بهرسم مردم ایرانزمین، چله امسال را میهمان پیر محله فردوسی شدیم. حاجعبدالله ابهری، کهنسالترین فردی است که در اسلامیه متولد شده و عمر صد سالهاش را همینجا سپری کرده است. سالهای آغازین زندگی حاجعبدالله با آغازبهکار تجسس برای جای قبر حکیم ابوالقاسم فردوسی همزمان میشود.
از روزی که هیئتی شمشیربهکمر برای جستوجوی جای قبر فردوسی میآیند، در خاطرات او ثبت است تا زمانی که کار ساخت آرامگاه شروع میشود و بعدتر که رضاخان سال ۱۳۱۳ برای افتتاح میآید، از اینرو میتوان او را تاریخ زنده اسلامیه دانست. حاجعبدا... چلههای زیادی را پشتسر گذاشته است.
از آن زمان که هندوانه شب چله را از تابستان به «چخت» (سقف خانه) آویزان میکردند و غذای چله را در شکمبه گوسفند نگاه میداشتند و میوهاش را پخته، درون گودال چال میکردند تا امروز که همهچیز در یخچال نگهداری میشود و تازه بر سر سفرهها میآید. از نقل و شاهنامهخوانیهای قدیم تا جوک و موبایلخوانیهای امروز، از سرما و برفی که تا پشتبام مینشست و ساکنان را مجبور به تردد از بامها میکرد تا امروز که به شب چله میرسیم و خبری از یک سانتیمتر برف هم نیست.
شناسنامهاش تاریخ ۱۳۰۳ را نشان میدهد، اما خودش معتقد است که سنوسالش بیشتر از این حرفهاست. میگوید: «سال ۱۳۰۴، یعنی بعد از تولد من، رضاخان به فکر شناسنامهدار کردن مردم افتاد. تا زمانی که مأمور ثبتاحوال از شهر به روستای اسلامیه برسد، من چندساله شده بودم و دیگر تاریخ دقیق تولدم در خاطر پدرم نبود و همینطوری یک تاریخ پای شناسنامهام نوشتند.»
پیش از شناسنامهدار شدن، حاجعبدا... و پدرانش را به نام خاندان «کَکی» میشناختند، اما در هنگام صدور شناسنامه، پدر حاجعبدا... ترجیح میدهد «ابهری» بنامندشان. خاندان کَکی یا ابهری از چهار نسل پیش از حاجعبدا... ساکن توس شدند. حاجعبدا... میگوید: «اصلیت ما کرد قوچانی است. اجداد من از چهار پشت جلوتر به توس آمدند؛ البته دراصل به توس تبعید شدند.»
ماجرا از این قرار است که دو اولاد با هم درگیر میشوند و درنهایت بزرگان قوچان، پدربزرگان حاجعبدا... را به توس تبعید میکنند و آنها نیز در قلعه بالای توس، معروف به «توس علیا» ساکن میشوند. حاجعبدا... میگوید: «بهخاطر تعداد زیاد اجداد من در توس علیا، آنجا معروف به قلعه کردها شده بود. بعد از آن نوه و نتیجههای آنها نیز در همین محله بزرگ شدند.»
اندکی پیش از تولد حاجعبدا...، پدر و مادرش از توس علیا به اسلامیه میآیند و خانهای در جوار دیوار کنونی آرامگاه بنا میکنند. او میگوید: «خانه ما در محل دیوار کنونی پشت آرامگاه و در نزدیکی دروازه رزان بود. آن زمان دیوار سنگی آرامگاه نبود؛ یعنی اصلا آرامگاهی نبود. مقبره فردوسی یک تپه بود. خاطرم هست مادرم یک کوزه روی دوشش میگذاشت و میآمد از جوی آبی که جلوی آرامگاه فردوسی امروزی قرار داشت، کوزه را پر میکرد. من هم بهدنبالش میرفتم؛ چون میدانستم که مادرم بعد از پر کردن کوزه، سری هم به خانه داییهایم در توس بالا میزند و میتوانم با پسرداییهایم بازی کنم.»
حاجعبدا... لحظه تاریخی جانمایی مقبره فردوسی را خوب به خاطر دارد. او میگوید: «نزدیک خانهمان ایستاده بودم که سه غریبه که شمشیری به کمرشان بسته بودند، آمدند. خاطرم هست که از دروازه رزان قدمها را شمردند و به جای قبر فعلی رسیدند. با مال خاکش را برداشتند. بعد مقبرهای آجری ساختند و رفتند. بعد از مدتی دوباره گروهی اینبار با ماشین آمدند. آن زمان برای اولینبار ما ماشین را دیدیم. اولش ترسیدیم و فرار کردیم، اما بعد از مدتی عادی شد و هر روز چند گروه برای ساخت آرامگاه فردوسی میآمدند.»
