هنر دوستان فرهاد هوشیار را با آهنگ «آفرینِ فردوسی» میشناسند؛ خواننده و نوازنده جوانی که تلاش میکند تا در دنیای علاقهاش یعنی موسیقی به آنچه میخواسته و میخواهد برسد. این شهروند محله سرافرازان چندی پیش آهنگش را در روستای پاژ (محل تولد فردوسی) برای عموم اجرا کرد. با او هم کلام شدیم تا از خودش بگوید و سرگذشتی که بر او رفته تا این روزها بهعنوان یک خواننده، نوازنده و مدرس موسیقی شناخته شود.
ماجرا از آنجا پا گرفت که موسیقی شد همه دنیای من؛ دنیایی که توانستم در آن به آنچه دوست داشتم، دست پیدا کنم. البته از قلم نیفتد که ورودم به دنیای موسیقی از شرکت در محافل قرآنی شروع شد؛ یعنی قرائت قرآن بهنوعی ریشه شکلگیری آواز در من بود.
حقیقت این است که پدرم درکنار اینکه کارمند بانک بود، به آموزش قرآن هم میپرداخت. از گردانندگان جلسات قرآنی محسوب میشد و برای این کار سنگ تمام گذاشته بود. من هم بالطبع هر هفته پای ثابت این جلسات بودم و مورد تشویق حضار. محافل پدرم بهصورت دورهای و هربار در منزل یکی از اعضا برگزار میشد و هرکس به فراخور استعدادش در آن، قرآن را بهصورت قرائت یا بهشکل ترتیل میخواند.
در برخی جلسات نیز پدرم تجوید، صوت و لحن را آموزش میداد. من قرائت را در این جلسات آموختم و بهنوعی کشف صدا و استعدادم در این دوره رخ داد. البته این روند به آن صورت نبود که حتما آموزهای را بعداز دورهای تمرین بهصورت درس پس بدهم؛ بلکه بهنوعی محل کشف و ظهور استعداد ذاتی و درونی بود.
کارم را با خرید کاستهای قرآن نظیر نوارهای صوت عبدالباسط شروع کردم. برای آواز هم دقیقا همین اتفاق رخ داد و میتوان گفت کارم را با تقلید آثار بزرگان شروع کردم و بدون هیچ علمی، تلاشم بر این بود که مانند صدای روی نوار بخوانم. همین است که اگر از من بپرسید، میگویم ریشه همه اینها از تقلید شروع میشود و بهمرور با کسب تجربه و آموزش، شخصیت و هویت پیدا میکند.
این را هم بگویم که ورودم از یک خانواده قرآنی به دنیای موسیقی در ابتدا با مقاومتهایی روبهرو شد. مرحله سختی بود؛ به ویژه اینکه تصمیم داشتم نوازندگی و خوانندگی را بهعنوان یک حرفه و شغل برای آینده برگزینم. اگرچه فشارها تا به آن حد شدید نبود، در آن دوران حمایت هم نشدم. بههرحال دراینمیان پارادوکسها و تضادهایی ایجاد شده بود.
از دورهای به بعد فضا کمی بهتر شد. پسرعمهای دارم که عضو بسیج مسجد الجواد (ع) خیابان دانشگاه بود. همین عضویت در بسیج باعث شده بود تا بانی برگزاری فعالیتها و برنامههای فرهنگی بسیاری باشد. من هرازگاهی در این برنامهها شرکت میکردم و اعضا تاحدودی با صدا و استعدادم آشنا بودند.
یادم است یک بار که جشنی داشتند و از من دعوت کردند تا در آن بخوانم، آهنگ «یا فاطمهبنت نبی» مرحوم ناصر عبداللهی را اجرا کردم که با اقبال روبهرو شد؛ درواقع خواندن این آهنگ، جرقه حمایتی را در اطرافیانم روشن کرد. ناگفته نماند که اگرچه فعالیتم را درزمینه موسیقی پاپ آغاز کردم، در ابتدا همه اجراهایم رویکردی مذهبی داشتند.
موسیقی را بهطور جدی از دهسالگی شروع کردم. خانواده یک ساز (کاسیو) برایم خریدند و کارم شده بود صبح تا شب نشستن پای ساز؛ طوریکه عاشق رنگ سیاه و سفید دکمههای آن شده بودم. بچهای اجتماعی نبودم و کمتر میشد مرا در جمع همسالان تماشا کرد.
