کد خبر: ۸۶۵۴
۱۱ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۰

شهید محمدعلی «گوهری» در هور بود

هیجدهمین روز از فصل زمستان سال ۶۲ است که محمدعلی برای آخرین‌بار مادر را در آغوش می‌گیرد، بر شانه‌های پدر بوسه می‌زند و می‌رود تا داغ هجران یوسف در دل یعقوب همچنان زنده بماند.

«سال‌هاست که چشم به صحرای تنهایی دوخته‌ایم و در آیینه غربت خویش، تو را می‌بینیم که با دست‌هایی پر از مهربانی برمی‌گردی. سال‌هاست که دست‌های امیدمان را به‌سوی آسمان مناجات بلند می‌کنیم و برای شکفتن غنچه‌های انتظار، همراه با ستاره‌ها دعا می‌خوانیم. چه ناگوار بود سال‌های چشم‌انتظاری و چه زیبا بود آن هنگام که تو را آوردند...»

این دل‌نوشته سوخته‌دلی محمدرضا گوهری است که پس از ۱۳ سال چشم‌انتظاری، بقایای پیکر برادر نوجوانش را از هورالهویزه برایش به ارمغان آورده‌اند؛ برادری که نوزدهمین روز از زمستان ۱۳۴۵ با نام محمدعلی در خانواده حاج‌محمدحسین گوهری چشم به جهان می‌گشاید و روز‌های کودکی‌اش را در کوچه‌پس‌کوچه‌های پایین‌خیابان سپری می‌کند تا ۱۷ سال بعد یکی از بسیجی‌های ارتش بیست‌میلیونی کشور باشد در برابر متجاوزان عراقی. با این حساب، خطوط زیر روایت برادرانه‌ای است از شهید محمدعلی گوهری.


نگرانی مادرانه، تصمیم پسرانه

«محمدعلی ظاهرا بچه بود، اما مثل یک مرد پخته فکر می‌کرد و آینده‌نگر بود. اوایل انقلاب و با تشکیل کمیته‌ها به عضویت بسیج درآمد و برای حفظ امنیت، شب‌ها به همراه دیگر جوان‌ها در محله کشیک می‌داد.» محمدرضا صحبت‌هایش را این‌طور شروع می‌کند و حرف را می‌برد به روزی که محمدعلی فکر رفتن به جبهه را در سر می‌پروراند: «آن زمان من در استخدام ارتش بودم و در گیلان‌غرب و سرپل‌ذهاب خدمت می‌کردم. روزی برای احوال‌پرسی به منزل پدرم رفتم. تازه از مأموریت برگشته بودم. مادرم مثل همیشه در چهره‌اش نگرانی موج می‌زد. گفت محمد قصد رفتن به جبهه را دارد و اینکه چقدر او و پدرم از این تصمیم نگرانند.

بعد از من خواست با محمدعلی حرف بزنم و بگویم که جنگ، مثل گشت‌های شبانه در محله نیست و اینکه اینجا طرف‌حساب آدم هرکه باشد، خودی است، اما آنجا دشمنِ بیگانه! مثل هر مادری نگران پسرش بود.»

حرف نگرانی که پیش می‌آید، لبان آقا محمدرضا می‌لرزد. گونه‌هایش سرخ می‌شود و اشک می‌دود میان صحبت‌هایش؛ «ماندم تا شب با محمدعلی صحبت کنم. ماه‌های اول جنگ بود. شرایط سخت جبهه و خطراتش را که گفتم، در جواب حرف‌هایی زد که مهر سکوت خورد روی لب‌هایم. گفت برادرجان! اگر من نروم، تو نروی و آن یکی نرود، روزی می‌رسد که دشمن پا به خانه و کاشانه ما بگذارد. تا فرصت هست، نباید اجازه پیشروی به دشمن را بدهیم. وقت برای درس خواندن بسیار است، اما شاید فردا برای دفاع از خاک میهن دیگر دیر باشد.»

