جعفر علیزادهگلستانی، فعال فرهنگی، دبیر، مؤلف و خادم حرم امامرضا (ع)، از شهروندان خیابان مطهری جنوبی است. کتاب «وادی مقدس» یکی از تألیفات اوست که در آن خاطرات و یادداشتهای هشت سال خدمتش در بخش کفشداری حرم مطهر حضرت رضا (ع) را ثبت کرده است. این کتاب در سال ۱۳۸۹ و با انتشارات بنیاد پژوهشهای اسلامی آستان قدس رضوی منتشر شد.
او در مقدمه وادی مقدس بهنقل از راهنمای جامع اماکن متبرکه حرم مطهر حضرت رضا (ع) عنوان کرده که یکی از مدیریتهای حوزه معاونت اماکن متبرکه و امور زائران، مدیریت امور خدمه است. این مدیریت دارای چهار اداره است:
۱- اداره امور خدام
۲- اداره امور فراشان و حفّاظ
۳- اداره امور دربانان
۴- اداره امور کفشداران و انواریاران
نخستین خاطره علیزاده در این کتاب، از روز اول خدمتش در اداره کفشداری است. در خواندن این خاطره با ما همراه شوید.
اولین شب خدمتم بود. پاییز ۱۳۸۰. کفشداری ۱۶. روپوش نو، تمیز و مزین به نشان مخصوص خدام حضرت رضا (ع) را پوشیده و پشت میز کفشداری ایستاده بودم. نشان زیبای خدمت همچون خورشیدی روی سینهام میدرخشید و چشمانم را خیره میکرد. بسیار شاد و خوشحال بودم و از شادی و شعف در پوست خود نمیگنجیدم و نمیدانستم از این نعمتی که خدا نصیبم کرده، چگونه تشکر کنم.
همکارانم شروع خدمتم را تبریک میگفتند و از من شیرینی میخواستند. من هم چارهای جز بله و چشم گفتن، نداشتم. کارم تقریبا شبیه کارآموزان بود، اما از آن لذت میبردم. همکارانم سفارش میکردند برای اینکه اشتباه نشود، بیشتر کفش بگیرم و از کفش دادن خودداری کنم.
با احتیاط، احترام و ادب کفشها را میگرفتم و در قفسهها میگذاشتم. بیشتر رعایت تمیزی و نویی روپوشم را میکردم و دقت مینمودم که خاکی و آلوده نشود و از اینکه میدیدم همکارانم دست خود را روی میز میگذارند، تعجب میکردم. بیشتر که دقت کردم، دیدم آقایان کفشدار با احترام، کفش زوار را که خاکی و بعضا گلآلود است، بدون هیچ اکراهی میگیرند و شماره میدهند. روی میز، غبار نازکی از خاک نشسته بود. اگرچه هرازچندگاهی میز را تمیز میکنند، اما کفشداری است و خیلی زود خاک میگیرد.
شاید هنوز ساعتی از خدمتم نگذشته بود که یک زوج جوان از حرم بیرون آمدند. سرووضع بسیار شیک و تمیزشان حکایت از داشتن یک زندگی خوب و مرفه میکرد. احساس کردم دوران عقد یا روزهای اول زندگیشان باشد.
نورانیتی که از زیارت حرم مطهر کسب کرده بودند، در چهرههایشان نمایان بود. احساس خوشحالی و رضایتمندی از تمام وجودشان میبارید. آرام، متین و باوقار به طرف میز آمدند. مرد جوان به طرف من آمد و شماره را روی میز گذاشت و با لبی پر از خنده سرش را به نشانه تشکر تکان داد.
هنوز شماره را برنداشته بودم که مرد جوان جلوتر آمد و دو کف دستش را روی میز کشید و دستان غبارگرفتهاش را به صورت خود کشید. سرش را بالا کرد و گفت: الهی شکر! بُهت و حیرت تمام وجودم را فراگرفته بود. به صورت خاکآلود جوان نگاه میکردم و هنوز از عمل او متحیر بودم که خانم نیز پیش آمد و همین عمل را تکرار کرد و حیرتم را صدچندان کرد.
شماره را به دوستم دادم. از خود بیخود شدم. در این فکر بودم این چه کاری بود که این زوج جوان انجام دادند. کت و شلوار اتوکشیده، لباسهای شیک، چادر و مقنعه تمیز کجا و گردوغبار و خاکی شدن کجا؟
اشک در چشمانم حلقه زد و آرامآرام غلتید و بر گونههایم جاری شد. صورتم را به طرف ضریح مطهر برگرداندم. قلبم با پنجرههای ضریح گره خورد. صدای مداح کشیکمان در گوشم پیچید که:
با خاک درت شفاعت آمیخته است
خورشید ز چلچراغت آویخته است
* این گزارش شنبه ۲ اسفند ۱۳۹۳ در شماره ۱۴۲ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.