کد خبر: ۶۵۷۱
۳۰ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۱:۰۰

افتخار حضور در جبهه را مدیون صبوری مادر و همسرم هستم

محمد خرسندی، همه حرفش این است که ده‌ها برابر سختی‌ای که او دیده، خانواده‌اش به‌ویژه همسرش چشیده است که ۷۷ ماه تنها روزگار گذرانده است.

محمد خرسندی روز‌های سخت زیاد داشته و سرافراز است به مقابله‌کردن با دشواری‌ها، به‌ویژه سختی‌های دوران جنگ که یادگارش را در تن دارد؛ اما همه حرفش این است که ده‌ها برابر سختی‌ای که او دیده، خانواده‌اش به‌ویژه همسرش چشیده است که ۷۷ ماه تنها روزگار گذرانده تا او نقشش را در سال‌های جنگ تحمیلی برای دفاع از خاک وطن ایفا کند.

او حضور در جبهه را با همه سختی‌هایش شیرین می‌خواند و پیش از گفتن از هرآنچه در جنگ دیده است، از برادر شهیدش، محمدجواد، یاد می‌کند. آخرین‌بار باهم راهی عملیات والفجریک شدند. برادرش همان‌جا آسمانی شد؛ رفت و از خودش فقط یک قاب عکس سیاه‌وسفید در خانه پدری به یادگار گذاشت. با همین روایت‌ها، محمد خرسندی می‌رود سر قصه سال‌های دفاع مقدس در جبهه‌های جنوب و غرب که از سر گذرانده است.

 

جبهه، روح ما را بزرگ کرد

 

بی‌خبر و ناگهانی جبهه رفتم

محترم قانع که این روز‌ها مریض‌احوال است، سه پسر داشت که محمد اولین آن‌ها بود. پسری که در سال ۱۳۴۲ وقتی ساکن کوچه جوادیه بودند، به دنیا آمد. روایت محمدآقا از آن روز‌ها با پدرومادرش شروع می‌شود: پدرم مرض قند داشت و سال ۱۳۵۷ به رحمت خدا رفت.

آن روز‌ها من و برادر شهیدم، محمدجواد، شدیم نان‌آور خانه. یک روز به او گفتم من می‌روم سراغ شغلی که آینده‌دار است، تو برو سراغ کاری که هر روزش نان داشته باشد؛ من فلزتراش شدم و او شاگرد نانوا. هم‌زمان با آغاز جنگ، هرشب که از فلزتراشی برمی‌گشتم، نگاهم فقط به راه‌آهن و رفتن رزمنده‌ها بود. گاهی بینشان می‌رفتم و پرس‌وجو می‌کردم اگر کاری دارند، به من بسپارند و سرکی هم می‌کشیدم.

متوجه شدم وقت اعزام نیرو‌های ارتشی و مهمات، برق کل راه‌آهن را خاموش می‌کنند. بعد از آن، موقع برگشت از سرکار، به این خاموشی بیشتر دقت می‌کردم. یک شب در تاریکی وارد راه‌آهن شدم و به یکی از نیرو‌های ارتشی گفتم من بلدم تیراندازی کنم و آر‌پی‌جی بزنم، اجازه بده با تو بیایم.

هفده سال داشتم، اما تا آن روز حتی یک تیر هم نزده بودم. من را برد جای فرمانده و با اصرار زیاد من همان شب که مصادف با یکم آبان ۱۳۵۹ بود، سوار قطار شدم و به‌سمت جنوب حرکت کردیم.

از او جویای احوال مادرش، محترم خانم، می‌شویم که خبر نداشت پسرش آن شب کجا غیبش زده بود که می‌گوید: مادرم روحیه خوبی داشت و از قبل که گفته بودم یک روز راهی جبهه می‌شم، اعلام رضایت کرده بود. یک‌جور‌هایی می‌دانست روزی که خانه برنگردم، یعنی راهی جنگ شده‌ام.

 

دنبال کشتن عراقی‌ها نبودیم

او به تنهابودن ملت ایران در جنگ اشاره می‌کند و می‌گوید: جبهه برای من در کنار سختی‌ها شیرینی فراوانی داشت، چون می‌دانستم از ملت مظلوم کشورم دفاع می‌کنم. وظیفه اصلی‌ام هم تعمیر سلاح‌های جنگی بود. بعد از هر عملیات، ۱۰ شبانه‌روز مشغول تعمیر می‌شدیم.

شاید باورتان نشود که در بین سلاح‌ها کلی ژ ۳ قنداق‌بسته بود. چون این سلاح‌ها به گرد‌وغبار حساس بود، برای اینکه بیشتر عمر کند و سالم به رزمنده دیگری برسد، رزمنده‌ها قنداق به آن می‌بستند تا کمتر آسیب ببیند. حتی رزمنده‌ای داشتیم که قبل از رفتن به زمین مین‌گذاری‌شده، پوتین‌هایش را درآورد و گفت اگر شهید شدم، این پوتین‌ها نو هستند و بدهید به رزمنده دیگری استفاده کند. تا این حد مراقب بیت‌المال بودند.

