کد خبر: ۵۹۲۹
۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۴:۱۴
خواب شهادت هر دو فرزندم را دیده بودم

خواب شهادت هر دو فرزندم را دیده بودم

مادر شهیدان رجب‌پور تعریف می‌کند: گوشی تلفن را کنارم گذاشته و منتظر بودم که  محمد زنگ بزند. از خستگی خوابم برد. در خواب دیدم که پدرش درحالی‌که تاج گلی به سرش گذاشته، وارد خانه شد.

حاج رمضان رجب‌پور ۶۰ سالی می‌شود که بالاخیابان یا همان خیابان آیت‌ا... شیرازی خودمان زندگی می‌کند. سال‌های سال همین‌جا درست کنار منزلش لبنیاتی داشته و حالا که سن و سال او اجازه کار کردن نمی‌دهد، مغازه را اجاره داده است.

باوجود اینکه بیشتر هم‌محله‌ای‌های قدیمی از اینجا کوچ کرده‌اند و خانه‌ها جایشان را به هتل‌ها داده‌اند، حاج رمضان هنوز منزلش را نگه داشته است. حق هم دارد. وقتی دو پسرش را از همین‌جا به جبهه فرستاده و غلامرضایش را از جلوی در همین خانه تشییع کرده است، باید هم دلش نیاید که از اینجا به محله‌ای ساکت‌تر و آرام‌تر کوچ کند.

وارد خانه‌شان که می‌شویم، قاب‌های کوچک و بزرگ عکس دو پسر شهیدشان که در جای‌جای در و دیوار‌ها نشسته، نخستین چیزی است که توجه ما را به خودش جلب می‌کند.

حاج رمضان و خانمش انگار دوست دارند هروقت دلشان هوای محمد و غلامرضا را کرد، با یک نگاه، سریع رفع دلتنگی کنند و با این عکس‌ها حس کنند که هنوز دو پسر دسته‌گلشان در خانه حضور دارند و نفس می‌کشند. میهمان پدرومادر شهیدان محمد و غلامرضا رجب‌پور شدیم تا برایمان از دوپسر شهیدشان بگویند.

 

شروع داستان دو برادر

حاج رمضان همین که مارا به داخل مهمان‌خانه دعوت می‌کند و روی مبل جاگیر می‌شود، بی‌مقدمه و بدون اینکه ما چیزی بپرسیم، به عکسی که روی دکور گذاشته‌اند، اشاره می‌کند و هر دو پسرش را به ما معرفی می‌کند: «محمد و غلامرضا، پسر‌های یکی مانده به آخر و ته‌تغاری بودند. ولی غلامرضا چهارسال زودتر از محمد شهید شد، درحالی‌که تقریبا با هم جبهه رفته بودند.»

حاج آقای رجب‌پور ادامه می‌دهد: «تقریبا از ۶۰ سال پیش در همین محله زندگی می‌کنیم و بچه‌ها هم در همین خانه به دنیا آمدند. چون خانه‌مان در زمان انقلاب در مسیر راهپیمایی‌ها بود و مسجد حوض لقمان هم چند قدمی بیشتر با ما فاصله نداشت، محمد در فعالیت‌ها و کار‌های انقلابی حاضر می‌شد و کمک می‌کرد.

غلامرضا، چون آن زمان هنوز سن و سالی نداشت، خیلی وارد این قضایا نمی‌شد. انقلاب هم که پیروز شد، محمد یکی از موسسان و ارکان پایگاه بسیج مسجد شد.

یادم هست در همین مسجد حوض لقمان به بچه بسیجی‌ها آموزش نظامی می‌داد. کلاس اسلحه برگزار می‌کرد و مدتی هم مسئول اعزام نیرو به جبهه مسجد بود و خودش هم به جبهه رفت و شهید شد.»

 

شهیدِ امدادگر

عکس‌هایی که از محمد در خانه‌شان به دیوار زده‌اند، با لباس سپاه گرفته شده است. ولی او را بیشتر امدادگر شهید می‌دانند تا پاسدار و حتی اسمش را هم در ردیف شهدای هلال احمر قرار داده‌اند.

موضوع را که با پدرش در میان می‌گذاریم، می‌گوید: «محمد پیش از اینکه وارد سپاه شود، در هلال احمر کار می‌کرد. فکر می‌کنم یکی دوسال پس از انقلاب بود که دیپلمش را گرفته بود و همان زمان نمی‌دانم از کجا خبردار شد که هلال احمر جذب نیرو دارد.

