صحبتش از جایی شروع میشود که دلمان را میلرزاند. حواسمان جمع حرفهایش می شود وقتی می گوید: وجب به وجب خاک خوزستان پر از خاطره است. می گوید دوستان عزیزی را از دست داده است که هیچگاه خاطراتشان از ذهن او پاک نمیشود و ادامه میدهد: من از ابتدای سال 60 تا اواخر 70 در جبهه بودم، حدود 11 سال. 110 ماه و 18 روز. در یگان پیاده بودم، یعنی نبرد زمینی، آنقدر نزدیک که با نارنجک دستی پاسخ عراقیها را میدادیم.
انگار میداند میخواهم بگویم جنگ که هشت سال بیشتر نبود، قبل از اینکه من حرفی بزنم میگوید: جنگ در اصل تا سال 70 تمام نشده بود . با اعلام قطعنامه پاتکهای دشمن شدت گرفت .31 تیر67 پاتکها سنگین تر هم شد تا چندسال بعد هم ارتش در مرزها و از وجب به وجب خاک دفاع کرد. من تا سال70 در اهواز بودم و بعد به مشهد منتقل شدم. ما در اصل با یک کشور نمیجنگیدیم، با چندین کشورشرقی و غربی درگیر بودیم. آنها هم که نمیخواستند جنگ تمام شود.
برای صحبت با سرهنگ رضا گلی، جانباز 30درصد محله سرافرازان ساعتی را مهمان خانهاش میشویم. خانهای مرتب با چیدمان دقیق که نشان میدهد نظم ارتش در اینجا هم وجود دارد. همه چیز با وسواس خاصی سرجایش قرار گرفته است، حتی گلدانهای زیبای اطراف خانه نیز برگهایشان را منظم و یکنواخت به اطراف سوق دادهاند. با اینکه مدتی قبل عمل جراحی داشته و ریههایش هم آزرده است اما روی کاناپه روبهروی من مینشیند تا خاطراتی را که هر شب در ذهنش مرور میکند بر زبان بیاورد.
میپرسم در زمان شروع جنگ چند سال داشته است و او پاسخ میدهد: متولد 5 فروردین 37 هستم به ارتش علاقه داشتم و برای گذراندن دوره تخصصی شرایط جنگ به شیراز رفتم. این دوره که تمام شد با لشکر 92 زرهی وارد یگانهای زرهی اهواز شدم. چون رسته پیاده بودم به دژ 151 خرمشهر رفتم. یکی از سختترین یگانهای نیروی زمینی دژ بود.
آن زمان شرایط ایجاب میکرد که همه برای وطن بجنگیم
موقعیت سختی داشت از نظر آب وهوایی. البته زمان جنگ که ما خودمان داوطلب بودیم و همه درگیر جنگ بودند خیلی فرقی نداشت کجا باشیم. مدتی هم در کردستان بودم ولی بیشتر خدمتم در خوزستان بود. آنجا زمین هموار است و موضع گرفتن خیلی سخت است. من خودم همیشه به کارهای سخت علاقه داشتم. اوایل انقلاب عضو گروه ضربت و بعد هم در کمیته انقلاب اسلامی بودم. بعد به ارتش رفتم. آن زمان شرایط ایجاب میکرد که همه برای وطن بجنگیم.
برای سرهنگ گلی خاطرات جنگ تمام نمیشود. به اتاق میرود و با یک جعبه عکس برمیگردد. عکسها همه مربوط به جبههاند و آنقدر زیادند که در یک آلبوم جا نمیشوند. از تک به تک عکسها و همرزمانش خاطره دارد. با شور و هیجان و البته اندوه از روزهای جنگ حرف میزند. با آوردن اسم هر کدام از دوستانش از جا بلند میشود و طوری صحنههای نبرد را میچیند که محو در خاطراتش میشود.