خانواده که دیدند همه ساعتهایم با این ساز سپری میشود، برای اینکه مرا وارد فعالیتهای اجتماعی کنند تا کمی فضای بیرون از خانه را هم تجربه کنم، تصمیم گرفتند در کلاس موسیقی ثبتنامم کنند. شرکت من در کلاس موسیقی، بهره و عمر چندانی نداشت؛ چون معلمی که کار آموزش موسیقی به من را برعهده گرفته بود، بهشدت مرا از دنیای آهنگ و صدا زده کرد.
حرفش هم این بود که من در این زمینه بیاستعدادم و بهتر است بهدنبال حرفه دیگری باشم. این ماجرا برایم شکست روحی بزرگی در پی داشت؛ آنچنانکه یک روز که از کلاس موسیقی به خانه برگشتم، سازم را جمع کردم، روی طاقچه گذاشتم و دیگر سمتش نرفتم. از همه چیز حتی خواندن و آواز بیزار شده بودم. این مسئله برایم گران تمام شده بود؛ چون بچه تنهایی بودم که موسیقی همه نیاز من به تفریح و سرگرمی را پر کرده بود.
این ماجرا برای سالها ادامه پیدا کرد و ساز من همچنان لب طاقچه خاک میخورد تا اینکه خانواده ما ناچار به تغییر مکان و اسبابکشی شدند. حین اسبابکشی بود که یادم آمد سازی داشتم و علاقهای. در خانه جدید، ساز را در مکانی قرار دادم که جلوی چشم بود؛ آن هم تنها به این دلیل که اتاق جدید، آنقدر کوچک بود که فضای کافی برای جابهجایی ساز نداشتم.
یک روز همراه پسرعمویم به خیابان سعدی رفتیم تا سیدی فیلم «آژانس شیشهای» را بگیرد. در کلوپ فیلم، چشمم ناغافل به یک سیدی موسیقی افتاد که روی آن نوشته شده بود: «مجموعه آهنگهای بیکلام یانی». از سرِ کنجکاوی، سیدی را خریدم و به خانه برگشتم.
پساز شنیدن این مجموعه بود که علاقه قدیمی به موسیقی در من، جانی دوباره گرفت. شاید باورتان نشود، اما هرکدام از آهنگهای این مجموعه را روزی هزاربار میشنیدم، آنچنانکه خانواده عاصی شدند و برایم هدفونی خریدند تا صدای آهنگ، مزاحم آنها نباشد.
اولین آهنی که توانستم بدون هیچ آموزشی بنوازم، آهنگ «Dream» از همین مجموعه بود؛ آن هم با آزمون و خطاهای بسیار. مدتی طول کشید تا توانستم کلیدهای هر آهنگ را کشف کنم و یک قسمت کوتاه ۵ ثانیهای بنوازم؛ یعنی بخشی از دست راست پیانو. بهمرور با تمرین همه دست راست پیانو را توانستم بنوازم.
همانطورکه میدانید، پیانو سازی است که در آن، هر دو دست باید همراه باشند؛ سازی که هارمونی و ملودی را با هم و همزمان دارد؛ یعنی اینطور نیست که ملودیک باشد و یک نت را تنها بزند. چون برجستهترین چیزی که شما در یک آهنگ یا موسیقی میشنوید، ملودی آن است که مخاطب خاص و عام آن را در ذهن نگهمیدارد و در پایان وقتی نواختن جدی میشود، حرف از بخش هارمونی آن به میان میآید.
این را هم بگویم که این اتفاق آنقدر برایم خوشایند بود که از خودم هنگام نواختن آهنگ، فیلم گرفتم و کلیپی هم ساختم. آنقدر ذوق داشتم که از فامیل دعوت میکردم به منزلمان بیایند و شاهد کنسرت من باشند. بهمرور و آرامآرام توانستم دست راست آهنگهای دیگر را هم دربیاورم و بعد هم دست چپ را همراه کنم.
این تمرین و ممارست کار را به جایی رساند که تقریبا آنچه را میشنیدم، میتوانستم بنوازم؛ البته با آزمون و خطاهای بسیار. یعنی بدون اینکه بهصورت علمی بدانم چه میکنم، هر آهنگی را مینواختم؛ طوری که هم ملودی و هم هارمونی داشته باشد. اینها را کشف کرده بودم و حتی میتوانستم آهنگ بسازم. تمام زندگی من در آن دوران، صرف آموختن خودجوش و خودخوان موسیقی شده بود.
