خانه 2 شهید در خیابان یاران، نگین محله است که بر پیشانی یاران 23 خوش نشسته است. 2شهید حسن و حسین غفوریان در 29 مهر 1363 و24 فروردین 1362 در دفاع از میهن به شهادت میرسند تا 2 پسر بزرگتر خانه خیلی زودتر از پدر و مادرشان ترک دنیا کنند و رخت آخرت بپوشند. پدر به یادبود پسرها روضهای را بعد از شهادتشان در ماه صفر برپا میکند که سالها پس از وفات خودش هم ادامه مییابد. اکنون روضه ماه صفر در این محله سابقه سی و پنج ساله دارد و یکی از مجالسِ اصیل و جاندار هفده شهریور است که مستمعین هرساله انتظار موعدش را میکشند.
در سال 69 جمعی از پدران و مادران 2شهید و 3شهید مشهد چند روزی را در بیت رهبری میهمان خصوصی ایشان هستند که والدین شهدای غفوریان خاطرات خوشی را از آن روزها داشتند. آنها گاهی نامه میدهند و پیگیری میکنند تا میزبان رهبری روی فرش خانهشان باشند. این اتفاق پس از فوت پدر میافتد و سال 93 قبل از چهلم پدر، رهبری به دیدار خانواده غفوریان میآیند.
ما به بهانه این روضه قدیمی و با اصالت به دیدار برادران غفوریان میرویم تا با آنها به گفتوگو بنشینیم، ولی حرفمان به جای خوبی میرسد. برادران شهید هنوز هم حاضر نیستند به دلیل منفعت خودشان از آبروی شهدایشان هزینه کنند و در بسیاری از موقعیتها بیان نمیکنند که خانواده 2شهید هستند!
پرده بزرگی دو سر کوچه را به هم وصل کرده است: صبحها بفرمایید روضه! وقتی حاجآقا غفاریان اعلام کرد از ساعت ۶ و نیم صبح روضه را شروع میکنند از خودم پرسیدم یعنی این وقت صبح کسی هم در مجلس حاضر میشود. به خاطر نداشتم که محله هفده شهریور هنوز آن قدر دچار مدرنیته نشده است که نسلِ روضههای سر صبح و خانگی در آن از بین رفته باشد.
پیرمردی در حال پارک دوچرخهاش است و هنوز نمیدانم مقصدمان هم یکی است. لچکی سبز کوچک جلوی ورودی یاران ۲۳ دوچرخههای زیادی را در دل خودش جا داده است. انگار این روضه آشنای خیلیهاست. بیشترشان هم قدمتشان بیشتر از ۴۰ سال به نظر میرسد. چند دقیقه معطلی دم در تو را با جنس عزاداران روضههای این خانه آشنا میکند. پیر و جوان. زن و مرد. رفت و آمد بیشتر از یک روضه کوچک خانگی به نظر میرسد. به سن و سال کاری ندارد دلهایی که سر صبح بیدار روضهاند.
انگار این روضه آشنای خیلیهاست. بیشترشان هم قدمتشان بیشتر از ۴۰ سال به نظر میرسد. چند دقیقه معطلی دم در تو را با جنس عزاداران روضههای این خانه آشنا میکند. پیر و جوان. زن و مرد. رفت و آمد بیشتر از یک روضه کوچک خانگی به نظر میرسد
در منزل شهدای غفوریان بنرهایی با عکس شهدا و پدر و مادر قاب گرفته شده است. کفشها دور فرش کوچکی که در کوچه پهن شده تا خط ورود به روضه باشد، جفت شدهاند. همانجا توی کوچه کفش را میگذاریم و وارد میشویم. پلههای خانه در دو جهت ما را به طبقه بالا و پایین خانه هدایت میکنند. مجلس مردانه طبقه بالاست و مجلس زنانه طبقه پایین و ماه راه روضه زنانه را پیش میگیریم.
جایی که دلها آماده گریستن بر اباعبدا...(ع) است. این قصه مکرر یک دهه در این خانه است و ما شکرِ خدا به روضه آخر رسیدهایم. حاج رضا غفوریان میگوید: «این روضه مستمع خاص خودش را دارد. اول صفر همسایهها دم خانه در میزنند. ما ساعت 6 ونیم صبح روضه را شروع میکنیم؛ ولی از ساعت 6 صبح پشت در میایستند.»
