایمان مهم نبود. خوشحال و سرحال بودیم، حتی یکدفعه همراه با شوهرم سوار بر موتورسیکلت شدیم و به مناطق گردشی خارج از شهر رفتیم.
البته در هنگام بازگشت، تعادل موتور از دست شوهرم خارج شد و ما تصادف کردیم و شوهرم دیگر سوار موتورسیکلت نشد، اما حالا که مدتها از این ماجرا گذشته است، متوجه شدهایم که اگر یکی از ما دو نفر سالم بودیم، این همه سختی و بدبختی نمیکشیدیم، بههرحال یک معلول با این وضعیت جسمانی تا زمانی که زنده است، به کمک افراد سالم احتیاج دارد.
شغلی به اندازه یک دکه
بیش از ۸۰ درصد از مشکلات ما به مسائل مالی برمیگردد. اگر پول داشته باشی، میتوانی آن را حل کنی؛ به همین دلیل برای پیدا کردن شغل بارها به بهزیستی مراجعه کردم، اما جواب آنها منفی بوده است.
حتی چندینبار به شهرداری رفتم و از آنها خواستم که دکهای را در اختیار من بگذارند تا بتوانم منبع درآمدی داشته باشم، اما مسئولان شهرداری اعلام کردند که دکه جدیدی ساخته نشده است و دکههای قدیمی هم مالک دارد. با توجه به اینکه در محله ما هیچ دکهای وجود ندارد، اگر شهرداری مجوز یک دکه جدید را صادر کند، من میتوانم با درآمد حاصل از کار در آن، زندگی خانوادهام را اداره کنم.
* این گزارش پنج شنبه، ۱۲ آذر ۹۴ در شماره ۱۲۶ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.