خدا نکند مادر، چشمبهراه فرزندش باشد
«خدا، به هرکسی این افتخار را نمیدهد که مادر یا پدر شهید باشد. خوشحالیم که خدا ما را با حسن، خوشنام کرد.» این را پدر و مادر دانشآموز شهید «حسن شجیعی» ساکن محله امام خمینی (ره) میگویند.
فاطمه رودمعجنی، مادر شهید، روپاتر از پدر شهید است و به همین دلیل رشته کلام را به دست گرفته و میگوید: خدا افتخار مادری هشتفرزند را به من داد؛ شش پسر و دو دختر. حسن فرزند دوممان بود.
سال تولدش را دقیق به خاطر ندارد؛ نه او و نه پدر شهید، اما تاریخ شهادت حسن به خاطرش مانده است؛ «یکی از روزهای بارانی اردیبهشت سال ۶۲؛ حسن ۱۶ سال بیشتر نداشت که در عملیات والفجر یک به شهادت رسید.»
مادر شهید تعریف میکند: قبلاز او، پدر و برادر بزرگترش هم برای جنگ رفته بودند. ابتدا راضی نبودم که حسن هم به آنها بپیوندد، بهخصوص که او هنوز محصل بود و باید درسش را ادامه میداد، اما اصرارهای حسن برای رفتن به خط مقدم روزبهروز بیشتر میشد.
خیلی هم با او صحبت کردم که لااقل بگذارد پدر و برادرش برگردند و درسش هم تمام شود و بعد برود، اما او قبول نکرد. درواقع دوست نداشتم به جبهه برود، چون احساس میکردم کوچکتر از آن است که بخواهد معنای جنگ را بفهمد، غافل از اینکه او معنی جنگ را بهتر از ما میدانست و جنس شهادت را میشناخت.
خبر رفتنش از خط مقدم آمد
مادر شهید ادامه میدهد: فکر نمیکردم بچهای به سنوسال او، اینقدر برای رفتن و جنگیدن مصمم باشد که بخواهد امضای من را جعل کند؛ بعد هم با درس و کتاب خداحافظی کرده و خبر رفتنش، از خط مقدم بیاید.
احساس مادرانه با تصمیم قاطع فرزند، زمین تا آسمان فرق میکند، وقتی خانم رودمعجنی تعریف میکند: من مادر هستم و دلم رضا نمیدهد خاری به پای فرزندم ببینم. چطور میخواستم رضایت بدهم او با سن کم، زیر گلوله و آتش باشد! او، اما به باوری رسیده بود که خیلی از ما در سن و سال زیاد هم نمیتوانیم آن را درک کنیم. این، ویژگی بیشتر دانشآموزان آن روزها بود که برای دفاع و شهادت اشتیاق داشتند؛ دانشآموزانی که سنگر و توپ و خمپاره و آتش را به بودن و ماندن در کلاس درس و کتاب ترجیح میدادند.
دانشآموزان، یاد حسن را برایم زنده میکنند
مادر با اشتیاق از کودکی فرزندش تعریف میکند: بهقدری بچه آرامی بود که اذیت نشدیم و تا به خودمان آمدیم، دیدیم بزرگ شده و قصد رفتن به جنگ را دارد؛ مصمم و جدی و با قاطعیت یک مرد. از زمانیکه بچهمحلهها و دوستانش به جنگ رفتند، حسن بیتابتر شد و دل به درس و مدرسه نداد؛ بهخصوص از وقتی بعضی بچههای محله و همکلاسیهایش شهید شدند؛ همانهایی که حسن همیشه با حسرت از آنها یاد میکرد و میگفت: میشود من هم مثل آنها شوم...
مادر شهید میگوید: هنوز هم دانشآموزان همسنوسالش را که میبینم، یادش میافتم.
یک غرفه خالی به نام شهید
مادر شهیدحسن شجیعی، یاد خواب شهیدش قبلاز رفتن میافتد که پسرش تعریف کرده بود؛ «دوستان شهیدش یکجا کنار چند غرفه ایستاده بودند و او آنها را برای دیدن غرفهها همراهی میکرد تا اینکه به یک غرفه خالی میرسند. او از آنها میپرسد جریان این غرفه خالی چیست؟
آنها جواب میدهند برای تو نگهداشتهایم تا بیایی. از آن زمان این حس برایش شکل گرفته بود که او هم شهید میشود. یکی از دوستان همرزمش بعداز شهادت فرزندم تعریف میکرد حسن یک هفته مانده به عملیات خواب دیده بود ازدواج کرده و توی حرم امام رضا (ع)، من روی سرش نقل میپاشم. بعداز این رویا برایش یقین حاصل شده بود شهید میشود.»