امسال نگرانی شیوع کرونا باعث میشود که بخواهند مراسم در محوطه مدرسه برگزار شود؛ ولی همزمانی با برگزاری کلاسهای درس این امکان را از آنها میگیرد و خانه را با رعایت فاصله صندلی میچینند تا رسم شهدا تعطیل نشود. آنها همیشه از سال قبل قول مداح را برای سال بعد میگیرند و از روزی که روضهشان به پایان میرسد برنامهاش برای سال بعد چیده میشود.
8 برادر و 3 خواهر حاصل زندگی پر بار پدر و مادر است که 2 فرزند بزرگشان را تقدیم جنگ کردهاند. پس از شهادت حسن که در ماه صفر است پدر و مادر بساط یک روضه عصرانه را برپا میکنند. پدر رضا را وصی خودش قرار میدهد و از او میخواهد تا یادگار روضههایش حفظ شود و به دلیل این توصیه مجلس عزای امام حسین(ع) با همان شور در محله هفده شهریور هر ساله برگزار میشود.
رضا غفوریان که فرزند بزرگ خانواده بعد از شهداست بیش از همه بر این امر اهتمام دارد و همراه با دیگر فرزندان سعی میکند رسمِ پدر همچنان در خانواده پابرجا بماند. طبقه پایین منزل پدری با همان وسایل و فرشی که متعلق به مادر است به نام« بیت شهدا» مینامند و روضههای معمول خانواده و حتی مجالس اهالی محل را همانجا میگیرند.
رضا غفوریان که فرزند بزرگ خانواده بعد از شهداست بیش از همه بر این امر اهتمام دارد و همراه با دیگر فرزندان سعی میکند رسمِ پدر همچنان در خانواده پابرجا بماند. طبقه پایین منزل پدری با همان وسایل و فرشی که متعلق به مادر است به نام« بیت شهدا» مینامند و روضههای معمول خانواده و حتی مجالس اهالی محل را همانجا میگیرند
آشنایی با مجموعه خاتمالاوصیا از همان سالهای ابتدای جنگ که یکی از فعالیتهایشان برپایی روضه در منزل شهداست باعث انتقال روضه از عصر به صبح و برگزاری آن در این تاریخ خاص میشود. این سوگواره خانگی از روز اول محرم شروع و تا پایان ماه صفر در منزل 6خانواده شهید برگزار میشود. در دهه اول محرم منزل 3شهید اعتمادی، در دهه دوم محرم منزل شهید ناصری، در دهه سوم محرم منزل شهید ربانی، در دهه اول صفر منزل 2شهید غفوریان، در دهه دوم صفر منزل شهید طوسی و در دهه آخر منزل شهید احمدیان یزدی روضه خوانده میشود. افزون بر این دهه، برگزاری دعای سمات در سالگرد 2شهید، جلسه راهیان کربلا در یکی از دوشنبههای سال و مراسم روز شهادت حمزه سیدالشهدا نیز از یادگارهای پدر است که همچنان رسمش برپاست.
مادر بعد از شهادت 2پسر بیتابی نمیکند و با تأسی به بانوی صبر میگوید که هنوز مانده تا ما به مصائب حضرت زینب برسیم، ولی در دلش غوغایی است. او هر روز و هر لحظه خاطرات قد کشیدن جوانهایش را مرور میکند تا جایی که خانواده نگران حالش میشوند. حال پدر هم تعریفی ندارد. سیاوشهایش از دل آتش بیرون نیامدهاند و پشت او را خم کردهاند. گوشه گوشه خانه، حتی درختان باغچه و همه اسباب زندگیشان از 2 برادر شهید برای آنها خاطره روایت میکنند. مادر گاهی به زبان میآورد که حسن این را دوست داشت یا حسین چنین وقتی فلانجا نشسته بود. غصههای ناتمام مادر باعث میشود آنها برای کوچ از محله قدیمی عزمشان جزم شود و به محله هفده شهریور کوچ میکنند.
