خسته و کوفته از بازار برمیگشت که تصمیم گرفت سری به کارگاه بزند. نمونههای تولیدی را از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت. نگاهی به لباسهای دوختهشده و پارچههای رنگارنگ کنار سالن انداخت. به نظرش امشب کارگاه سرد و بیروح بود. آخر، روز با او یار نبود و نتوانسته بود فروشی داشته باشد.
بیماری کرونا حسابی بازار را کساد کرده بود. نفس عمیقی کشید. خواست چراغ را خاموش کند که دوباره در ذهنش تداعی شد شاید وقت آن رسیده است که کارگاه را تعطیل کند. ناگهان چشمش به سکهای افتاد که روی میز نزدیک کلید چراغ قرار داشت.
دیدن سکه او را به سیسال قبل برد، زمانیکه اولین دستمزدش را از «اوستانادری» گرفته بود. به پدرش گفته بود این سکه پنجتومانی ارزشی ندارد وقتی دوبرابر آن پول توجیبی میگیرد، اما پدر جواب داده بود: «این پول کم، حاصل کاری است که یاد میگیری و میتواند آینده تو را بسازد.»
نگاه دوبارهای به کارگاه انداخت و به خاطر آورد که چگونه از سکه پنجتومانی، تولیدی خود را راه انداخته است. مصمم شد هر طور شده نگذارد چراغ کارگاه خاموش شود. هادی شاطری بیشتر عمرش را در کارگاه خیاطی گذرانده و از کارآفرینانی است که در زمان شیوع بیماری کرونا ورشکسته شد. اما او نهتنها توانست دوباره کارش را از نو شروع کند، بلکه همسرش وجیهه رسولی را هم تشویق کرد که وارد این حرفه شود.
روی در فلزی ساختمانی قدیمی در محله سیدی کاغذی چسبانده شده است با این مضمون: «به چند نیروی چرخکار نیازمندیم.» در باز میشود و راهرو باریکی مقابلمان قرار دارد. پردهای در انتهای راهرو آویزان شده است که نقش در ورودی کارگاه را دارد. به محض کنارزدن آن، محیط کارگاه به چشم میآید.
در گوشهای از سالن، کوتی از لباسهای دوختهشده روی هم تلنبار شده و منتظر بستهبندی است. در سمت دیگر چند نفر مشغول شمردن تولیدات آماده هستند. تعدادی نیز پشت میز برش و چرخهای خیاطی درحال بریدن و دوختن هستند. هرچند ظاهر کارگاه چندان آراسته نیست، همهچیز در جای خود قرار دارد و هرکس گوشهای از کار را گرفته است.
هادیآقا قبل از آنکه بخواهد داستانش را تعریف کند، نگاهی به کارگاهش میاندازد. در پس خاطراتش تا سال۶۸ به عقب برمیگردد و تصویر روزی را به یاد میآورد که برای اولینبار پایش را در مغازه اوستانادری، خیاط محلهشان، گذاشت؛ «نهساله بودم و از آن پسربچههای شر و شیطان که روی زمین بند نمیشوند. یک روز تابستان، پدرم دستم را گرفت و من را برای شاگردی به مغازه خیاطی نزدیک خانه برد. استادم پیراهندوزی داشت و در کار خود ماهر بود.»
روزهای اول کارهای بسیار کوچکی به او سپرده شد، مثل چیدن پارچه در قفسه، مرتبکردن مغازه، آبوجارو یا خرید چند نخ و سوزن؛ میگوید: همان زمانهایی که بیکار بودم، با دقت استاد را تماشا میکردم که چطور پارچه را برش میزند و زیر چرخ میبرد. هفته اول که تمام شد، یک سکه پنجتومانی زردرنگ کف دستم گذاشت و گفت این مزد کار توست. به سکه که نگاه کردم، چندان به مذاقم خوش نیامد. مبلغ کمی بود. اما به توصیه پدرم دلم میخواست کار را یاد بگیرم؛ برای همین سه ماه تابستان در مغازهاش شاگردی کردم.
