حاجحیدر نیکواقبال از آن کاسبان قدیمی است که بیش از 50سال در کوی آتشنشانی خرازی دارد. بیشتر مردم محله و محلات اطراف او را به نام «باباعلی» میشناسند؛ پیرمرد 84ساله و کاسب کهنهکار شهر که تاریخچه محله را خوب از بر است.
ویترین مغازه خرازیاش پر است از خنزر پنزرهایی که تو را میبرد به دهههای 60 و 70؛ از ادکلنهای قدیمی گرفته تا انواع قرقره و نخ و سوزن، دمپایی پلاستیکی و حتی جغجغه بچه. به قول خودش از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در خرازیهای قدیم پیدا میشد.
متولد ۱۳۱۶ است. اصالتش فریمانی، اما بزرگشده چناران است. شغل پدرانش کشتوزرع و دامداری بوده است: 4سال بیشتر نداشتم که به روستای «قلعهرضای» چناران رفتیم. پدرم روی زمین اربابی کار میکرد. بعد از تقسیم اراضی در سال1342، دولت مالکیت زمینها را به ما داد، اما مالک اصلی زمینها گفت راضی نیستم. پدرم مرد باخدایی بود. قراری گذاشته شد تا به محضر برویم و تعهد بدهیم که کارگر روزمزد آنها بودهایم. چندسال بعد زمینها را به خودشان واگذار کردیم و به مشهد آمدیم.
سختی و غربت هم که باشد، اگر اهل کار و زندگی باشی، راهی برای پیشرفت خودت پیدا میکنی؛ مثل حاجحیدر روایت ما که با 3فرزند و بیهیچ مهارتی، راه نان حلال درآوردن را خیلی زود پیدا کرد: یکی از همولایتیها که زودتر از ما به مشهد آمده بود، شغل خرازی را پیشه خود کرده بود. خرازی یعنی تهیه چند خنذز پنزر که کارراهانداز همه خانههاست؛ از نخ و سوزن بگیر تا چکمه و دمپایی و حوله حمام. بعد هجرت از روستا به شهر در محله گاز که امروز به مسلم معروف است، کارم را شروع کردم.
او همانطورکه اجناس را در قفسهها میچیند، داستان ۵۰سال کاسبیاش را تعریف میکند: شنیده بودم محدودههای اطراف گاز پررونق است ، برقکشی شده و خیابانش وسیعتر و آبادتر از بقیه جاهاست. آن هم بهواسطه ساکنشدن کارمندان آتشنشانی بود. این شد که آمدم نبش این کوچه، سرقفلی یک باب مغازه را به ۵۰۰تومان خریدم. بعدها هم روبهروی همان مغازه، زمینی خریدم و خانه ساختم.
از باباعلی درباره شغلش میپرسم. میگوید: در خرازیهای قدیم همهچیز پیدا میشد. اهل محل غیر از خورد و خوراک هرچه لازم داشتند، از خرازیها تهیه میکردند؛ از حوله حمام و لیف و صابون بگیر تا خرید لوازم آرایش سر عقد عروس و پیژامه و زیرپوش. برای همین همیشه سعی میکردم جنسم جور باشد. فصل عروسی و شادی، چیزهایی میآوردم که به کار جشن خانمها میآمد. پاییز و زمستان که نزدیک میشد، چکمه و گالش جیر را از سراهای دور حرم میآوردم. فصل مدرسه هم دفتر و مداد را از آقای «تحریرچی» خیابان خسروی تهیه میکردم. خلاصه اجناس مغازه را بهوقت بازارگرمی، جور میکردم.