 

زخمی شدن رزمنده نوجوان

محمدعلی سیزده‌ساله بالاخره در آغازین ماه‌های جنگ، لباس رزم می‌پوشد و از طریق انجمن اسلامی عمار‌یاسر مسجد بنا‌ها (شهدا) عازم جبهه می‌شود. او تا اسفند سال ۶۲ و عملیات خیبر که دیگر هم‌رزمانش اثری از او ندیده‌اند، بار‌ها به جبهه‌های جنوب و غرب اعزام می‌شود و در چند عملیات شرکت می‌کند. یک‌بار هم در سال ۶۱ از ناحیه پا هدف ترکش خمپاره قرار می‌گیرد و مدتی در بیمارستان نمازی شیراز بستری می‌شود.

آقامحمدرضا ماجرای زخمی شدن برادرش را این‌طور به‌یاد می‌آورد: «وقتی خبر زخمی شدن محمدعلی را دادند، بسیار سخت بود به مادر بگوییم. او تازه چندسکته ناقص را پشت سر گذاشته و تقریبا نیمی از بدنش فلج بود. تمام خواهر‌ها و برادر‌ها جمع بودیم، اما مادر ذهن گیرایی داشت و از پچ‌پچ ما تقریبا متوجه موضوع شده بود. قبل از اینکه حرفی بزنیم، گفت می‌دانم برای محمدم اتفاقی افتاده.»


 رؤیای مادرانه

حال مادر محمدعلی غریب نیست؛ حالی که مادران بسیاری در کشور ما تجربه‌اش کرده‌اند، پیش از شنیدن خبر زخمی شدن یا شهادت فرزندشان. گویا این مادر هم در رؤیا از اتفاق ناگواری که برای پسرش رخ داده، آگاه شده است؛ «تا آمدیم مقدمه‌چینی کنیم و از زخمی شدن محمدعلی بگوییم، مادر با ناراحتی گفت می‌دانم برای محمدم اتفاقی افتاده؛ خودم دیشب خوابش را دیدم، کنار حورالعینی ایستاده بود. گفتم محمد بی‌اجازه من زن گرفته‌ای؟ گفت نه، مادر! این نصیبم شده و بعد هم با همان حورالعین به آسمان رفتند.»

یادآوری این صحبت‌ها حالا خنده نشانده روی لب آقامحمدرضا؛ «وقتی ماجرای خواب مادر را شنیدم، با خنده گفتم نترس مادر! حورالعین نصیب پسرت نشده، الان در شیراز در بیمارستانی بستری است؛ یک ترکش نصیبش شده و حالش هم خوب است. والدینم روز بعد عازم شیراز شدند و ۱۰ روز بعد با محمدعلی و بی‌حورالعینش به خانه برگشتند.»


میهمان هور

هیجدهمین روز از فصل زمستان سال ۶۲ است که محمدعلی برای آخرین‌بار مادر را در آغوش می‌گیرد، بر شانه‌های پدر بوسه می‌زند و می‌رود تا داغ هجران یوسف در دل یعقوب همچنان زنده بماند؛ داغی که بلندایش برای خانواده گوهری، ۱۳ سال چشم‌انتظاری از هور است؛ هور.

در فرهنگ مردم محلی جنوب به‌جایی که نیمی آب و نیمی خشکی باشد، هور گفته می‌شود. هورالهویزه یکی از همین محل‌هاست؛ جایی که محمدعلی گوهری به شهادت می‌رسد و مفقود می‌شود. یکی از رزمندگان خیبر به نام ترابی که هم‌رزم و هم‌محله‌ای محمدعلی است، برای خانواده او تعریف کرده که: «ما سه گروه بودیم؛ یک گروه وظیفه دیده‌بانی داشت، یک گروه سه، چهار ساعت جلو می‌رفت تا همان‌جا مستقر شود و گروه سوم هم مدام در حال رفت‌وآمد بود. ما می‌رفتیم که پست را تحویل دهیم که محمد را دیدم؛ با قایق از جزیره مجنون برمی‌گشت. این آخرین دیدار ما بود، چون من مجروح شدم و منتقلم کردند به پشت خط.»

آقامحمدرضا و حاج‌محمدحسین از سال ۶۳ تا ۷۵ به سراغ هرکه می‌توانست نشانی از گمشده‌شان داشته باشد، می‌روند. حتی به دیدن یکی از آزادگان کشورمان می‌روند که در شب عملیات خیبر با محمدعلی در یک سنگر بوده است: «شنیده بودم یکی از دوستان و هم‌رزمان برادرم اسیر است. منزلشان پشت مسجد حقیقی بود.

