سلام خانم علیزاده.
سلام، بفرمایین.
از روزنامه شهرآرا مزاحتمون میشم. اطلاع دادن به شما که برای مصاحبه میخوایم خدمتتون برسیم؟
بله، اما خب، چی باید بگم؟ تا حالا صحبت نکردم.
مثل همه دفعات قبلی که صحبت کردین.
تا حالا اصلا صحبت نکردم.
با هیچ رسانه و روزنامهای؟
با هیچ کدوم.
خب ایراد نداره؛ فکر کنید ما هم از مسئولانی هستیم که قراره برای احوالپرسی برسیم خدمتتون.
بهجز یکیدو بار که مسئولان بنیاد شهید اومدن، هیچکس توی این سه سال به منزل ما نیامده.
واقعا هیچ کس؟ مسئولان که زیاد به منزل شهدای حرم میرن.
واقعا هیچکس. ما هم بیتوقعیم.
بتولخانم غریبانه حرف میزند، خیلی غریبانه و بیتوقع. انگار ٣٠سال زندگی با سیدقاسم خوب به او آموخته که نباید از هیچکس هیچ توقعی داشته باشد، نه از مسئولانی که رنگ شعارهایشان هرروز پررنگتر میشود و نه حتی از رسانهها و مردم کوچه و بازار و حتی از آنهایی که برای شهادت همسرش زخم زبان میزنند و از امتیازهای نگرفته میگویند.
سالها از شهادت سید قاسم میگذرد. پدرسیدقاسم، روحانی بود و بههمراه مادر او در عراق حضور داشتند. پیشهاش هم نانوایی بود و قاسم هم خیلی خوب حرفه پدر را فراگرفته بود. مادر و پدر بتولخانم هم مدتی در عراق بودند. سیدقاسم تا دهسالگی بههمراه خانواده در عراق بود و زبان عربیاش هم خیلی خوب بود. با هم فامیل دور بودند. زمزمههای این تبادل علاقه حدود ٣٠سال قبل آرامآرام به زبان آمد. سیدقاسم کلی سرخ و سفید شده بود تا حرف دلش را به پدر بگوید و بتولخانم هم وقتی پیغام فرستادند، جوابش به پرسش پدر، حجب و حیا بود و چشمانی که به گلهای قالی دوخته شده بود. اصرارها برای پاسخ هم بیفایده بود و فقط به یک جمله ختم میشد: «هر چه شما بگویید پدرجان» و این یعنی سیدقاسم به دلش راه پیدا کرده بود.
بتول خانم خودش به خوبی و نجابت در فامیل شهره بود. سیدقاسم هم نمونهای بود برای خودش. بزرگان فامیل میگفتند حیف بود اگر این دوتا به هم نمیرسیدند. قرار بود تهتغاری خانواده «بایسته» را نشان کنند برای فرزند دوم خانواده علیزاده. سیدقاسم از درستی و کمال اخلاقی چیزی کم نداشت. شاطر نانوای ماهری هم بود که نانش را حلال درمیآورد. بتولخانم روز خواستگاری را به یاد دارد و اولین خواستهای که در دل، از قاسم داشت و قاسم هم همان را بر زبان آورد: «ایمان و محبت، تا پای جان».
حاصل آن عشق چهار فرزند است. ریحانه که نازنیندختر بابا بود و حالا هدیهای به نام کوروشکوچولو دارد. سیددانیال که فرزند دوم است، سیدصالح و سیدحسین که چهارده و نهساله هستند و درس میخوانند.
میگویم: شنیدهام سیدقاسم دست خیر هم داشت؟ و لبخندی کوتاه بر چهرهاش مینشیند و میگوید: بله، خیلی. نانوایی اجاره میکرد و کار میکرد. هر روز صبح سهمی از نان پخت صبحش را برای کسانی که بضاعت نداشتند کنار میگذاشت. سیدقاسم در تمام این سالها، حتی یک بار هم اقامه نماز را به دقایقی طولانی بعد از اذان موکول نکرد. نماز شبی که هیچگاه ترک نشد، سجادهای که در کنار تنور بود و با هر باربعد از فراغت از کار، پهن میشد. و طبقه دوم خانه که شبها بعداز خوابیدن بچهها ساعاتی محل عبادت تنهای او و راز و نیازهایش بود. و البته تنی که باید برای هر بار فرورفتن در تنور سالم میبود و سیدقاسم برای سلامتش، هر روز ورزش میکرد و کوه میرفت.