آغازبهکار ساخت آرامگاه فردوسی همزمان میشود با کوچ حاجعبدا... و پدرش به چناران. او میگوید: «تازه کار ساخت آرامگاه فردوسی شروع شده بود که بهخاطر دعوای پدرم و داروغه توس، به چناران کوچ کردیم؛ به همین دلیل از ماجرای ساخت آرامگاه چیزی در خاطر ندارم، اما افتتاح و آمدن رضاخان را خوب به خاطر دارم. زمان افتتاح آرامگاه یعنی سال ۱۳۱۳ ما دوباره به توس برگشتیم و در همان محل قبلی که اینبار نزدیک دیوار سنگی آرامگاه فردوسی میشد، ساکن شدیم. من از روی دیوار، رضاشاه را میدیدم که شمشیری بزرگ به کمر بسته بود و از آرامگاه بازدید میکرد.»
حاجعبدا... تعداد دقیق خانوارهای ساکن در توس را به خاطر ندارد، اما از روی تعداد مالها، میتواند حدسهایی بزند. میگوید: «در اسلامیه، ۲۴ رأس گاو بود. بر روی هر گاو دو کارگر کار میکردند. حدود ۳۰ نفر هم بیکار و علاف و قصاب و... بودند که شاید سرجمع بتوان گفت ۶۰ خانوار، ساکن اسلامیه بودند. در توس علیا هم فکر کنم حدود ۴۰ خانواری زندگی میکردند.»
تحصیلات حاجعبدا... محدود به همان مکتبی میشود که در دوران کودکی رفته است. او میگوید: «هر روز یک پشته هیزم و یک قرص نان برای ملا میبردیم و او به ما درس میداد. تا «لمیکنالذین» نزد یک ملا خواندم که مُرد و مجبور شدم پیش ملایی دیگر بروم. آنجا هم تا «وَ طور» خواندم. بعد هم که کوچ کردیم، رفتیم چناران، مشغول کشاورزی شدم و دیگر نه درس خواندم و نه کار دیگری کردم.»
کشاورزی پیشهای است که حاجعبدا... در آن تبحر دارد. او از کودکی تا وقتی که آب برای کشاورزی در توس وجود داشته، به این شغل مشغول بوده است. میگوید: «من از بچگی تا وقتی از کار افتادم، کشاورزی کردم. هیچ کار دیگری هم در زندگی جز کشاورزی بلد نیستم. ما اوایل در کنار صیفیجات، خشخاش میکاشتیم.
بعدها که روابط ایران و شوروی خوب شد، بذر چغندر را از شوروی آوردند و برای کاشت به ما دادند. من کشاورزی را از چناران شروع کردم و بعد که به توس بازگشتیم، در اینجا نیز چاه زدیم و کشاورزی کردیم. خاطرم هست هفت نفر بودیم که هشت چاه زدیم. یکجا را میکندیم و به آب نمیرسیدیم، باز چاه دیگری میزدیم تااینکه درنهایت در چاه هشتم به آب رسیدیم. تاحدود ۱۲ سال پیش که آب بود و من هم جان داشتم، کشاورزی میکردم.»
پیر محله فردوسی خاطرهای از قحطی ندارد، اما کمبودها را خوب به خاطر دارد. میگوید: «یک سال گندم مَنی چهار تومان شد، چنانکه مردم میگفتند نانواها پشگل گوسفند قاتی آرد میکنند. آن سال پدرم از اینجا با چهار نفر دیگر الاغ برداشتند و رفتند قوچان تا گندم بیاورند. ۱۰ پشته گندم آورده بودند، اما در مسیر برگشت، دزدان به آنها حمله میکنند و مال و گندمشان را میگیرند و دست پدرم را میبندند. پدرم میگوید خدایا! ما که بد نکردیم که به بد گرفتار شدیم. سردسته دزدان با شنیدن این حرف، ناراحت میشود و با چاقو به دست و گردن پدرم میزند. در همین زمان فردی سید، پدرم را میبیند و به کمکش میآید و از دست دزدان نجاتش میدهد.»
عبدا... ابهری دوران سربازی خود را در باغ شاه تهران میگذراند. کشتیگیری با سربازان شیرازی، تبریزی و قزوینی و نشان دادن پهلوانی توسیها از خاطرات نقشبسته در ذهن او از دوران سربازی است. میگوید: «من در توس، پهلوانی قندبردار و نامی نبودم، اما طبق عادت توسیها که هر زمان دورهم جمع میشدند یا مجلس شادی مانند عروسی داشتند، حتما در آن کشتی برگزار میکردند، من هم زیاد کشتی گرفته بودم.
