در شناسنامهاش نوشته شده بود متولد ۱۳۰۶ قوچان، اما خودش میگفت دوسالی بزرگتر از آن است که نوشتهاند. پدرش را در سهسالگی از دست داد و مادرش او و دیگر بچهها را برداشت و رفت پیش خانوادهاش در نوخندان درگز.
پس از چند سال سکونت در درگز، مادرشان به فکر شناسنامه گرفتن برای بچهها افتاد و مأمور ثبت احوال که شاهد فداکاری و وفاداری زینب برای فرزندانش بود، فامیلی وفادار را برایشان انتخاب کرد.
سال ۱۳۲۷ و ورودش به مشهد زندگیاش را وارد دوره جدیدی کرد. پهلوان ابوالقاسم سخدری که آن زمان مسئول ورزش لشکر خراسان بود، وقتی کشتیهای چوخهاش را با دیگر سربازان پادگان دید، درنگ نکرد و او را به سالن کشتی برد و همه فنون کشتی آزاد و فرنگی را به او آموزش داد.
از آن روز به بعد یک کشتیگیر شجاع و قوی متولد شد که در ۱۳۲۹ عباس زندی پهلوان آن روزهای ایران را شکست داد. سال ۱۳۳۰ هم همه حریفان را برد و آن سال هم صاحب بازوبند پهلوانی کشور شد.
سال بعد هم غلامرضا تختی، دوست نزدیکش را در مدرسه دارالفنون شکست داد تا نامش برای همیشه در کشتی پهلوانی جاودانه شود. پهلوان احمد وفادار، هممحلهای ما در محله راه آهن، اسفندماه ۱۳۸۳ پس از یک دوره بیماری قلبی درگذشت.
هرسال ۱۳ فروردین همه پهلوانهای قوچان و شهرستانهای اطراف در روستای امام مرشد دور هم جمع میشدند و مسابقه میدادند. مسابقات سنگینی که هرکسی توان حضور در آن را نداشت.
آن سال پهلوان سخدری را هم دعوت کردند تا بیاید و کشتی بگیرد. سخدری دست احمد وفادار، کشف جدیدش را گرفت و با هم به قوچان رفتند. پهلوان احمد را که معرفی کرد، گفت هرکس که او را زمین بزند، انگار من را شکست داده است.
میگویند همه پهلوانان دور و اطراف آمده بودند تا با سخدری پنجه در پنجه بیندازند، اما وقتی دیدند که او میخواهد پسر جوانی را به جای خودش داخل گود بفرستد، کربلایی ابراهیم را که قویترین کشتیگیرشان بود به میدان فرستادند.
گل کشتی خوانده شد و پهلوانان با هم سرشاخ شدند. از جمعیت صدایی بیرون نمیآمد. همه منتظر بودند که پشت کشتیگیر جوان به خاک برسد. اما چیزی نگذشت که وفادارِ جوان فنون مخصوص خودش را روی کربلایی ابراهیم پیاده کرد و برنده کشتی شد.
این باخت برای مردم سنگین بود و رفتار خوبی با وفادار نکردند. حتی بزرگانی که هر سال جایزه برنده کشتی را تقبل میکردند از دادن هدیه طفره رفتند، اما همین که فهمیدند احمد وفادار همشهریشان است، از او دلجویی کردند.
در ماجرای آشنایی او با همسرش، انگار دست روزگار نقش داشت. پهلوان که از سرولایت، روستای آبا و اجدادی لیلا سلطانی، عبور میکرد، با دوستانش از آرزوی وصلت با دختر کدخدا صحبت کرد.
پدر همسرش زمیندار منطقه و کدخدای روستا بود و آنقدر خوشنام که پهلوان آرزوی دامادیاش را داشته باشد. قسمت هم همین شد. همسرش میگفت روزی که پای سفره عقد «بله» را گفتم تنها ۱۲ سال داشتم، بعد از وصلتمان عازم مشهد شدیم تا پهلوان آنجا به عنوان کارمند راهآهن مشهد مشغول به کار شود و توأمان ورزش کشتیاش را نیز ادامه دهد.