ولی در میان همه خاطرات تلخ دفاع، آنچه بیشتر از همه او را ناراحت میکند یادآوری خیانت منافقان است. آهی از سینهاش بیرون میدهد و تعریف میکند: عملیات والفجر 8 در کوشک کار خیلی سختی داشتیم. گروه مجاهدین در یگانهای ارتش و سپاه نفوذ کرده بود.
ما عقب نشینی کرده بودیم. آشپزخانه و مهماتمان همه در کوشک بود. منافقین سعی میکردند غذا را مسموم کنند. از هیچ کاری برای ضربه زدن به نیروهای ایران اسلامی دریغ نمیکردند. دستور پیشروی آمد و از پشت سر هم تحت فشار بودیم. برای برداشتن مهمات از پیچی منتهی به کوشک که به آن پیچ مرگ میگفتند برمیگشتیم. جاده از زمین بلندتر بود.
لحظهای سکوت میکند، آرام روی مبل مینشیند و ادامه میدهد: یک روز غروب که دیگ غذا را آوردند حدود 18 نفر دور دیگ جمع شدند، خمپاره را درست زدند وسط دیگ. صحرای کربلا راه افتاد. 18 نفر زخمی و شهید شدند.
باز سکوت میکند، آرام و غمگین ادامه میدهد: خیلی فراموش کار شدهام. داروهایی که مصرف میکنم باعث فراموشی شده است. در ارتش 48 درصد و در بنیاد شهید 30 درصد جانبازی دارم. در بدنم سه ترکش هست. همیشه به حاج خانم میگویم بعدها روی قبر من فلزیاب بزنند صدا میدهد.
رساندن خبر شهادت یا اسارت به خانوادهها یکی از سختترین کارهایی است که در زمان جنگ بر عهده رزمندهها گذاشته میشد. به دلیل روحیه سرسختی که آقا رضا داشته معمولا این وظیفه به او محول میشده است. اما همان مرد مقاوم وقتی به این بخش از خاطراتش میرسد نمیتواند اشکهایش را پنهان کند، صدایش میلرزد و میگوید: یک بار بعد از گشت زنی از جزیره مجنون رفتیم اهواز ؛ پیش دوستی به نام پرویز محبوبی که در تلفنخانه بود.
کار سختی است، هم خودت از درون میسوزی و ناراحتی و هم باید با خانواده آنها روبهرو شوی
شب ساعت 11 ما را به خانهشان برد تا بچههایی را که اسیر شدهاند لیستبرداری کنم. درست 90 نفر از یگان 200 نفره ما در فهرست بودند. برای رساندن خبر شهادت یا اسارت مرخصی میگرفتم و راه میافتادم در شهرهای مختلف. کار سختی است، هم خودت از درون میسوزی و ناراحتی و هم باید با خانواده آنها روبهرو شوی.
شمسی سبزی همسر سرهنگ گلی سال 62 هفده ساله بوده که با خواستگاری آقا رضا قبول کرده همسر او باشد. تمام سالهای جنگ را به تنهایی در خانه پدرشوهر و پدر خودش گذراند. بعد از شهادت شوهر خواهرش چند سالی هم با خواهرش زندگی کرد. با دل پردردی میگوید: اینقدر که سختی کشیدم چند بار به رهبر نامه نوشتم و درددل کردم. رهبر هم با سعه صدر جواب نامهام را دادند.
در نامهام به ایشان گفتم: ما هم جانبازیم بس که فشار روی اعصاب ما بوده است. ایام جنگ هر 40 روز 12 روز مرخصی داشت که چهار روز در مسیر میگذشت، وقتی هم که به خانه میآمد شبها اسم دوستان شهیدش را به زبان میآورد و تا صبح خواب راحت نداشت.
بعد میگوید: ما فقط یک پسر داریم که سال 73 به دنیا آمد. انگار قسمتمان تنهایی بود، تا سالهای سخت جنگ سختتر بگذرد.