برکتِ نام 2شهید هم بیشتر به اعتبار این خانواده افزوده است تا محل مراجعه مردم از تحقیق و پادرمیانی برای ازدواج گرفته تا معرفِ معتبر برای اشتغال باشد. بیت شهدای غفوریان نگین انگشتری محله است و روضههای قدیمیاش حلقه وصل عاشقانِ اباعبدا...(ع) میشود
زمانی که آنها پا به محله هفده شهریور و خیابان یاران میگذارند کوچهها هنوز آسفالت ندارند و حتی آن سوی کوچه تا چمن و صدر هنوز باخترهکاری است. خانواده آنها جزو اولین ساکنان این محله هستند و به همین دلیل همه اهالی آنها را به قدمت، خوشنامی و نیکنامی میشناسند. برکتِ نام 2شهید هم بیشتر به اعتبار این خانواده افزوده است تا محل مراجعه مردم از تحقیق و پادرمیانی برای ازدواج گرفته تا معرفِ معتبر برای اشتغال باشد. بیت شهدای غفوریان نگین انگشتری محله است و روضههای قدیمیاش حلقه وصل عاشقانِ اباعبدا...(ع) میشود.
روزی که پدر شهدا به رحمت خدا میرود خانواده درخواست دارند مراسم از مهدیه برگزار شود، ولی بنیاد شهید به دلیل نگرانی برای رعایت شأن پدر 2شهید مخالفت میکند. پسرها مراسم را به حسینیه پیروان دین نبوی میبرند و همه اهالی محله در آن مراسم که از محل زندگیشان فاصله دارد شرکت میکنند تا باعث تعجب همه شود. تشییع باشکوهی برای پیرمرد خنده رو و خوشاخلاق محله برگزار میشود. مردی که هنوز اهالی محله از اخلاق نیکش نزد فرزندانش یاد میکنند. حاجرضا میگوید: «حاج آقا اخلاص خاصی داشت و مراسمش هم حاکی از همین خلوص او بود. یادم هست دم در با همان عصا مینشست و مراقب میهمانانش بود که بدون پذیرایی از در بیرون نروند.»
پسرها همراه پدر در زمان انقلاب فعالیتهای مختلفی دارند. حسن 15 و حسین 14 سال دارد. بعد انقلاب حسن در کمیته حفاظت از مسئولان و بازرس ویژه مبارزه با گرانفروشی و احتکار و همچنین در شاخه جوانان خط امام در دریا دل فعال است. او در سال 60 نیز به استخدام سپاه درمیآید و در سال 61 به جبهه اعزام میشود. رضا غفوریان میگوید: «برادران من مخلص بودند. حسن نیرو میخواست. شهید حسین غفوریان شب گریه میکرد که با حسن آقا به جبهه برود. حتی گفت اگر مرا نبری، خودم میروم. حالا تو داری میروی و نیرو میخواهی مرا با خودت ببر.»
رضا غفوریان میگوید: «برادران من مخلص بودند. حسن نیرو میخواست. شهید حسین غفوریان شب گریه میکرد که با حسن آقا به جبهه برود. حتی گفت اگر مرا نبری، خودم میروم. حالا تو داری میروی و نیرو میخواهی مرا با خودت ببر.»
همین میشود که حسین نیروی تحت امر شهید حسن میشود . نوروز 62 هر دو برادر در جبهه هستند. در عملیات شرحانی حسن مجروح میشود و او را به پشت خط میآورند. حسن از حسین میخواهد همراهش سوار آمبولانس شود که او پاسخ میدهد: «من باید بمانم.» حسین توی خط میماند و مبارزه میکند و شهید میشود. اشک هنوز بعد از سالها یار بغضهای برادر میشود تا از شهادت برادرش بگوید: «با ما تماس گرفتند که برادرم تیر خورده و شیراز است. از این اتفاق چند روزی گذشت تا اینکه از سپاه به منزل ما آمدند. همان روزی که برادرم در جبهه شهید میشود مادرم او را در خواب میبیند که به مشهد آمده است و به مادرم میگوید آنجا خیلی آتش دشمن سنگین بود. من هم به مشهد آمدم تا از دست آن آتش راحت شوم. از تعاون که آمدند ابتدا گفتند که مجروح شده است و سپس آرام آرام خبرشهادتش را دادند.»