البته او به‌جز تعمیر، در عملیات هم شرکت می‌کرد: دنبال کشتن عراقی‌ها نبودیم. یک روز در عملیات والفجر ۳ در کله‌قندی در نقطه‌ای قرار داشتیم که نمی‌دانستند ما آنجا هستیم. یک عراقی از تپه پایین آمد، فقط کنار پایش تیر زدم تا بداند اینجا هستیم و برگردد. سعی می‌کردم تا جایی که جا دارد، کسی را نکشم. این محبتی که امروز مردم عراق به ما ایرانی‌ها دارند، از همین دل‌رحمی رزمنده‌ها در دوران جنگ نشئت می‌گیرد.

 

پایان انتظار مادر

محمدآقا از سال ۱۳۶۰ با برادرش هم‌زمان در جبهه حضور داشت. برادرش، محمدجواد، تعمیرکار ماشین‌آلات بود و کار‌های فنی را انجام می‌داد. او با اشاره به جراحت‌های خودش در جنگ، یادی از برادر شهیدش می‌کند و می‌گوید: چندین‌بار بدجور مجروح شدم، حتی یک‌بار تیر به سرم خورد، اما شهادت نصیبم نشد.

با وجود این، محمدجواد دو سال بعد از حضور در جبهه در عملیات والفجریک که باهم بودیم، آسمانی شد. همیشه وقتی از عملیات برمی‌گشتیم، می‌رفتم از مقر برادرم سرکشی می‌کردم. آن روز رفتم و دیدم نیست، در پرس‌وجو‌ها گفتند زخمی و به بیمارستان منتقل شده است. بیمارستان مجروح‌های جنگی چند شهر را رفتم و نبود. بعد گفتند مفقود است و در نهایت سال ۱۳۷۴ پلاکی را به‌همراه استخوانی آوردند.

جثه محمدجواد بخاطر کار زیاد و پرفشار نانوایی به‌اصطلاح سوخته بود و کوچک مانده بود، اما استخوانی که آورده بودند، خیلی درشت بود. با وجود این، چون پلاک برادرم در گور دسته‌جمعی پیدا شده بود و همراه استخوان بود، ما شهادتش را پذیرفتیم.

او با تأکید می‌گوید: فکر نکنید شهدا آدم‌های قدسی و الهی بودند؛ این‌ها هم از افراد جامعه بودند، بچگی کرده بودند و بزرگ شده بودند، اما خدا روح بزرگی به آن‌ها داده بود. برادر من که از گربه به‌شدت می‌ترسید و حتی وقتی می‌رفت دست‌شویی، مادرم روی پله‌ها منتظرش می‌ماند، در جبهه شجاعت پیدا کرده بود؛ این همان نیرویی بود که خدا بخشیده بود.

 

جبهه، روح ما را بزرگ کرد

 

مدیون همسری صبور هستم

«آن‌موقع به‌سختی به رزمنده‌ها همسر می‌دادند و می‌گفتند شاید از میدان جنگ برنگردد.» محمدآقا با همین جمله از ازدواجش در سال ۱۳۶۳ می‌گوید و افتخار پسوند رزمندگی و جانبازی را که کنار نامش نشسته است، مدیون همسری می‌داند که صبوری کرد: همسرم، سیده‌زهره رضوی، بیشتر از چهارده سال نداشت که به عقد من درآمد. از همان ابتدا گفت اگر تکلیف خودت می‌دانی در جبهه باشی، من جلودارت نیستم.

او ۷۷ ماه تنهایی را تحمل کرد و بچه‌ها را به‌تن‌هایی بزرگ کرد، اما حتی یک‌بار هم غر نزد. همین که جلو من را نمی‌گرفت، کار بزرگی می‌کرد، همچون خیلی از شیرزنان کشورمان که پشت جبهه قدرتمندانه ایستادند. روحیه بزرگ همین زن باعث شد نقشم را در دفاع از کشور ایفا کنم.


کوله‌اش فقط خوراکی داشت

پایان صحبت‌های خرسندی با خاطره‌ای از شهید احمد عرب‌خوانی همراه می‌شود و تعریف می‌کند: زمان عملیات همه در کوله‌هایمان مهمات می‌بردیم و او فقط خوراکی برمی‌داشت. می‌گفت خودم از عراقی‌ها سلاح و مهمات جور می‌کنم. می‌گفت کوله ام فقط مختص خوراکی است. دست خالی می‌آمد، اما آن‌قدر شجاع بود که در عملیات‌ها برای خودش مهمات جور می‌کرد. کم از شیر نداشت. متوجه شدیم زخم معده دارد و اگر چیزی نخورد، از پا درمی‌آید. او اواسط جنگ به شهادت رسید.

 

*این گزارش پنج‌شنبه ۳۰ شهریورماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۱۸ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44