ماجرای گشت شبانه جن ملافه پوش در پادگان!
خاطرات زندگیاش را که مرور میکند در هر دوره حوادثی اتفاق افتاده که او را پختهتر و باتجربهتر کرده است. در مرور همه این سالها دوسال دوران خدمت سربازی هرچند برایش سخت بود ولی از او یک مرد ساخت.
مجتبی حسنزاده، فعال فرهنگی ساکن محله قدس، خاطرهای جالب از این دوره را برایمان تعریف میکند.
انتخابی درست در مسیر مقاوم شدن
مجتبی حسنزاده بین سالهای ۱۳۷۶ تا ۱۳۷۹ دوران خدمت سربازی خود را در ارتش گذراند. شروع خدمتش مصادف با فوت ناگهانی پدرش بود. او دراینباره میگوید: در آن زمان در وضعیت روحی بسیار نامناسبی به سر میبردم. برخی از بستگان با اعزام من به خدمت سربازی در آن شرایط مخالف بودند.
مجتبی که در نوجوانی بارها شنیده بود سربازی از انسان مرد میسازد، با جمعکردن لباسهایش و بدون خداحافظی از مادر و خانواده، راهی پادگان شد. او سالها بعد به این باور رسید که انتخابش درست بوده است. او تعریف میکند: اگر به سربازی نمیرفتم، هرگز توانایی مقابله با ناملایمات و سختیهای زندگی را پیدا نمیکردم.
حاضر بودیم آجر بخوریم
از نظر این سرباز قدیمی، سختترین دوران خدمت، همان دوره آموزشی در پادگان ۰۴ بیرجند بود؛ پادگانی در دل کویر با روزهای گرم و شبهای سرد استخوانسوز. اما مشکل اصلی، گرمای روز و سرمای شب نبود، بلکه غذای بدمزه پادگان بود. غذایی که به قول مجتبی حسنزاده «آبزیپو» بود، اما چارهای جز خوردن آن نداشت؛ چون برای تحمل تمرینات طاقتفرسای آموزشی، باید نیرو میگرفت.
او میگوید: وقتی پس از ساعتها پیادهروی با کولهپشتی در زمینهای خاکی و سنگلاخ به پادگان برمیگشتیم، آنقدر گرسنه بودیم که حاضر بودیم آجر هم بخوریم. تازه آنجا بود که قدر غذاهای خوشمزه و لذیذ مادرم را فهمیدم.
وی در ادامه میافزاید: به خاطر هیکل درشتی که داشتم، زودتر از بقیه گرسنه میشدم. به همین دلیل بیشتر از دیگران گرسنگی کشیدم و این دوره برایم سختتر گذشت.
بندآمدن زبان سرگروهبان
خاطره جالبی که آقامجتبی تعریف میکند، مربوط به همان دوران آموزشی در پادگان بیرجند است. او میگوید: دوره سهماهه آموزشی، بدون مرخصی و ملاقات بود و حتی اجازه رفتن به شهر را هم نداشتیم. این شرایط باعث شده بود روحیه بچهها خراب شود.
وی در ادامه خاطره خود را اینگونه بازگو میکند: یک شب تصمیم گرفتم برای تغییر روحیه بچهها و ایجاد کمی شادی، ایدهای اجرا کنم. ملافهای روی سرم کشیدم و بین بچهها رفتم. در مسیر پادگان، ناگهان به سرگروهبان کشیک برخوردم. او که به شجاعت و دلیری معروف بود، با دیدن من، زبانش بند آمد و به طرف دفترش فرار کرد. من هم بلافاصله متواری شدم.
صبح روز بعد، در مراسم صبحگاه، سرگروهبان ماجرای شب قبل را برای همه تعریف کرده و ادامه داده بود: «دیشب با موجودی بزرگ، هیکلی و سفید شبیه جن روبهرو شدم. از امشب باید تعداد نگهبانان را دوبرابر کنیم.»
حسنزاده که از اصل ماجرا باخبر بود، سرش را پایین انداخته بود و بیصدا میخندید.
چند روز بعد، او به دفتر سرگروهبان رفت و حقیقت ماجرا را برایش تعریف کرد. سرگروهبان هم از شدت عصبانیت، دو بار دور محوطه پادگان دنبالش کرد تا او را تنبیه کند، اما موفق نشد.
* این گزارش شنبه ۳ آبانماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۳ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.
