شادی شاملو| در هوای مطبوعی که میان برگهای سبز و زرد درختان میوزید، راهی خیابان آبکوه یک شدیم.خیابانی که تا رسیدن به خیابان قرنی، باباطاهر در محله سعدآباد نام میگیرد.
هدفمان رسیدن به باباطاهر ۱۶ بود. جایی که میز کوچک عزاداری دودوست ۶ سال است برپاست. حسین چلنگر ۱۴ ساله، محمدمهدی حاذقی ۱۴ ساله و محمدشجاعی ۱۰ ساله که به تازگی به آنها پیوسته است.
حال و هوای خیابان باباطاهر در این شب خاص که پر از نور ماه است، دیدنی است. در مسجد محله، بعد از نماز مغرب و عشا، ضیافتی برپا شده و همسایهها به یکدیگر کمک میکنند تا ظرفهای غذای نذری را به مسجد برسانند.
در کوچهای دیگر، پردههای سبز و سیاه ماه محرم در وزش باد ملایم، به زیبایی تکان میخورد. بالاخره به باباطاهر ۱۶ میرسیم و حسین و محمدمهدی و محمد به استقبالمان میآیند. روی میزی چوبی، پرده مشکیرنگی انداختهاند و چندلیوان و سینی چای هم مهیاست. مردم هم رفت و آمد میکنند و از آنها چایی میخواهند.
از حسین و محمدمهدی میخواهیم ماجرای شکلگیری این هیئت کوچک را تعریف کنند. حسین بااشتیاق میگوید: من و محمدمهدی از اعضای بسیج مسجد الزهرا (س) هستیم و همیشه با دیدن هیئتها و خیمههای عزادار دوست داشتیم خودمان هم کاری بکنیم.
محمدمهدی حرف او را ادامه میدهد و میگوید: ۶ سال پیش ماه محرم، من یک ۵۰۰ تومانی در گهواره نمادین حضرت علی اصغر انداختیم. به این نیست که ما هم بتوانیم کاری کنیم. نیمساعت نگذشت که یک میز چوبی قدیمی پیدا کردیم.
حسین به میز اشاره میکند و میگوید همین میز است.
در حال صحبت هستیم که مادر حسین و خواهر کوچکش یگانه نیز سر میرسند. حسین را صدا میزنند تا کتری را از در خانه بیاورد. مادر حسین هم به جمع ما میپیوندند و درباره بچهها میگوید: اهالی محله هم به بچهها کمک میکنند. همین کتری را که میبیند، با کمک اهالی خریده اند.
بچهها در حال ریختن چایی هستند. چند عکس از آنها میگیریم و رو به حسین میگوییم. چه آروزیی داری؟ میگوید: دوست دارم به کربلا بروم. به ویژه با بچههای هیئت که امسال رفتند. همهشان رفتند.
بعد هم سرش را پایین میاندازد و میگوید: نمیشود؛ نمیطلبد؛ و بعد با هیجان حرفش را ادامه میدهد: من حاضرم بروم و بار ۲۰ نفر را بر دوش بکشم. محمدمهدی با دستش به او میزند و میگوید: بگو دوست داریم برای هیئت خودمان داربست بزنیم و بتوانیم نزدیک میدان شهدا آن را برپا کنیم.
آنها شیطنتهای خاص خود را دارند. هر سه پشت میز مینشینند و پرچم سیاهی که روی آن «یاحسین (ع)» نوشته روی سر میکشند و شروع میکنند به ریزریز خندیدن. یگانه کوچک هم با آن چادر سفیدرنگش کنار آنها مینشیند و تماشایشان میکند.
میپرسیم، بچهها دوست دارید تیتر این گزارش چه چیزی باشد. فکر میکنند و میخندند. میگوییم «عزاداران کوچک» خوب است. به نشانه توافق سر تکان میدهند و تایید میکنند.
حسین به ماه بزرگ نگاه میکند و میگوید: امشب ماه از همیشه بزرگتر است و مثل امشب به این زودی تکرار نمیشود. بعد پرده چوبی مشکیرنگ بزرگ را در دست میگیرد و میرود وسط کوچه و تکانش میدهد. میچرخاندش و اجازه میدهد، باد در پیچ و خم پرچم بپیچد. کیف میکند و حرکتش را همچنان ادامه میدهد.
محمدمهدی هم پرچم قرمزرنگ هیئت کوچکشان را بر میدارد و میرود کنار حسین و او هم پرچم را تکان میدهد. محمد نیز با سینی چای در دست میرود و یگانه کنار میز کوچک میایستد و بازهم محو تماشای عزاداران کوچک میشود.
* این گزارش شنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۵ در شماره ۲۲۲ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.