همسرم چنان مرام پهلوانی داشت که من در آن سنوسال کم، فراق پدر و مادر را کمتر حس کردم. او در سالهای حیاتش مثل کوه بزرگی بود برای خانواده دهنفرهمان.
بیش از دو هزار نفر از مردم پایتخت، پهلوان تختی را در حالی که روی دست بلند کرده بودند با سلام و صلوات به محوطه دارالفنون که محل برگزاری مراسم پهلوانی بود، آوردند که شاید با تشویقهای آنچنانی خود بتوانند روحیهای به تختی دهند که پهلوان احمد مشهدی را به زمین بزند و نگذارند بازوبند پهلوانی از تهران خارج شود.
شاخههای گل و اسکناسهای رنگارنگ و تشویقهای جورواجور بود که از مرحوم تختی به عمل میآمد. اما وفادار کسی را نداشت. پهلوان احمد سالها بعد تعریف میکرد که پشت به جمعیت کردم.
سپس روبهسوی خراسان نمودم و پس از عرض سلامی که از ته قلبم برخاست، گفتم یا امام رضا!ای ضامن آهو! تو راضی مشو که من مغلوب این تهرانیها شوم، من به غیر از تو کسی را ندارم.
لحظهای بعد با سوت داور، مسابقه شروع شد و من و مرحوم تختی به هم آویختیم. شرط پیروزی در مسابقات کشتی پهلوانی فقط ضربه کردن حریف بود و مدت زمان کشتی ۸۰ دقیقه.
در دقیقه بیستویکم بود که تختی را روی سر بلند کردم و یاعلیگویان بر زمینش زدم که بانگ شور و غلغله و آفرین مردم برخاست و همان مردمی که مرحوم تختی را با چنان شور و عشقی به میدان آورده بودند، ریختند وسط میدان و مرا بوسیدند و روی دست بلند کردند و تشویقم نمودند.
مسابقات پهلوانی کشور سال ۱۳۳۱ بود. غلامرضا تختی آن سال به اصرار پهلوانان و کشتیگیران تهرانی در مسابقات شرکت کرده بود تا هر طور شده بازوبند را از چنگ احمد وفادار در بیاورد.
هر دو نفر یکی پس از دیگری حریفان را از پیشرو برداشتند تا به مسابقه نهایی رسیدند. جایی که باید در حضور شاه باهم سرشاخ میشدند. قبل مسابقه به هر دو گفتند که اگر راحتی میخواهید باید بازوبند را به اعلیحضرت تقدیم کنید.
پهلوان احمد، تختی را ضربه کرد و مسابقه تمام شد. آن بالا مقابل محمدرضا ایستاد تا بازوبند را به بازویش ببندد و همه منتظر بودند که وفادار مشهدی بازوبند را باز کند و دودستی به شاه مملکت بدهد، اما این اتفاق نیفتاد.
پهلوان وفادار گفت: قبل مسابقه با خود عهد کردم در صورت پیروزی و دریافت اولین بازوبند مادامالعمر پهلوانی کشور، آن را به یگانه یاورم در این مسابقه اهدا کنم. آن بازوبند الآن در موزه آستان قدس رضوی نگهداری میشود.
تختی که رفیق و رقیب احمد وفادار بود، نمیخواست با او روبهرو شود، اما مقامات فدراسیون کشتی تختی را مجبور کردند که وارد صحنه شود و با پیروزی بر وفادار نگذارد، بازوبند پهلوانی را تصاحب کند. اگر وفادار در سال سوم شکست میخورد، نمیتوانست بازوبند را برای همیشه مال خود کند.
دیدار تختی و وفادار در مدرسه دارالفنون تهران برگزار شد. وقتی تختی رودرروی وفادار قرار گرفت، پهلوان احمد گفت: مگر قرار نبود که شما کشتی نگیرید، تا من بتوانم با خیال راحت بازوبند پهلوانی را ببرم؟
تختی درحالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، گفت: متولیان فدراسیون کشتی مرا وادار کردند که مقابل شما بایستم.