برای همین رفت و دوره‌های امداد را گذراند و وارد این سازمان شد. اصلا اولین بار از همین طریق به جبهه اعزام شد. یادم هست که روی آمبولانس کار می‌کرد.

اگر اشتباه نکنم تا سال ۶۰ یا ۶۱ آنجا بود. بعد از آن از هلال احمر بیرون آمد و استخدام سپاه شد. هم در مشهد و هم در خود منطقه جزو مسئولان اعزام نیرو بود.»

 

رویای تاج گل و فدا کردن دو فرزند

 

حقوقش را وقف شهدا کرده بود

در طول گفتگویمان حاج رمضان دائم با تبسم می‌گوید که سی و اندی سال از آن روز‌ها گذشته و حافظه‌اش یاری نمی‌کند که همه‌چیز را با جزئیات بازگو کند. اما شکسته نفسی می‌کند و وقتی به قول معروف موتورش روشن می‌شود، جزئیات بسیاری از زندگی پسرهایش تعریف می‌کند.

مثلا اینکه محمدش چقدر حقوق می‌گرفته و با آن چه می‌کرده است. «هرکسی که در محله شهید می‌شد، محمد همه کارهایش را انجام می‌داد. برای نمونه برایش حجله می‌بست، تشییع جنازه را مدیریت می‌کرد، برگزاری مراسم را به عهده می‌گرفت و از این دست کارها.

حتی اگر جبهه هم بود، خودش را به مشهد می‌رساند و کار‌ها را انجام می‌داد و دوباره برمی‌گشت. یادم می‌آید آن زمان از سپاه ۲۵۰۰ تومان حقوق می‌گرفت. خدا شاهد است بخش زیادی از این پول را با جان و دل خرج همین کار‌ها می‌کرد و منتی بر سر هیچ‌کس نداشت.»

 

گفت خواهر مصطفی را می‌خواهم

صحبت‌هایمان تازه با حاج آقای رجب‌پور گل انداخته که خانم حسن‌زاده، مادر محمد و غلامرضا، با سینی چای وارد اتاق می‌شود و بعدِ پذیرایی از ما، می‌گوید محمد قبل از شهادتش ازدواج کرده بود و داستان این ازدواج را با شیرینی هرچه تمام‌تر برایمان تعریف می‌کند.

ازدواجی که کمتر از یک سال دوام می‌آورد و ثمره‌اش یک دختر است. حسن‌زاده تعریف می‌کند: «مصطفی میرنژاد از بچه‌های همین محله تازه شهید شده بود که محمد برای راست و ریس کردن کار‌های مراسم و این جور چیز‌ها از جبهه برگشت.

در رفت‌و‌آمد به خانه شهید میرنژاد، خواهر مصطفی را دیده و پسندیده بود. چند روزی از برگشتنش به جبهه نگذشت که مثل همیشه به خانه تلفن زد و گفت که مادر من خواهر شهید میرنژاد را می‌خواهم و اگر می‌شود او را برای من خواستگاری کنید.

من گفتم که او را نمی‌شناسم و از این حرف‌ها که مادر‌ها همیشه می‌زنند. خلاصه اینکه با تعریف‌هایی که پسرم از او کرد، قانع شدم و همراه زن عمویش راهی خانه دختر شدیم.

باور نمی‌کنید، ولی انگار خدا همه مقدمات کار را از قبل جفت و جور کرده بود و ما فقط واسطه این ازدواج بودیم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و محمدم را در ۲۲ سالگی داماد کردیم.»

 

ماه عسل در منطقه جنگی

شش ماه بیشتر از عقد کردن محمد و همسرش نمی‌گذرد که تصمیم می‌گیرد دست زنش را بگیرد و به خانه خودشان بروند. اما نه در مشهد بلکه در نقده. جایی نزدیک خط مقدم جبهه و زیر بمب و گلوله.

خانم حسن‌زاده ادامه می‌دهد: «یک روز محمد آمد و گفت که ما می‌خواهیم برویم خانه خودمان. من هم گفتم که مادرجان هرچیزی رسم و رسومی دارد. می‌خواهیم برایتان مراسم بگیریم و با تشریفات راهی‌تان کنیم.

قبول نکرد و گفت همان پول را بدهید به خودم، خرج زندگی‌ام می‌کنم. با همین حرف‌ها ما را قانع کرد. آن زمان طبقه دوم خانه‌مان خالی بود و چند ماهی را اینجا زندگی کردند تا اینکه زمان اعزامش رسید و گفت می‌خواهم که زنم را هم با خودم به منطقه ببرم.