ملودیهایی را روی اشعار سهراب سپهری و قیصر امینپور ساخته بودم. تمام دنیای من شده بود موسیقی و درس در حاشیه قرار گرفته بود و این خانوادهام را نگران میکرد، اما من همچنان در پی هدف و علاقه خودم بودم. مدتی بعد، بزرگترین اتفاق زندگی من رخ داد و آن چیزی نبود جز آشنایی با استاد امیدوار تهرانی.
داستان آشنایی با او از اینجا پا گرفت که در دوره دبیرستان، دوستی داشتم که به کلاس موسیقی میرفت. آن زمان، من و تعدادی از همکلاسیهایم دور هم جمع شده بودیم و تصمیم داشتیم یک آلبوم موسیقی وارد بازار کنیم. هرکدام آهنگی میزدیم و آن را قطعهقطعه اجرا و ضبط میکردیم. به پیشنهاد دوستم، یک روز همراه او به یکی از جلسات موسیقی رفتم. آن روز را خوب یادم است.
استاد گفت: «یک قطعه بزن تا ببینم چه در چنته داری؟» بعد هم رفت و دور از من و ساز ایستاد. من هم شروع کردم به نواختن آهنگ Dream؛ همان آهنگی که برای اولینبار نواختم. چندثانیهای نگذشته بود که استاد برگشت بهسمت صدا و گفت: «آین آهنگ را چطور درآوردی؟» بعد هم پرسید که «نُت بلدی؟» گفتم: «نه.» خیلی تشویقم کرد و ادامه داد که: «البته، چون علم نُت را نمیدانی، فایدهای ندارد و کارت هویت پیدا نمیکند.»
بعد از آنکه از پیش استاد برگشتم، دوباره تاحدود یک سال بهصورت جدی سراغ موسیقی نرفتم؛ البته چند آهنگ ساخته بودم و گاهی مینواختم. یک سال بعد، دوباره به خانه دوستم رفتم که بهصورت تصادفی استاد امیدوار تهرانی آنجا بود. با دیدنش از فرصت استفاده کردم و گفتم: «استاد آهنگی ساختهام.
لطف میکنید گوش کنید؟» استاد با کمال میل پذیرفت و من هم آهنگ جدیدم را نواختم. باز همان اتفاق در دیدار اول رخ داد. استاد تشویقم کرد و گفت که کار را جدی بگیرم. این حرف استاد را سرلوحه قرار دادم و تلاش کردم تا شروعی تازه داشته باشم.
سازم (کاسیو) قدیمی شده بود؛ برای همین سازی با مدلی بالاتر خریدم و شروع به کار کردم. از الفبای موسیقی آغاز کردم و کمکم کار به جایی رسید که آهنگ ساختم. گاهی روی کارهای استاد، آهنگ میساختم و گاهی همخوانی میکردم. بعدها وقتی کارآزموده شدم، موضوع تدریس موسیقی به میان آمد که به شدت درگیر آن شدم و همچنان بر همین روالم.
من رشته کامپیوتر را رها کردم. حتی کنکور ندادم. درباره موسیقی هم برای حضور در دانشگاه اقدام نکردم. درست یا غلط، احساس میکردم موسیقی چیزی نیست که فقط و فقط در دانشگاه بتوان آن را آموخت. آنچه من از خارج دانشگاه آموختهام، همان است که در دانشگاه آموزش داده میشود. مهم، آموختن است، نه دانشگاهرفتن؛ به همین دلیل همیشه دنبال آموختن هستم؛ مکان این کار برایم چندان مهم نیست. آموختن هرگز تمام نمیشود.
شوقی که من برای موسیقی داشتم و شوقی که استاد من و استادان دورههای قبل داشتهاند، در نسل جدید خیلی کمرنگ شده است. امروز هنرجوی تشنه نداریم. معلم فقط به شما جهت میدهد؛ اصل، پیگیری خود هنرجوست که باید شوق و عشق داشته باشد. مثلا بین صد هنرجو فقط دونفر شوق دارند؛ درحالیکه از همین صدنفر، حداقل ۷۰ نفر استعداد دارند.
ظهور تکنولوژی بهشکل امروزی، سبب شده که مسائل جدی زندگی همچون هنر، موسیقی، قصه شنیدن و خواندن که پایههای فکری یک انسان را میسازند، خیلی کمرنگ شود. متاسفانه آثاری هم که این روزها شنیده میشوند، به خوبی آثار دوران ما و قبلتر از ما نیست. موسیقی ضعیف، فاسد و مبتذل زیاد است.