وفادار گفت: اگر به شما میگفتند از پشت بام خودت را پایین بینداز باز هم قبول میکردی؟
تختی سکوت کرد و پهلوان وفادار با ناراحتی گفت: هرچه خدا بخواهد برو آماده شو تا کشتی بگیریم! وقتی پهلوان وفادار پیش قبض شلوار باستانی تختی را در خاک به چنگ آورد، با تمام نیرو بالا کشید و با فن کنده تختی را ضربه فنی کرد.
در سال ۱۳۴۱ و در مسابقههای قهرمانی کشور که در تهران انجام میشد، پهلوان وفادار اعلام کرد که قصد دارد به گرمابه برود و هر کدام از بچهها که دوست دارد، میتواند او را همراهی کند.
تعداد زیادی از دوستانش مثل پهلوانان شورورزی، گلمکانی، بهادری و آزمون همراهش شدند. ابراهیم آزمون که آن روز همراه پهلوان احمد بود، میگفت که در ابتدا دو تن از خادمان گرمابه برای ماساژ پهلوان جلو آمدند، اما اندام ورزیده و بازوان ستبر پهلوان وفادار آنقدر بزرگ بود که کارگران بعد از ماساژ وی از نفس افتاده بودند.
بازوبند را که به محمدرضاپهلوی نداد، آزار و اذیت دولتیها و وابستگان حکومت آغاز شد و او را یک روز هم راحت نگذاشتند. اول از همه حق سفرهاش را که امتیاز ویژه پهلوان کشور بود، قطع کردند تا شاید سختی روزگار باعث شود که پهلوان احمد به سمتشان کشیده شود.
اما وفادار حاضر شد با تاکسی امرار معاش کند، اما تن به خواسته آنها ندهد. حتی درهمین دوران تنگدستی که به اصطلاح کیسه بیمار بود، در خانهاش به روی پهلوانهای تهرانی و دیگر شهرستانها باز بود؛ و سفرهاش همیشه پهن.
در میهماننوازی کم نمیآورد. بارها برایش پیغام فرستادند که دست از لجبازی بردارد و برای دلجویی پیش شاه برود تا مثل دیگر پهلوانهای کشور پست و مقام بگیرد.
قبول نمیکرد. میگفت: من با کسی معامله کردهام که ضامن و پناه بیکسان است و خود او در موقع نیاز دستگیرم خواهد شد. من را به دستگیری حاکمان نیازی نیست.
چندسال بعد با رایزنیهای هیئت کشتی مشهد و تربیت بدنی خراسان، احمدوفادار به استخدام راهآهن درآمد و در همین شرکت بازنشسته شد.
عاشق مخدومقلی، شاعر بزرگ ترکمن، بود. همیشه در اردوها، هواپیما و مجالس ورزشی خودمانی شعرهای او را زمزمه میکرد و دوست داشت که بقیه هم با او همراهی کنند. پهلوان وفادار در یکی از آخرین مصاحبههایش این چند بیت را از مخدومقلی خواند:
بو دنیا غمخانه دی (این دنیا غمخانه است)
غم چکن دیوانه دی (غمکش دیوانه است)
بو دنیا فانی دنیا (این دنیا، فانی است)
سلیمان هانی دنیا (سلیمان کجاست دنیا)
تختی نی یل آپاردی (تختش را باد برد)
سلیمان هانی دنیا (سلیمان کجاست دنیا)
ورد زبانش این بود:ای که دستت میرسد کاری بکن! همین که از کشتی و مسابقه فارغ میشد، سراغ کار و گرفتاری مردم میرفت. اگر بحث و دعوایی بین همسایهها بالا میگرفت، ریش سفیدی میکرد و غائله ختم میشد.
کسی میخواست ازدواج کند، پهلوان وفادار اولین نفری بود که پیشقدم میشد. یکی از کارهای معمول هرروزه و هرسالهاش، برپایی گلریزان و گرفتن عفو برای زندانیان بود. نمیگذاشت جوانهای محله عمرشان را در کوچه و خیابان به بطالت بگذرانند. دستشان را میگرفت و به باشگاه کشتی میبرد.
* این گزارش یکشنبه ۱۳ اسفند سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۸۳ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.