خودش می‌گفت می‌خواهیم ماه عسل برویم نقده. آن زمان آنجا هم درگیری بود. مقداری وسایل زندگی بهشان دادیم و همان‌ها را بار یکی از کامیون‌های ارتشی کردند و راهی نقده شدند.

فکر می‌کنم ۴۰، ۴۵ روز بیشتر آنجا نبودند که خانمش مریض شد و به مشهد آمد. فهمیدیم که باردار است و به خاطر استرس‌هایی که به او وارد شده، برایش مشکلاتی به وجود آمده. چند روز بعد آمدنش خبر دادند که محمد شهید شده است.»

خودش می‌گفت می‌خواهیم ماه عسل برویم نقده. آن زمان آنجا هم درگیری بود. مقداری وسایل زندگی بهشان دادیم

 

ماجرای آن شصت نفر

داستان زندگی محمد رجب‌پور به شهادتش می‌رسد و پدرش آنچه از دوستان شهید و بازماندگان آن حادثه در این باره شنیده است، این‌گونه برایمان تعریف می‌کند: «زمانی که محمد به جبهه اعزام می‌شد دائما در غرب و در همان‌جا هم مسئول اعزام نیرو به مناطق مختلف بود.

گفتند که گویا کومله‌ها جاده‌ای را که نیرو‌ها و تجهیزات از آن عبور می‌کردند ناامن کرده بودند و بسیجی‌ها و پاسدار‌هایی هم که برای تامین امنیت به آنجا فرستاده می‌شدند، گروه گروه شهید و زخمی می‌شدند.

پس از یک پاتک سنگین و شهادت بسیاری از بچه‌ها، یک نفر به محمد اعتراض می‌کند و می‌گوید تو فقط اینجا نشسته‌ای و نیرو اعزام می‌کنی و جرئت جلو رفتن نداری. او هم به قول معروف بهش برمی‌خورد و دفتر و دستک را تحویل می‌دهد و خودش برای تامین امنیت جاده پیش قدم می‌شود.

چند روزی با گروهی از پاسدار‌ها امنیت کامل را برقرار می‌کنند. روزی که می‌خواهند برگردند دم دمای غروب به آن‌ها می‌گویند که مسیر امن نیست و بهتر است تا صبح بمانید و بعد حرکت کنید.

به همین خاطر، آن‌ها که حدود ۶۰ نفر بوده‌اند، به مقری در اشنویه که همان نزدیکی‌ها بوده است، می‌روند. غافل از اینکه کومله‌ها آمارشان را از جاسوسی که بین آن‌ها بوده، گرفته بوده‌اند.

بعد از نماز صبح، موقعی که هنوز هوا تاریک و روشن بوده، جمعیت زیادی از کومله‌ها به آن‌ها حمله می‌کنند و درحالی‌که بیشترشان خواب بوده‌اند، همه پاسدار‌ها را به شهادت می‌رسانند.

از آن جمع فقط یک نفر زنده می‌ماند و یادم هست وقتی به مراسم محمد آمد، از نظر روانی حال و روز خوشی نداشت. خبر شهادت محمدم را دامادمان به ما داد و از معراج شهدا تا بهشت‌رضا (ع) تشییعش کردیم. نیمه‌های سال ۶۵ بود.»

 

تعمیرکار نوجوانی که به جبهه فراخوانده شد

غلامرضا پسر کوچک یا به قولی ته‌تغاری خانواده رجب‌پور بوده است و ۱۶ سال بیشتر نداشته که راهی جنگ می‌شود. داستان جبهه رفتنش هم از آن قصه‌هایی است که کمتر به گوش کسی خورده.

حاج رمضان می‌گوید: «غلامرضا از همان نوجوانی وارد بازار کار و در مکانیکی‌ای مشغول شده بود. کارش هم این‌قدر خوب بود که همه از او تعریف می‌کردند و باورشان نمی‌شد که بچه‌ای با این سن و سال کم این اندازه در تعمیر خودرو مهارت داشته باشد.

استادکارش می‌گفت که به راحتی اتوبوس و کامیون را تعمیر می‌کند و از نو راه می‌اندازد. سال ۶۱ بود که محمد یک روز مثل همیشه از جبهه به خانه زنگ زد و گفت که بیشتر خودرو‌های اینجا خراب هستند و کسی نیست که آن‌ها را راست و ریس کند.