او از سراهای دور فلکه حضرت هم یاد میکند که تا قبل اجرای طرح تعریض اطراف حرم، محل خریدهای کلیاش بوده است: آن زمان هنوز سراهای هفدهشهریور و بازار رضا(ع) درست نشده بود. بعد از تخریب دور فلکه، بعضی کسبه به سرایی مسقف که یک سرش نزدیک حمام و مسجدشاه و یک سرش سمت فلکه آب بود رفتند. آن سرا امروز به بازار فرش معروف است. نبود خرازی دیگری در محدوده گاز باعث شده بود مغازه باباعلی یکهتاز باشد: تنها خرازی محله، مغازه من بود. تا سمزقند هیچ حجره دیگری نبود. برای همین از سیسآباد و خواجهربیع تا قلعه شغا و دروی مشتری داشتم. همین الان مشتریهایی دارم که از50سال قبل هنوز به مغازه من میآیند.
او که بهخاطر علی، فرزند معلولش، به باباعلی معروف شده است، میگوید: قدیمها کسی برای دخترهایش عروسک نمیخرید، مگر فرنگرفتهها. من هم با اینکه همهچیز در بساط مغازهام پیدا میشد، عروسک نمیآوردم، اما توپ پلاستیکی، ماشین باری و انواع تیله مشتری خودش را داشت؛ بهخصوص تابستان که میشد، بساط فروش توپ و تیله خیلی گرم بود. قدیمها که از کامپیوتر و کلاسهای ورزشی و... خبری نبود، تنها تفریح پسربچهها همین توپبازی و تیلهبازی در کوچهپسکوچهها بود.
تنها خرازی محله، مغازه من بود. تا سمزقند هیچ حجره دیگری نبود. برای همین از سیسآباد و خواجهربیع تا قلعه شغا و دروی مشتری داشتم. همین الان مشتریهایی دارم که از50سال قبل هنوز به مغازه من میآیند
میانه گفتوگو مشتری از راه میرسد و باباعلی همانطور که از گذشته میگوید، کار او را هم راه میاندازد. در این میان چرتکه قدیمی با مهرههای کرم و قهوهای در دست پیرمرد توجهم را به خود جلب میکند. او که هنوز با همان چرتکه معاملاتش را حسابوکتاب میکند، وقتی تعجبم را میبیند، میگوید: حدود سال1333 وقتی برای تحویل بار چغندر به کارخانه قند چناران میرفتیم، با همین ابزار بار 100ماشین را حسابوکتاب میکردند. جوابش هم درست بود. بعدها که کار و بارم راه افتاد، در اولین فرصت از دور میدان اعدام این چرتکه را به ۵تومان خریدم. الان نزدیک ۵۰سال است عصای دست و کارراهاندازم است. خیلیها چشم به آن داشته و دارند که آن را بخرند و برای قشنگی میخ کنند سر دیوار خانهشان، اما خاطر این چرتکه عزیزتر از آن است که از آن بگذرم.
اوایل سر کوچه یک موتور آب بود و زنها رخت و ظرفشان را در آن میشستند. در طول روز همیشه سر موتور چندنفر مشغول شستوشو بودند. یک جوی آب زلال هم کوچه بالا روان بود. این کوچه به نام «اوحدیکرمانی» معروف بود. اینها صفای محله بود. کنار مغازه من یک نانوایی بود متعلق به شخصی به نام شفاهی. یک حمام بزرگ عمومی با 2دربند نمره زنانه و مردانه هم کنار نانوایی بود.
غروب که میشد، سروکله دهپانزده گاری با چراغموشی و گردسوز پیدا میشد. به فصلش هرکدام چیزی داشتند. یکی هندوانه، یکی سبزی، یکی لبوی داغ و... . بازار پررونقی بود که با آمدوشد آدمها از دور و بر، صفای دیگری به محله میداد. بهواسطه حمام بنفشه که مردم از خروسخوان به آنجا میآمدند، من هم سحرخیز بودم. اولین دستلاف سر صبحم معمولا فروش حوله، لنگ، صابون و... به مشتریهای حمام بود، اما الان با آنکه از حدود ساعت 8صبح در این مغازه باز است، تا نزدیک ظهر کسی از خانهاش بیرون نمیآید. مردم امروز کسل و پرخواب شدهاند و دیگر از سحرخیزی و شور و هیجان قبل خبری نیست.