بعد از آزادی اسرا با پدرم رفتیم منزلشان. او تعریف می‌کرد که من و محمدعلی جلوی دژ دیده‌بانی بودیم که نیرو‌های عراق حمله کردند. توپخانه عراق هم آتش را روی بچه‌های ما گرفته بود. بیشتر نیرو‌ها به درون دژ پناه بردند، اما محمدعلی همچنان بیرون دژ مقاومت می‌کرد. بعدش ما اسیر شدیم و دیگر محمدعلی را ندیدم.»

ظاهرا در همان شب گلوله‌ای به محمدعلی اصابت می‌کند و از آنجا که منطقه باتلاقی است، گل‌ولای هور روی بدنش را می‌پوشاند تا ۱۳ سال از چشم همه پنهان باشد.محمدرضا سال ۶۲ در امور ایثارگران ارتش خدمت می‌کرده است. می‌گوید: «چندوقتی بود که هیچ خبری از محمدعلی نداشتیم و پدر و مادرم سخت نگران سلامت او بودند. من پیگیر موضوع شدم تا اینکه یک روز از تعاون سپاه با من تماس گرفتند و گفتند: رزمنده محمدعلی گوهری در منطقه هورالهویزه مفقود شده است و خواستند ۲۰ روز بعد برای گرفتن ساکش به مکانی در بولوار ملک‌آباد برویم.»


یادبود برادر

اما انتظار بسیار سخت است و روز‌ها برای اعضای خانواده گوهری دشوار می‌گذرد؛ «در آن سال‌های بی‌خبری، یک روز نشد که محمدعلی در فکر و ذهن ما نباشد و مطمئنم که روح او هم از این بلاتکلیفی ما ناراحت بود. این را از خواب‌هایی که می‌دیدم، حس می‌کردم.آن سال‌ها کسی به نام-مرحوم- رجب‌پور در سمزقند بود که با هماهنگی تعاون سپاه، شهرداری و... مجالس دعایی را به یادبود شهدا برای خانواده هایشان برگزار می‌کرد. ما هم چندباری مراسم دعا برگزار کردیم.  

شهید محمدعلی «گوهری» در هور بود

خبر آمد خبری در راه است

فردای شبی که آقامحمدرضا برای آخرین‌بار در دوران بی‌خبری از برادر، او را در خواب می‌بیند، اخبار تلویزیون از برنامه حرکت کاروانی از اهواز خبر می‌دهد که پیکیر ۳۰۰ شهید همراه آن است؛ «همان‌جا از دلم گذشت که محمدعلی هم در این کاروان است.

همین‌طور هم بود، اما نمی‌دانم، شاید به خاطر شلوغی شهر در ایام محرم و صفر بود که شهدای مشهد را خیلی دیر اعلام کردند. حدود ۶۰ روز بعد از اعلام این خبر در تلویزیون، از بنیاد شهید تماس گرفتند که شما برادر محمدعلی گوهری هستید؟ بعد از پاسخ مثبت من، گفتند که پیکر محمدعلی شناسایی شده، بیایید بنیاد برای گرفتن کارت و پلاک شهیدتان.»

 

 اخبار تلویزیون از برنامه حرکت کاروانی از اهواز خبر می‌دهد که پیکیر ۳۰۰ شهید همراه آن است

گلوله‌های شهادت

محمد رضا گوهری می‌گوید: «هر پنجشنبه در ارتش، نیرو‌ها موظف به پوشیدن لباس تشریفات هستند.» در کنار این وظیفه، برادر ارتشی شهید پایین‌خیابان به‌خاطر ندارد در تمام مدت خدمتش حتی یک‌بار هم که شده با لباس نظام به منزل یا میهمانی رفته باشد؛ «اوایل که محمدعلی به خوابم می‌آمد، فکر می‌کردم می‌خواهد از من تشکر کند برای مراسم یادبودی که برگزار می‌کردیم، اما وقتی این خواب‌ها با یک موضوع، بارهاوبار‌ها تکرار شدند، دیگر برایم سؤال پیش آمده بود که تعبیرشان چیست؟