تا دوازدهسالگی هر تابستان شاگرد اوستانادری بود، سپس برای یادگیری بیشتر، شاگرد مغازهای در بازار هفدهشهریور شد. علاقهاش به کار آنقدر زیاد بود که دوره راهنمایی را بهصورت شبانه خواند. بعد از آن ترک تحصیل کرد و به سربازی رفت؛ «سال۸۰ که از سربازی برگشتم، احساس میکردم دوران شاگردی برایم تمام شده است و باید مغازهای برای خودم داشته باشم، اما با کدام سرمایه! پساندازم کم بود.»
به خاطر آورد که چگونه از سکه پنجتومانی، تولیدی خود را راه انداخته است. مصمم شد هر طور شده نگذارد چراغ کارگاه خاموش شود
هادیآقا با یک نفر شریک میشود و مکانی را اجاره میکنند و چهار چرخ خیاطی میخرند. اولین سفارشهایشان را از موسپیدکردههای بازار میگرفتند؛ «اعتماد آنها سبب شد بتوانیم کسبوکارمان را رونق دهیم و چند شاگرد کم سنوسال بیاوریم تا هم کار را یاد بگیرند و هم برای سفارشهای فوری کمکدستمان باشند.»
دوسال بعد با سودی که به دست آورده بودند، دو شریک راهشان را از هم جدا کردند؛ «یک ملک هشتادمتری خریدم و چهارشاگرد قبول کردم تا بتوانم مستقل برای خودم تولیدی پوشاک بچگانه راه بیندازم. با گذشت چندسال حسابی در بازار جا افتاده بودم و تعداد افرادی که برایم کار میکردند، بیشتر و بیشتر میشد. چون فضای کمی دراختیارم بود، طبقه بالا را ساختم تا چرخکارها در طبقه بالا مستقر شوند و برش و بستهبندی هم در طبقه پایین انجام شود.»
کارگاه درحال گسترش بود که چندنفر از دوست و همسایهها بانوانی را به هادیآقا معرفی کردند که در تأمین مخارج زندگی خود مانده بودند؛ «آنها سرپرست خانوار بودند یا به دلیل عائلهمندی و شغل ضعیف همسرشان نیاز به کار داشتند. آنها را بهعنوان نیروی کار قبول کردم. تعدادی به شکل حضوری و برخی هم از بیرون همکاری میکردند.»
او از این بانوان هیچگونه چک یا سفتهای که تضمین مالش باشد نمیگرفت؛ «به آنها اعتماد کردم، چون میدانستم شرایط مناسبی ندارند که بخواهند هزینه سفته بدهند. خدا هم هوایم را داشت و کارگاه را گسترش دادم و زیرزمینی دویستمتری را اجاره کردم تا ۲۵ نیرویم بتوانند راحت کار کنند.»
هادیآقا چموخم کار در بازار را بهخوبی یاد گرفته بود. او توانسته بود با شهرستانهای اطراف ارتباط بگیرد و بخشی از تولیدات لباس بچگانه خود را به آنها بفروشد. اما دست روزگار چندان هم با او یار نبود. چرخ زمانه بهگونهای چرخید که شیوع یک بیماری در ماههای پایانی سال۹۸ همهچیز را تغییر داد.
ترس مردم از بیماری کرونا نهفقط برای دوسهماه، بلکه برای دوسهسال طول کشید. بازار کساد شده بود، انگار هیچکس قصد خرید لباس نداشت؛ «نزدیک عید نوروز و تولیدمان بیشتر از همیشه بود، اما برخی از سفارشها برگشت خورد. لباس مثل آذوقه نبود که مردم ناچار باشند آن را بخرند. تا مدتها هیچ سفارشی نداشتیم.»
ماهها گذشت و وضعیت به همین شکل ادامه داشت. هادیآقا دیگر نمیتوانست از عهده حقوق کارگران برآید. تعدادی از آنها خودشان کسب اجازه کردند و رفتند. فقط سهچهار نفر از بانوان باقی ماندند؛ «هر بار که نمونه تولیدی را برای فروش به بازار میبردم، دست خالی برمیگشتم. دریغ از حتی یک سفارش. گاهی ناچار بودم لباس را نصف قیمت بفروشم تا حقوق کارگرانی را که مانده بودند، پرداخت کنم.»