دو برادر آنقدر خالصانه به دفاع از کشور برخاستهاند که حسین سرباز حسنآقا میشود، ولی هیچکس از رابطه برادری آن دو در جبهه خبر ندارد. تیر خوردن حسن و شهید شدن حسین نقطهای است تا دیگران مطلع شوند که آنها با هم نسبتی به نزدیکی برادری دارند. تشییع حسین اولین تشییع 72 نفر در مشهد است که یاد شهدای کربلا را دل مردم زنده میکند. حسین از استانداری تشییع میشود و در صحن آزادی حرم دفن میشود.
حسن هم دوباره به سپاه سرخس میرود تا طول درمانش طی شود و پس از 6ماه به عنوان داوطلب و در حالی که تازه متأهل شده است، به جبهه اعزام میشود.
حسن رسم تکیه علیاکبریهای نوغان را که پاتوق آنهاست به جبهه میبرد و با همان آئین سینهزنی خاص اجرا میکند. رضا غفوریان میگوید: طبق گفته همرزمش آقای مهدوی او شب شهادتش غسل میکند و به میدان رزم میرود و شهید میشود.
حسن این بار رضایت مادر را به سختی میگیرد و حرف حضرت زینب(س) و مصائب ایشان را وسط میکشد تا دل مادر نرم شود و او به جبهه برود. در خرداد 63 خانواده دومین رزمندهشان را در راهآهن بدرقه میکنند. مهرماه63 قرین با ماه محرم و صفر میشود.
حسن رسم تکیه علیاکبریهای نوغان را که پاتوق آنهاست به جبهه میبرد و با همان آئین سینهزنی خاص اجرا میکند. رضا غفوریان میگوید: «طبق گفته همرزمش آقای مهدوی او شب شهادتش غسل میکند و به میدان رزم میرود و شهید میشود. سردار قاآنی فرمانده وقت تیپ21 امام رضا در آن زمان میگفت در عملیات میمک برادرم خط شکن بود و بعد از گرفتن ارتفاعات آنجا میماند. دشمن یکی از سنگرهایشان را میزند و آنها میخواهند سریع آن را جایگزین کنند تا دشمن نتواند نفوذ نکند. دو سه بار این اتفاق میافتد. زمانی که سردار حسن غفوریان میخواهد نیروی شهیدش را به عقب منتقل کند مورد اصابت خمپاره قرار میگیرد و تمام بدنش را ترکش فرا میگیرد. بر اثر خونریزی و جراحت همان جا به شهادت میرسد.»
هیچ کس دل رویارویی با این خانواده را ندارد. تا جایی که همه محله از شهادت پسر دوم خانواده مطلع هستند؛ ولی کسی به آنها چیزی نمیگوید. حاج رضا میگوید: «همه محل میدانستند ولی ما خبر نداشتیم. یکی از دوستانش ساعت 10شب به در منزلمان آمد.
حاج آقا و حاج خانم حاضر و عازم حرم شدند. پدر و مادر تا نماز صبح حرم بودند. صبح حدود ساعت 7 دو خودرو از بنیاد شهید آمد و ما را برای تشییع به معراج شهدا برد تا آخرین وداع را با برادرم داشته باشیم. او هم در دومین تشییع 72 نفره مشهد روی شانه مردم رفت و طبق وصیت در صحن آزادی به خاک سپرده شد.»
حاج رضا هرگاه یاد برادران شهیدش میکند بیاختیار رعشه بر صدایش میافتد و آب در چشمانش جمع میشود: «من زمان شهادت برادرانم 12 و 13 ساله بودم. حسن آقا 7 سال از من بزرگتر بود و گاهی نقش پدر را برایم بازی میکرد. هنوز پای کارنامههایم امضای او نقش بسته است. در راهپیمایی سال 57 من همراه ایشان بودم و گاهی با هم حرم میرفتیم. رابطه قلبی میان ما زیاد است. این خاطرات هنوز برای من زندهاند و مرا منقلب میکنند.»
حاج رضا که حالا نقش برادر بزرگتر را هم بازی میکند در این باره حرفهایی برای گفتن دارد: «بعد از شهادت برادرهایم پدرم که 60 سال را از سر گذرانده بودند؛ دیگر دل و دماغ کار کردن نداشتند و مسئولیت اداره امور خانه بر دوش من افتاد. بعد از فوت پدر هم تکلیف بیشتری نسبت به خانوادهام حس میکنم و هرکاری بتوانم برایشان انجام میدهم.»