هرطور شده غلامرضا را بفرستید جبهه که کارمان اینجا لنگ است. رضا هم ازخداخواسته قبول کرد، ولی به خاطر سنش اجازه نمی‌دادند که اعزام شود. مثل دیگر بچه‌های آن روز‌ها شناسنامه‌اش را یک سال بزرگ‌تر کرد و به همراه محمد و محمود پسر دیگرم، عازم جبهه شدند.»

 

پانزده روز بیشتر طول نکشید

پسر کوچک خانواده با حال و احوالی عجیب و باورنکردنی راهی میدان نبرد می‌شود. جبهه رفتنی که ۱۵ روز بیشتر طول نمی‌کشد. مادر شهید عنوان می‌کند: «پسرم انگار می‌دانست که این سفرش بی‌بازگشت است.

یادم هست روزی که قرار بود به راه‌آهن برود تا با برادرانش راهی جبهه شوند، کمی کارش طول کشید. به او می‌گفتم که از قطار جا می‌مانی. می‌گفت آن قطار بدون من نمی‌رود. همین طور هم شد، وقتی رسیدیم هنوز راه نیفتاده بودند و غلامرضا به قطار رسید.»

پدر هم صحبت‌های همسرش را این‌طور پی می‌گیرد که: «همان روز یکی از بچه‌های محله از قطار جا مانده بود و من با خودرویم او را تا نیشابور رساندم. هنوز چند دقیقه‌ای تا آمدن رزمنده‌ها مانده بود.

همین که رسیدند و این بچه سوار شد، رضا سرش را از پنجره قطار بیرون آورد، دستی تکان داد و گفت بابا دیدار به قیامت. من تعجب کرده بودم این چه حرفی است که دارد می‌زند و در همان حال گفتم که سالم رفتی و سالم می‌آیی.

دو هفته بیشتر طول نکشید که خبر آوردند شهید شده است. مثل اینکه سوار خودرو بوده‌اند و خمپاره‌ای کنارشان به زمین می‌خورد و چپ می‌کنند. رضا را با اینکه سرش به شدت زخمی شده بود، از خودرو بیرون می‌آورند، ولی به بیمارستان نرسیده تمام می‌کند.

آن زمان سه پسرم هم‌زمان با هم جبهه بودند. به محمود می‌گویند که برادرت شهید شده است و باید به مشهد برگردی. او هم فکر کرده که برای محمد اتفاقی افتاده است. وقتی آمد و فهمید که رضا شهید شده است، تعجب کرد. اصلا باورش نمی‌شد. ما هم مثل او اصلا در مخیله‌مان نمی‌گنجید که غلامرضا شهید بشود.»

غلامرضا پسر کوچک یا به قولی ته‌تغاری خانواده رجب‌پور بوده است و ۱۶ سال بیشتر نداشته که راهی جنگ می‌شود

 

خواب دیدم که پسرانم شهید می‌شوند

گفتگویمان که به انتها می‌رسد، خانم حسن‌زاده ماجرای خواب‌های قبل شهادت پسرهایش را برایمان بازگو می‌کند و می‌گوید: «قبل از شهادت رضا خواب دیدم که همۀ ملحفه‌هایی که دورتادور خانه انداخته بودیم تا میهمان‌ها روی آن بنشینند، سبز شده است.

یادم هست همان روز هم روضه ماهانه‌مان قرار بود برگزار شود. در عالم خواب آقایی به من گفت که میهمان خاص برایتان خواهد آمد. هراسان از خواب بلند شدم و ساعتی بعد خبر آوردند که غلامرضا شهید شده است.

برای محمد هم همین اتفاق افتاد. گوشی تلفن را کنارم گذاشته و منتظر بودم که  محمد زنگ بزند. از خستگی خوابم برد. در خواب دیدم که پدرش درحالی‌که تاج گلی به سرش گذاشته، وارد خانه شد.

گفتم این چه کاری است حاج آقا؟ پاسخ داد که دستور محمد است. از خواب که بلند شدم انگار به من الهام شده بود که او هم شهید شده است. جریان را برای حاج آقا تعریف کردم و او قبول نمی‌کرد. تا اینکه به دامادمان گفتم که اگر خبری از محمد داری بگو. او گفت که محمد در اشنویه شهید شده است.»

 

* این گزارش ۱۰ اردیبهشت ۹۶ در شماره ۲۴۴ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44