مکث میکند؛ انگار دلش نمیخواهد آن روزها را به یاد بیاورد؛ «شرایط سختی داشتم. ماشینم را فروختم تا چکهایی که در بازار داشتم، برگشت نخورد. برخی از خانمهای خیاط بهجای دستمزدشان لباس میبردند. دیدن این اوضاع دردناک بود. چندبار تصمیم گرفتم اعلام ورشکستگی کنم، اما دلم نمیآمد حاصل سیسال کارم را کنار بگذارم. میدانستم اگر چراغ کارگاه را خاموش کنم، کارم تمام است.»
فکر جدیدی به ذهنش رسید. نمیتوانست پارچه بخرد یا لباسهای دوختهشده را بفروشد. از بقایای پارچهها دستگیره آشپزخانه دوختند و همانها را در محله، بازارچه و... فروختند، اما این کار هم دردی را دوا نکرد. تا اینکه معجزهای در زندگیاش اتفاق افتاد.
میگوید: از بنیاد کرامت رضوی درخواست وام کرده و شرایطم را توضیح داده بودم. هنگامیکه تماس گرفتند و گفتند با این درخواست موافقت شده است، نور امیدی در دلم روشن شد. با دریافت وام توانستم کار و کاسبی را تاحدودی سامان دهم. نیروهای جدید بگیرم و مکان کارگاه را تغییر دهم.
یک دستگیره آشپزخانه را که گلهای صورتی و آبی ریزی دارد، از روی میز مقابلش برمیدارد. در انبار تعداد زیادی از این دستگیرهها وجود دارد که هادیآقا دلش نیامده است آنها را بفروشد. میگوید: دستگیرهها یادگار روزهایی است که شرم داشتم در چشم کارگرانم نگاه کنم. با پول فروش همینها بهصورت قسطی حقوقشان را پرداخت میکردم. آنها را نگه داشتهام تا یادم بماند چه روزهایی را پشت سر گذاشتهام.
نزدیک دوسال است کاروبارش دوباره روبهراه شده است و توانسته برای حدود سینفر اشتغالزایی کند. باز هم سعی کرده است حواسش به خانوادههای ضعیفتر باشد و بانوان سرپرست خانوار را در نظر بگیرد؛ «همانطورکه خدا آدمهای جدیدی سر راه من قرار داد تا بتوانم دوباره سر پا بایستم، تلاش میکنم هوای افرادی را که برای کار به من مراجعه میکنند، داشته باشم.»
وجیهه رسولی، همسر هادیآقا، تازگی چهلسالگی را پشت سر گذاشته و از کودکی خیاطی را کنار مادر یاد گرفته است. او بعداز ازدواج هنگامیکه سفارشهایش زیاد بود، برای برش و دوخت به همسرش کمک میکرد. او از نزدیک و با تمام وجود، سختی ورشکستگی هادیآقا را لمس کرده است؛ باوجوداین از دو سال پیش با گرفتن مجوز به عنوان بانوی کارآفرین وارد همین حرفه شده است.
در گذر سالها تاحدودی کار را یاد گرفته بود، هرچند ابتدا با حمایت همسرش فعالیتش را شروع کرد، برای اینکه نشان دهد فرد مستقلی است، ماشینش را فروخت و سرمایه کار کرد؛ «در اولین قدم، یک چرخ خیاطی خریدم و به بانوانی که تمایل به کار داشتند، پیشنهاد همکاری دادم. خودم هم پابهپای آنها میبریدم و میدوختم. نمیتوانستم با سرمایه کم، مکان دیگری اجاره کنم؛ بههمیندلیل مدت کوتاهی از کارگاه همسرم استفاده کردم.»