سال 69 روضهها مصادف با آذرماه میشود. رضا در اولین تجربه کاری مشکلات زیادی دارد. میگوید: «خاطرم هست که در روضه به برادرهایم متوسل شدم و خواستم جوری به من کمک کنند. بیپشتوانه و تنها بودم. آنجا گره از مشکلم باز شد.
سال 69 روضهها مصادف با آذرماه میشود. رضا در اولین تجربه کاری مشکلات زیادی دارد. میگوید: «خاطرم هست که در روضه به برادرهایم متوسل شدم و خواستم جوری به من کمک کنند. بیپشتوانه و تنها بودم. آنجا گره از مشکلم باز شد. بعد از آن هرگاه مشکلی داشته باشم سرخاکشان میروم.»
البته ارتباط عاطفی با مادر هم حتی بعد از فوت به کار او میآید: «مادرم با من انس زیادی داشت. 5 سال متوالی او را برای شیمیدرمانی و پرتودرمانی به بیمارستان بردم و همین باعث شد که همیشه منتظرم باشد. ماههای آخر هم که مادر زمینگیر شده بود هر کدام از برادرها 24 ساعت در محضر مادر بودیم تا به او خدمت کنیم. والدین آگاه هستند. برای حل گرفتاری به سراغ آنها و برادران شهیدم میروم.»
حمید غفوریان برادر دیگر شهدای غفوریان که در این گفتوگو حاضر است هم چند خاطره نقل میکند و به نظرش از مستنداتی است که باید ثبت شود: «زمان شهادت برادرم مادرم خوابی دید که متوجه شهادت برادرم شد. در خواب مادر یکی از همرزمان برادرم هم حضور دارد که تیر به گوشه قرآن داخل جیبش میخورد، ولی شهید نمیشود. سال91 من در یک جلسه آقای مهدوی را دیدم و گفتم از شما یک سؤال دارم. مادرم مطلبی را نقل میکند که میخواهم ببینم چقدر صحت دارد. من ماجرا را برایش تعریف کردم و آقای مهدوی منقلب شد. گفت خدا را گواه میگیرم
زمان شهادت برادرم مادرم خوابی دید که متوجه شهادت برادرم شد. در خواب مادر یکی از همرزمان برادرم هم حضور دارد که تیر به گوشه قرآن داخل جیبش میخورد، ولی شهید نمیشود.
که غیر این نبوده و من این ماجرا را برای کسی تا کنون نگفتم. ما و حسین با هم بودیم و عملیات شد. آنچنان آتش شدید بود که من نفهمیدم حسین شهید شد. بعد از اصابت تیر به من، خیال کردم شهید شدم؛ اما تیر فقط بدنم را خراشیده بود. گمانم او هنوز آن قرآن را دارد که آغشته به خون میشود.»
او ماجرای دیگری هم از مادرش نقل میکند تا نشان بدهد حرفهای ناگفته زیادی در ارتباط با مادران شهدا هست. حمید ما را به سال 42 میبرد زمانی که امام(ره) تبعید میشود و سخنرانی میکند: « امام(ره) در زمان تبعید بیان میکند که سربازان من در گهواره هستند. مادر برایم تعریف میکرد که آن زمان من حامله بودم و این را شنیدم. از دلم گذشت که امام(ره) چه میگوید. زمان گذشت و برادرهایم شهید شدند. حاج خانم میگفت بعد از شهادت پسرها در ذهن من گذشت که سال 42 من از امام شنیدم که سربازهایم در گهواره هستند و حالا سربازان امام(ره) که پسران من جزوشان هستند شهید شدهاند. مادرم با این نگاه تسلای خاطر مییافت.»
آنها در دیدار رهبری با خانواده غفوریان در سال 93 از دغدغهشان درباره فساد مسئولان میگویند. گلایههایی که رهبری با سعه صدر میشنوند. حاج رضا در اینباره خاطرهای از برادر شهیدش نقل میکند: «آن زمان که ترور زیاد بود برادرم مسئول اسکورت مسئولان بود و به همین دلیل موتور1000 چهار سیلندر دستش بود. برادرم موتورش را سوار نمیشد و پیاده رفت و آمد میکرد. شهید میگفت این موتور مال بیتالمال است و باید در زمان مأموریتها استفاده شود. دلیلی ندارد برای استفاده شخصی از آن استفاده کنم.