دو برادر کوچکتر سید راهی شده بودند و خانواده اصرار داشتند او نرود. دغدغه کمک به پدر در نانوایی هم مطرح بود
اصلا همین عشقبازیها باعث شد بعداز شهادتش، طاقتی برای بتولخانم باقی نماند. همه جای خانه، یادآور خوبیهای آقا سیدقاسم بود، یادآور عبادتهای نیمهشبش، نمازش و... ؛ «آن خانه را برای همین بیقراریهایم فروختیم و آمدیم اینجا. آنجا همه جای خانه همیشه سیدقاسم را میدیدم و بیقرارتر میشدم.»به بچهها برای نماز اول وقت توصیه میکرد. به ورزش خیلی سفارش میکرد و حالا پسران کوچک خانواده هم ورزش رزمی را در پیش گرفتهاند.
انگار یاد و خاطره سیدقاسم، سه سال پساز رفتنش هنوز به باور بتولخانم نرسیده. حرفهایی که گاهی از کار است، گاهی از عشق، گاهی از ایام دفاع مقدس است و دقایقی از داعش و سوریه. سرخط همه این آشفتگیها هم خود سیدقاسم است که نیست و آشفتگیهای بتولخانم را هم انگار پایانی نیست. وقتی همسر سیدقاسم شده بود، جنگ روزهای آخرش بود.
سید هم جبهههایش را رفته بود؛ جبههای که همان درونیاتش هیچوقت اجازه نداد بیشتر از حد و اندازهای خاص، از خاطراتش برای همسر بگوید؛ «فقط میگفت هم خط مقدم بودم و هم پشت جبهه.» آنچه از خاطرات جبههرفتن سیدقاسم برای بتولخانم نقل شده روایتهایی است از اصرار خانواده برای نرفتن سید. دو برادر کوچکتر سید راهی شده بودند و خانواده اصرار داشتند او نرود. دغدغه کمک به پدر در نانوایی هم مطرح بود. حاصل آن روزها شهادت سیدجعفر و سیدجواد بود و جانبازی سه برادر شوهر دیگر بتولخانم که بهعبارتی، حالا میشود سه شهید و سه جانباز. و «اینها خودش خیلی افتخار است.» و راست میگوید بتولخانم؛ اینکه سه شهید و سه جانباز در یک خانواده باشند و اینقدر بیتوقعی در این خاندان موج بزند.
شنیده بودیم دعای خیر سیدقاسم ردخور ندارد. برای هرکس که مریض میشد یا گرفتاری بهسراغش میآمد، دست به دعا میشد. هرکس هم که مریض میشد، جزو اولین عیادتکنندگانش میشد. روزهای تعطیلش نشده بود که یک روز زیارت با پای پیادهاش ترک شود. آنقدر به این زیارت اعتقاد داشت که دعا برای گرفتاری دوست و آشنا را هم در همین شیوه زیارت انجام میداد.
وقتی قرار به رفتن شد، هیچکس از ماجرای نیتش برای حضور در سوریه آگاه نبود. تمام کارها را کرده بود، حتی گذرنامه هم گرفته بود اما درنهایت ایده دومش را عملی کرد؛ ایدهای که از مدتها قبل برای انجامش شروع به تمرین لهجه افغانستانی کرده بود. هرازگاه هم با بتولخانم حرفهایی میزد؛ اینکه دوستانش به سوریه رفته و شهید برگشتهاند. و همواره حرف بتولخانم یکی بود: شما نروید. دو تا فرزند کوچک دارید. «اینها را میگفتم از سر دلتنگی. دلم نمیخواست در روزهایی که بچهها به پدر نیاز داشتند، بالای سرشان نباشد. از حساسیتهای دفاع از حرمین و جنگ با کفار آگاه بودم اما شهدایی که آن ایام در سال٩٣ میآوردند، همه بیسر بودند.»
قرعه انتخابش این شد که بهعنوان یکی از فاطمیون برود. با اسم و رسمی جدید؛ «اسمش را گذاشت سیدعلی حسینی. پاسپورتش را هم نبرد. مدتی صبر کرد و ریشهایش کاملا بلند شد و شبیه برادران افغانستانی شد. بعد هم با چهره جدیدش عکس گرفت. روز رفتن قرار بود ساعت٢ ظهر برود اما ساعت١٠ پیدایش شد برای خداحافظی. گفتم حالا که آمدی، صبر کن بچهها از مدرسه بیایند. اما گفت اگر صبر کنم و بچهها را ببینم، شاید اصلا نتوانم بروم. اواخر آبان بود بهگمانم. خیلی امید داشتم دوباره برگردد و اینبار دیگر اجازه ندهم برود. وقت رفتن فقط گفت دعا کن بروم و دیگر برنگردم. و رفت و دیگر برنگشت. در این مدت فقط یک بار تماس گرفت. معلوم بود کلیها توی صف منتظر تماس بودند. فقط گفت خوبی؟ مراقب بچهها باش. وقتی گفتم کی میآیی فقط گفت میآیم. و دیگر رفت.»