وجیههخانم لباس زنانه متناسب با فصل آماده میکند؛ «مانتو، پالتو، شلوار تولید میکنم و برای جذب مشتری با قیمت مناسبتری آنها را میفروشم. کمکم به فکرم رسید مکان مستقلی کرایه و نیروهای خودم را در آنجا مستقر کنم، اما اجارهها خیلی زیاد بود؛ تا اینکه ازسوی شهرداری منطقه ۷ پیشنهاد شد به مکانی در بوستان ثامنالائمه (ع) بروم که برای حمایت از کارآفرینان دایر شده
است.»
با اینکه بوستان ثامنالائمه (ع) در محله رباط طرق قرار دارد و مسافتش تا منزل و کارگاه آنها زیاد است، وجیههخانم پیشنهاد رفتن به بوستان ثامنالائمه (ع) را قبول کرد؛ «هدفم فقط درآمدزایی برای خودم نبود، بلکه میخواستم چند نفر دیگر از این حرفه نان دربیاورند. مکان را از نزدیک دیدم. چند نفر دیگر هم در همانجا مشغول فعالیت در حرفه خودشان بودند. تصمیمم را گرفتم و آنجا را بهشکل کارگاهی تجهیز کردم.»
او بعداز تجهیز کارگاه در همان محله رباط طرق با خانمهای مسجدی و فعال صحبت کرد و توضیح داد که نیروی کار میخواهد؛ «گفتم حتی اگر خانمها مهارت چندانی در خیاطی نداشته باشند، خودم به آنها آموزش میدهم؛ فقط باید دلشان بخواهد کار کنند و کمکخرجی برای خانوادههایشان باشند.»
حرفش در محله گوش به گوش پیچید. حالا ششنفر بهصورت مستقیم و پنجنفر از بیرون با او همکاری میکنند. وجیههخانم هنگامیکه تعداد سفارشهایش زیاد میشود، از نیروهای همسرش هم کمک میگیرد تا بتواند خوشقول باشد و بهموقع اجناس را تحویل مشتری دهد.
او از روز اولی که وارد این حرفه شد، تصمیم گرفت علاوهبر استفاده از تجربیات همسرش از روشهای روز نیز در بازاریابی استفاده کند؛ بههمیندلیل در کلاسهای آموزشی مختلف شرکت کرد. حضور در این کلاسها سبب شد برای آینده کاریاش برنامههایی در سر داشته باشد؛ «همه لباسهای زیر زنانه در مشهد وارداتی است؛ به این صورت که از شهرهای دیگر یا چین وارد میشود. میخواهم اولین تولیدی این لباسها را در مشهد دایر کنم. در حال حاضر، کارهای اولیه آن را انجام میدهم و شاید تا چند ماه دیگر توانستم این تولیدی را نیز برپا کنم.»
وجیههخانم عقیده دارد برای هرکاری باید زحمت کشید؛ «هر فردی پلهپله بالا برود، میتواند رشد کند. لازمه کسب درآمد، زحمتکشیدن، خلاقیت و شناخت بازار است.»
این زوج کارآفرین با وجود شکست و پستی و بلندیهایی که در مسیر شغلی خود داشتند، هیچوقت نخواستند شغلشان را تغییر دهند. آنها میگویند: باید در زمینهای که فعالیت میکنیم، بهترین باشیم، چون این نکته را مشتری متوجه میشود. مشتری در بازار رقابت، کیفیت و خلاقبودن را میفهمد. در این مسیر باید از هر اتفاق تلخی بهعنوان تجربه استفاده کرد و برای پلههای بعدی گامهای محکمتری برداشت.
آنها در حال حاضر تولیدات خود را بهصورت عمده به مغازههای سراهای هفدهشهریور، شهرستانهای تربت حیدریه، زنجان، کرمان، یزد، بجنورد و نیشابور میفروشند و توانستهاند کسبوکارشان را بهخوبی گسترش دهند. همچنین مغازهای نزدیک کارگاه اجاره کردهاند تا بخشی از تولیدات خود را بهصورت مستقیم به مشتری ارائه کنند.
* این گزارش سهشنبه ۲۱ آذرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۷ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.