آن زمان که ترور زیاد بود برادرم مسئول اسکورت مسئولان بود و به همین دلیل موتور1000 چهار سیلندر دستش بود. برادرم موتورش را سوار نمیشد و پیاده رفت و آمد میکرد.
حتی او در جبهه ملزومات نمیگرفت و از همان وسایل قبلی خودش استفاده میکرد. شهدا کارشان برای رضای خدا بود. ِسمَت، میز و مقام برایشان اهمیتی نداشت. من اعتقاد دارم که همه این شهدایی که داریم یک ویژگی داشتند که خدا آن را خریده و شهید شدهاند.» حاج رضا معتمد و محل مراجعه کسبه در بازار است. او میگوید:« همیشه برادرهایم را بر کارهایم ناظر میدانم و همیشه سعی میکنم که از موقعیت سوءاستفاده نکنم. شهدا ناظر هستند. من جایی رفتم و فهمیدم که فروشنده کم فروشی میکند. به او گفتم که این کارت به اسم بازار تمام میشود. اینها میهمان آقا علیابن موسی الرضا هستند. کم فروشی معنا ندارد.»
به حاج رضا با توجه به موقعیت دو شهید بودن خانواده، پیشنهاد اقتصادی زیاد شده است که او میگوید: « بارها احساس کردم از موقعیت دو شهید بودن این خانواده سوءاستفاده میشود و آن را نپذیرفتم. در سال 75 من جوان 26 سالهای بودم که دوستانم با رانت و لابی برای فروش محصولات نفتی شرکتی زدند. مسئول خرید و فروش تسلیحات در زمان جنگ از من خواست نفر هفتم شرکت باشم، ولی نپذیرفتم. نخواستم از آبروی شهدا هزینه کنم.»
حاج رضا این رسم را از پدر یادگار دارد:« وقتی برادر دوممان شهید شد وضع اقتصادی خیلی خوب نبود؛ یک خانه صدمتری داشتیم در دریادل. مسئولان زیادی به دیدن ما آمدند؛ ولی هرچه اصرار کردند پدرم حاضر نشد درخواستی از آنها داشته باشد. در سال 78 برای پروانه کارم به من گفتند نامه از بنیاد شهید بیاور حق ورودی نده. گفتم پول را میدهم، ولی از شهدا مایه نمیگذارم. برادرهایم را خرج این چیزها نمیکنم. پدرم آن زمان گفت چیزی نمیخواهم من برای 100 هزار تومان آنها را خرج کنم. ما از این کارها نکردیم.»
وقتی برادر دوممان شهید شد وضع اقتصادی خیلی خوب نبود؛ یک خانه صدمتری داشتیم در دریادل. مسئولان زیادی به دیدن ما آمدند؛ ولی هرچه اصرار کردند پدرم حاضر نشد درخواستی از آنها داشته باشد.
حمید که گلایههای زیادی از نادیده انگاشتن خون شهدا دارد؛ ادامه میدهد: «من از سهمیه شهدا برای دانشگاه یا استخدام استفاده نکردم چون بعضی حرفها آدم را رنج میدهد. من خودم را به عنوان برادر دو شهید یا خانواده شهید معرفی نمیکنم چون بر اساس آن ما و شهدایمان را قضاوت میکنند. گاهی خطای من نوعی را به پای خانواده شهید مینویسند. من حتی برای جواز کسب هم حاضر نشدم از نام شهدا هزینه کنم.» او آرزو دارد که مطالبهگری را مردم یاد بگیرند و برای احقاق حق تلاش کنند. او فکر میکند تا وقتی مردم این را نیاموزند دامنه فساد جمع نمیشود. میگوید: «اگر روزی ولایت و مبانی اسلام در خطر قرار بگیرند عین دو برادرمان جانمان را کف دست میگیریم و میجنگیم. ولی توقع داریم که خیلی محکمتر با مظاهر فساد برخورد شود و به این خاطر حرف حق را میزنیم و نقد دغدغهمند داریم.»او از مسئله دیگری هم گله میکند: «گاهی آنقدر هاله معصومیت دور شهدا میکشیم که انگار اینها ماورایی هستند و این باعث میشود شهدا از ما دور شوند. در حالی که شهدا انسانهایی هستند که توانستند پا روی نفسشان بگذارند. آنها پله پله رشد کردند و به مقام شهادت رسیدند.»