چندوقت از رفتنش میگذشت. آن زمان تلفن زیاد نبود و دسترسی و ارتباط افراد با هم خیلی سخت بود. دلمان حسابی برای حسن تنگ شده بود و برای آمدنش لحظهشماری میکردیم.
عروسی یکی از اقوام نزدیک بود. دوست داشتم حسن در مراسم باشد و به این نیت برایش لباس هم آماده کرده بودم، اما لباسها به او نرسید و بهجای او، برادرش که از خط مقدم آمده بود، لباسها را پوشید. دعا میکردم حالا که حسن به عروسی نرسیده است، زودتر بیاید و این چشمانتظاری تمام شود.
چشمانتظار آمدن
مادر ادامه میدهد: خدا نکند مادر، چشمبهراه فرزندش باشد. هر صدای زنگی که بلند میشد، بهتصور اینکه حسن است، از جا میپریدم. یک روز مشغول کار بودم که صدای زنگ بلند شد. خوشحال شدم و سریع در را باز کردم. پسر جوانی سراغ همسرم را میگرفت. گفتم فقط پسر بزرگم منزل است و خواست که او بیاید. چنددقیقه بعد دیدم با پسرم داخل آمدند و کلی حرف زدند. جوان که رفت، دیدم حال پسر بزرگم تغییر کرده. سراغ کمد حسن رفته بود و دنبال عکس میگشت. نگران شده بودم. پرسیدم: برای حسن اتفاقی افتاده است؟
گفت: حسن زخمی شده... من هم به ذهنم نرسید که برای مجروحیت چه احتیاجی به عکس و تصویر است. تا شب نرسیده، خانهمان شلوغ شده بود؛ یکی قند میشکست و خانه را مرتب میکرد و یکی هم تدارک شام را میدید. آنجا بدون اینکه کسی حرفی بزند، متوجه شدم حسن به آرزویش رسیده است. در عملیات والفجر یک ترکش خورده بود. پیکرش بعداز هفتروز به ما رسید؛ انگار تازه شهید شده، خون روی صورتش تازهتازه بود. صورت ترکشخوردهاش را بوسیدم.
مادر شهید شجیعی میگوید: من دیگر یک مادر معمولی نیستم و مسولیتم چندبرابر مادران دیگر است. مثل همه آنها دوست دارم راه شهیدان را هرطور هست، ادامه دهم. این حس هر روز برایم پررنگتر میشود.
نوجوانان ما باید فرهنگ شهادت و ایثار را که در دانشآموزان همسنوسال خودشان نهادینه شده بود، ببینند وبیاموزند.
مادر، اینها را میگوید و برگهای پیش رویمان میگذارد که دستنوشته و وصیتنامه دانشآموز شهیدش است؛ دانشآموزی که حکم بهترین آموزگار را دارد، وقتی میگوید: من یکی از هزاران رزمندهای هستم که با آگاهی تمام، قدم در این مبارزه گذاشتهام و به نام ا... از دنیا بریده و به خدا پیوستهام. شهادت، رشته نهایی اتصال یک انسان است.
خدایا تو میدانی من این را وظیفه خود دانستم و بهسوی تو شتافتم و فقط بهخاطر رضای تو رفتم. به پدر و مادران توصیه میکنم به فرزندان خود دل مبندید و مانع رفتن آنها در مسیر خدا نشوید که در روز قیامت در پیشگاه خدا مسئول خواهید بود و بدانید که آنها نه مال شمایند، بلکه امانتی نزد شما هستند و باید به خدا برگردانده شوند.
خلاصه اینکه، چون از خداوند بزرگ امید داشتم که شهادت را قسمت من کند، گفتم چند کلمهای نوشته باشم تا چراغی باشد برای آنهایی که چشم خود را به دنیا بستهاند. و، اما پدر و مادر عزیزم، مرا ببخشید و حلالم کنید. اگر شهید شدم برای من گریه نکنید و اگر گریه کردید، فقط به خاطر خدای متعال باشد.
* این گزارش در شماره ۲۱۲ سهشنبه ۱۳مهر ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.