آذر همان سال که به نیمه رسید، سیدقاسم هم شهید شد. اما خانواده هیچ خبری نداشتند. چند روز بعد چند نفر از فاطمیون برای دیدار با خانوادهاش آمدند. یکی از فرماندهان به بتولخانم گفته بود ١٣٠نفر در عملیاتی شرکت کردند و فقط ٣٠نفر برگشتند. ظاهرا همسر بتولخانم هم جزو نیامدهها بود قبول شهادت سیدقاسم اما سخت بود؛ «وقتی اقوام و آشنایان میگفتند خدابیامرز جایش خیلی خالی است، ناراحت میشدم و میگفتم حتما برمیگردد.» برای یافتن خبری از آنچه بر سیدقاسم گذشته، روزهای شیدایی زیادی گذشت؛ «خیلی این در و آن در زدم تا فرماندهاش را پیدا کنم. یکیدو بار هم منزلشان را عوض کرده بودند. بالاخره ابوتراب را پیدا کردم و به من نامه کتبی داد و امضا کرد که شاهد شهادت قاسمآقا بوده است. و اینجا بود که باور کردم همسرم دیگر برنمیگردد. دو سال فقط گریه کردم و ضعف چشمهایم هم از همان دو سال است.»
حالا خانواده آرام و قراری میخواست برای روزهای دلتنگی و اشکهایش. اما مزاری نبود برای رسیدن به این لحظات؛ «خیلی دوندگی کردیم تا جایی در بهشت رضا به ما بدهند و سنگ قبری به یاد همسرم داشته باشیم. اما مشکل اینجا بود که همسرم برخلاف خیلی از فاطمیون با نام خودش نرفته بود و همین موضوع، مشکل ما را برای اثبات شهادتش چندبرابر کرده بود.» بالاخره روزهای بیقراری خانواده شهید حَلَب تمام شد. همین بهمن سال گذشته بود که ۵٣پیکر جاویدالاثر را با گُل تشییع کردند. درمیان این شهدا، سه شهید ایرانی بودند که یکی از آنها سیدقاسم بود.برای لحظاتی کار از بغض میگذرد؛ گوشه چادر هم توان جمعوجورکردن اشکهای بیصدای بتولخانم را ندارد؛ «خیلی خوابش را میبینم. وقتی مشکل و گرفتاری سراغمان میآید بیشتر. سه بار توی خوابم آمد و گفت بیا برویم. هر بار هم من تأخیر داشتم و او رفت. اما همیشه حالش خوش است.»
بتولخانم دوست دارد هنوز و همیشه یاد پدر در خانه گرم و تازه بماند. هنوز هم از بچهها میخواهد کارهایی را که پدر دوست نداشته انجام ندهند و به شیوهای که پدر میپسندید، رفتار کنند. آنها هم پذیرفتهاند. هنوز هم «تهچین» غذای موردعلاقه قاسم آقا را میپزد و قورمهسبزی را. سیدقاسم میانه خوبی با خورشقیمه نداشت و دست و دل بتولخانم هم زیاد به پختنش رضا نیست. همین چند روز قبل در روز ٢٠دی ماه هم دورهمی گرفتند و تولد پدر را با جشنی کوچک و خودمانی برگزار کردند.
میپرسم: هیچ توقع خاصی ندارید از مسئولان؟ و دقایقی طولانی فکر میکند و میگوید: نه، هیچ توقعی. برای رضای خدا رفت، ما هم طلبکار کسی نیستیم.
ریحانه، دختر بابا هم که انسش با پدر بیمثل و مثال بود، از شهادت پدر خیلی غافلگیر شده بود؛ «فکر میکردیم بابا به کربلا رفته اما وقتی مادر گفت از سوریه تماس گرفته، خیلی تعجب کردیم. مفقودالاثرشدنش را اصلا باور نمیکردیم. امید داشتیم زندانی شده باشد و روزی برگردد اما نیامد. اگر میبود حال من هم خیلی بهتر بود.»