شهر ما برای فعالیت گسترده موسیقی مناسب نیست؛ اگر کسی بخواهد در این زمینه، فعالیت کند، باید از این شهر برود، اما اینطور نیست که به موسیقی در مشهد فکر نکنم. من، فرزند این شهر هستم و دوست دارم کاری برای شهرم انجام دهم. علاقه من به شهرم، آنقدر است که تا الان در آن ماندهام.
سال ۸۹ بنیاد فردوسی از من برای تدریس موسیقی دعوت کرد. تا قبل از آن من فقط یکبار شاهنامه را خوانده بودم، اما در آن دقیق نشده بودم. در بنیاد، کاملا اتفاقی با سیاوش باقریان که درباره فردوسی و شاهنامه، پژوهشهای زیادی انجام داده است، آشنا شدم و با هم صحبت کردیم. بهحدی زیبا از فردوسی و زیباییهای شاهنامه گفت که من جذب شدم. با هم دوست شدیم و مدتها درباره هنر گفتگو میکردیم.
در برنامههای بنیاد، بیشتر سرودهای ملی و میهنی را اجرا میکردیم. روزی به سیاوش گفتم: ما در بنیاد فردوسی هستیم، در مشهدیم، اما یک سرود برای فردوسی و شاهنامه نداریم؛ کاری که مختص فردوسی باشد. استقبال کرد، اما موضوع مدتها فراموش شد تا اردیبهشت امسال و بزرگداشت فردوسی که قرار بود در پاژ برگزار شود. این مراسم سبب شد دوباره بهسراغ ایدهمان برویم. شعر را او از میان اشعار فردوسی گزینش کرد و من هم آهنگی ساختم و شد
«آفرین فردوسی».
شخصیت فردوسی، علاوهبر اشعار انتخابشده برای «آفرین فردوسی»، در موسیقی آن نیز دیده میشود. موسیقی، لحنی حماسی دارد و کوبنده. ابتدا یک اتود زدم و قرار بود براساس آن، کار را ادامه بدهیم. به بنبست رسیده بودیم که خیلی اتفاقی ملودی در ذهنم شکل گرفت.
بااینهمه، آهنگ «آفرین فردوسی» همه آن چیزی نیست که در شأن فردوسی باشد. بهدلیل محدودیتهایمان، خیلی از سازها در آهنگ نیستند و آن را با سازهای محدودی اجرا کردهایم. دوست دارم این آهنگ را با سازهای بیشتر و بهصورت اکستر اجرا و ضبط کنیم. اثر فعلی، نیمی از انتظارات من را برآورده میکند؛ چون امکان ضبط آن با موسیقی زنده برایمان مقدور نیست. موسیقی کار، در حال حاضر سمپل است و ما توان پرداخت هزینههای اجرای زنده آن را نداریم.
ما دلی کار کردهایم، اما نمیتوان از کلی نوازنده انتظار داشت که مدتها بدون دستمزد، همراه ما باشند. در حال حاضر تلاش میکنیم مشارکتهایی را برای تحقق این امر جلب کنیم. تا امروز همه همراهیها با ما، ازسوی تشکلهای مردمنهاد بوده است. این کافی نیست و ما برای نشر کار به حمایت جدیتری نیاز داریم.
من در حد دانش و توانم تلاش کردهام. همه کسانی که میتوانند، بیایند وسط میدان و به ارتقا و نشر این اثر کمک کنند؛ چون این کار برای ما نیست؛ این آفرینی است به فردوسی برای تلاشی سیساله.
تا امروز برای هیچیک از کارها و اجراهایی که با موضوع فردوسی و شاهنامه داشتهام، پولی دریافت نکردهام؛ چون آن را وظیفه و دین خود میدانم. معتقدم پرداختن به فردوسی بر ذمه تمام هنرمندان این شهر است و وظیفهای که باید دیر یا زود انجام دهیم.
در حال حاضر، مشغول شکلدهی به یک اپرا با موضوع رستم و سهراب هستیم. در این کار هم، آقای باقریان گزینش ابیات را انجام داده است و آقای عربشاهی، نمایشنامه را مینویسد. یک اپرای ۱۵ تا ۲۰ دقیقهای است که به این دو قهرمان شاهنامه میپردازد.
امروز پیانو، صداسازی و آهنگسازی تدریس میکنم و همه اینها را مدیون استاد امیدوار هستم که اگر نبود، من اینجا نبودم.
* این گزارش چهارشنبه، ۶ بهمن ۹۵ در شماره ۲۲۹ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.