وقتی به سربازی رفتم، یکبار سربازی شیرازی به من زیرلنگی زد. گفتم میخواهی کشتی بگیری؟ قبول کرد. سرنیزهای را که به کمرم بود، باز کردم و گلاویز شدیم. بعد از چند دقیقه هر دو به زمین خوردیم و در سیم خاردار گیر کردیم، اما دست از کشتی گرفتن نکشیدیم تازمانیکه شکستش دادم. بعد از آن، خبر کشتی گرفتن من پخش شد و کشتیگیرانی از تبریز و قزوین نیز تقاضای مسابقه دادند. من هر دوی آنها را نیز در جمع بچههای پادگان شکست دادم.»
حاجعبدا... سه زن و دو فرزند دارد. با احتساب نوه و نتیجهها بازهم، تعداد فامیلشان از عدد ۱۰ فراتر نمیرود، با اینحال شبهای چله اقوام دور و نزدیک که تعدادشان صد نفری میشود، بهرسم بزرگتری در خانه ایشان جمع میشوند. حاجعبدا... ابهری ما را به چلههای قدیم میبرد و میگوید: «چله که میشد، قومها در خانه بزرگتر فامیل جمع میشدند. گوسفندی میکشتند و قورمه درست میکردند. تا ۱۰ شب بعد از چله، میهمانیها ادامه داشت و همین بساط با کم و زیاد در خانه دیگران هم برپا میشد؛ یعنی چلهنشینی از خانه بزرگتر فامیل شروع و به خانه کوچکترها ختم میشد.»
قورمه گوسفند، خوراک شب چله مردم قدیم بوده که در خانه بزرگتر فامیل طبخ میشده است. بعد از آن در ۱۰ شب بعد غذاها بسته به توان افراد فرق میکرده؛ از آبگوشت و اشکنه قروتی تا بلغور شیر. حاجعبدا... میگوید: «مهم دورهمنشینی بود؛ کم و زیاد غذا اهمیتی نداشت.
ظرف و بشقاب هم مهم نبود. هر شش نفر درون یک ظرف، غذا میخوردند. میوه شب چله ما هویج، چغندر و شلغم پختهای بود که از تابستان، برای مصرف زمستان میپختند و در گودالی چال میکردند. یلدا که میشد، اینها را از زیر خاک درمیآوردند و بههمراه گردو و کشمش درون سبد روی کرسی میگذاشتند.
هندوانه را هم از تابستان به نخ میکشیدند و از چُخت خانه (سقف) آویزان میکردند. بعضیها شیره توت و شیره انگور هم میآوردند. درکل تا میتوانستیم، گَرمی مصرف میکردیم؛ چراکه هوا سرد بود و باید با کمک اینها خودمان را گرم نگاه میداشتیم. هر زمستان دستکم ششبار برف میآمد. چنان برفی روی زمین مینشست که مردم از روی پشتبام رفتوآمد میکردند.»
آن زمان که نه تلویزیونی بوده و نه حتی رادیویی، مردم باید برای گذراندن شبهای بلند زمستان، سرگرمیای برای خودشان ردیف میکردند. پیر محله فردوسی جو آن زمان شبهای چله را چنین توصیف میکند: «اول شب، مردم از اوضاع کشاورزی صحبت میکردند. بعد از مدتی نقل میگفتند تا سرشان گرم شود. خدا بیامرزدش یک ملاعلیجان در روستای ما بود که میتوانست کتاب بردارد، همو برایمان شاهنامه میخواند.»
حالا که حاجعبدا... بزرگ فامیل شده است، همه اقوام و خویشان شبهای چله گرد ایشان جمع میشوند، اما این روزها خبری از نقل و شاهنامهخوانی نیست. او میگوید: «هر زمانی حالوهوای خودش را دارد. آن زمان خوردوخوراک فرق میکرد. روغننباتی نبود. گوشت و روغن زرد فراوان بود، اما حالا میوهها متنوع و فراوان است.
ما اصلا نمیدانستیم پرتقال و موز چیست. بچه بودم که یکبار در باغ فردوسی یک پوست پرتقال افتاده بود. بو کردم و چندبار نگاه کردم. آخرش هم نفهمیدم چیست. حالا زمانه عوض شده است و نیازی نیست بزرگترها با نقل و حکایت سر بچهها را گرم کنند؛ هر کس سرش به گوشی تلفن همراه خود گرم است. من که نمیدانم چه چیزی داخل این تلفنهاست، اما هرچه هست، معلوم است که خوب بچهها را سرگرم میکند. از لحاظ سرمای هوا هم که آن زمان با حالا مقایسهشدنی نبود. حالا هوا آنقدر گرم است که من یکبار در زمستان رفتم زیر کرسی از گرما حالم بد شد. بعدش گفتم کرسی را جمع کنند.»
این گزارش ۳۰ آذر ۹۶ در شماره ۲۱۷ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است