محمدعلی تا سال ۷۵، شش‌باری به خوابم آمد. این خواب‌ها پنجشنبه اتفاق می‌افتادند و در آن‌ها من از سر کار به منزل برمی‌گشتم که خانواده در بین راه خبر می‌دادند به مهمانی، بیرون شهر یا... رفته‌ایم، تو هم بیا. من هم با همان لباس تشریفات ارتش به مکانی که می‌گفتند، می‌رفتم. در هر خواب یکی از اعضای خانواده جلو می‌آمد و مژدگانی آمدن محمدعلی را طلب می‌کرد! و من با دیدنش، او را بغل می‌زدم. در پنج تا از این خواب‌ها تا در آغوشش می‌گرفتم، می‌گفت: آخ کمرم داداش! این برای همه ما معما شده بود، اما مطمئن بودیم که تعبیری دارد.».

اما آخرین خوابی که برادر بزرگ‌تر شهید می‌بیند، متفاوت است: «در آخرین خواب دیدم که یکی از خواهرانم خبر آمدن علی را می‌دهد. دیدمش که در آستانه کوچه ظاهر شد. قبل از بغل کردنش گفتم: تو پنج‌بار به خوابم آمدی و هربار که خواستم بغلت کنم، از درد کمر نالیدی. اول بگو کمرت چه شده است؟ گفت: داداش اینجا که نمی‌شود، بیا برویم خانه. خانه‌ای که در خواب دیدم، خانه پدری مان در پایین‌خیابان بود. با محمدعلی به داخل حیاط رفتیم و او لباسش را بالا زد. رد کهنه دوگلوله به فاصله ۱۰-۱۲ سانتی‌متر روی کمرش بود.»

 

مأموریت سخت

مادر، چندماهی است که از بستر بیماری برخاسته و فقط می‌تواند با کمک عصا چندقدمی بردارد. در چنین شرایطی آقامحمدرضا مأمور می‌شود خبر بازگشت محمدعلی را به مادر همچنان چشم‌انتظار خانواده گوهری بدهد؛ «درست مثل خواب‌هایم، پنجشنبه بود و من با شنیدن خبر آن‌قدر منقلب شده بودم که با همان لباس تشریفات به خانه مادرم رفتم. اتفاقا دوتا از خواهرهایم هم منزل پدرم بودند.

با دیدن من در آن‌وقت روز و با لباس نظام، تعجب کرده بودند؛ آخر برای اولین‌بار بود که من را با لباس نظام در خانه می‌دیدند. تندتند والعصر را زیر لب زمزمه می‌کردم و اشک در چشمانم حلقه زده بود. مانده بودم چطور به مادر بگویم که خدابیامرز خودش گفت: بالاخره علی را آوردند؟ انگار بار سنگینی از دوشم برداشته باشند، اجازه جاری شدن اشک‌هایم را دادم، گفتم بله، مادرجان! میهمان‌هایت را خبر کن که پسرت را آوردند.»

آقامحمدرضا بعد از رساندن این خبر راهی مغازه عطاری عمویش می‌شود تا خبر را به پدر و عمو هم برساند؛ «بین راه پدر شهید رامش‌پور، پدرخانم برادر دیگرم را دیدم. ماجرا را گفتم و قرار شد با هم برویم تا نرم‌نرم این خبر را به پدر هم بدهیم. به عطاری که رسیدیم، آقای رامش‌پور در بین صحبت‌های معمولش به خواب‌های من اشاره‌ای کرد و چند آیه از قرآن درباره مقام شهدا خواند. بعد هم رو به پدرم کرد و گفت: آقای گوهری! من به شما تبریک می‌گویم که به افتخار پدرشهیدی نائل شدید. در آن لحظه شکستن پدرم را دیدم، اما او صبورانه بر احساسش غلبه کرد، دست‌هایش را به سوی آسمان برد و گفت: خدا قبول کند.»



این گزارش  پنج‌شنبه  ۲ بهمن ۱۳۹۳  شماره ۱۳۰  در شهرارا محله منطقه ثامن چاپ شده است.  

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44