آن روز، روز شلوغِ خیابان سرخس نبود. یعنی خیلیوقت بود که هیچکس روز شلوغ این خیابان را ندیده بود؛ خیابانی با قدمت چندصدساله و حضور مشاغلی که تقریبا در تمام شهر منحصربهفرد هستند. این چندساله برووبیای خیابان سرخس، کمتر از گذشته شده و تقریبا از رونق افتاده است. برخیها این خیابان را به «جاده ابریشم» تشبیه میکردند و آن را یکی از مراکز مهم تجاری شهر میدانستند.
چند هفته قبل سراغ یکی از نمدفروشان این خیابان رفتیم. اینبار هم سراغ سطلسازی یا همان دلوسازی قدیم. رمضان کردستانی هشتادساله اولش رمقی نداشت. پیرمرد را از وسط اختلاط کردن با همسنوسالهایش از آنطرف خیابان کشاندم به دکانش؛ البته توی دکان کسی داشت کار میکرد و میخهای کوچک را فرو میکرد به دلوها.
صندلی تاشویی را باز کرد جلویش و من نشستم همانجا. نفسبهنفسش درباره کار حرف زدیم و او با شیبی صعودی، کلامش جان گرفت و از کمرمقی درآمد کارش و... حرفهای بیشتری زد.
کلاه پشمی بلندی پوشیده است با کت و شلوار مرتبی که یک پلیور هم رویش است. هوا هنوز کمی سوز دارد. صدای چکش نرمی هم از سمت آقاسیدکریم میآید؛ «من رمضان کردستانی هستم. یک سال کمتر از ۸۰ سال دارم.
اصالتا کرمانی هستم. درواقع همراه با پدر و مادرم آمدیم اینجا و ماندگار شدیم که من دلیلش را نمیدانم.» دلیلش هرچه باشد، توی این سنوسال دیگر اهمیتی نمیتواند داشته باشد. از سواد و تحصیلاتش میپرسم که حالا سرش را کامل میکشد بالا و میگوید که کلا سوادی ندارم؛ «سواد هیچی ندارم. آن موقع پدرم فوت کرده بود و کسی بالای سرمان نبود؛ کسی نبود که شکم ما را سیر کند، چه برسد به درس خواندن.»
میگوید که شغل اولمان این نبوده و قبل از این شغلی داشته است به اسم ملکهدوزی؛ «ملکهدوزی همان گیوه دوزی بود که دور کفش را میدوختیم. خب آن کار بعد از مدتی کساد شد و زدیم به این کار.
داییام من را آورد سر این کار. سر کار قبلی هم خودش واسطه شده بود. من حالا تقریبا چیزی بیشتر از ۵۰ سال است که به این کار را مشغولم.»
خیلی طول نمیکشد که بحث ما به گلایه هم میرسد و میگوید که بعد از این همه مدت حالا در دوره افول بهسر میبرد؛ «آن دوره، اوضاع کار ما روزبهروز بهتر میشد و حالا روزبهروز گندتر میشود.» دوتا مشتری آمدهاند و میخواهند یک خورجین لاستیکی برای الاغشان بخرند. نگاهشان میکنم. مثل کسی که اولینبار است چنین چیزی را میشنود. کمی چانه میزنند و دستآخر، خورجینی به قیمت ۵۰ هزار تومان میخرند.
«اسم کارمان، سطلسازی است.» این را وقتی میگوید که میپرسم اسم دقیق کاری که میکنید، چیست. دلوسازی یا چیز دیگر و بعد هم میپرسم حالا مشتریهایتان از چه قشری هستند؛ «بیشتر در سمت شمال کشور برای باغها و محصولاتشان کارهای ما را میبرند؛ بهخصوص موقع برداشت محصولاتشان. آنها از این سطلها برای جابهجایی و ریختن مرکبات و محصولات دیگر از درخت استفاده میکنند.
بنّاها هم میآیند سراغ ما و گاهگداری جنس میبرند. این را هم بگویم که جنس این سطلها و همه کارهای ما از لاستیکهای فرسوده ماشین است. ما لاستیک را باز میکنیم و بعد هم به این حالوروز درمیآوریمش. ما هر دانه لاستیک را ۱۰ هزار تومان میخریم.
خود سطل هم دانهای ۴ هزار تومان است. از هر لاستیک، هشت تا سطل درست میشود.» سیدکریم دارد میخ میزند؛ میخهای ریزی که از توی دهانش درمیآورد و تندتند میگذارد روی سطلها. میگویم این میخهای کف سطل باعث نمیشود که آب ازش بچکد. میگوید: «چرا یکم آب از داخلش میچکد، ولی خب، بعدش میایستد. جای نگرانی نیست.»
سَر میچرخانم توی دکان آقای کردستانی تا ببینم دیگر چه محصولاتی دارد و چه چیزهایی در این گوشهوکنار آویزان کرده است. بالاخره چیزی پیدا میکنم. یک خورجین و همچنین مشک آب و البته سطل نوستالژیک مدرسه که من شخصا خاطرات زیادی از آن دارم. میپرسم فرق خورجین نمدی و پارچهای با نوع پلاستیکیاش چیست.
میگوید: «خورجین لاستیکی اگر باران ببارد و بهعنوان مثال شما روی موتور باشید، تَر نمیشود و آب نمیگیرد، ولی خورجینهای پارچهای و نمدی، آب میگیرد و خیس میشود. علاوهبر این ما سطل مغنی هم درست میکنیم که دو تا دسته اضافه دارد برای بیرون آوردن لوش.
این بشکههایی هم که شما میگویید سطل آشغال مدرسه، حالا خیلی کم استفاده میشود. مشک آب هم داریم، ولی حالا از مد افتاده. اینکه شما میگویید آب توی مشک طعم میگیرد، اینطور نیست. شاید همان اولش یک ذره طعم بگیرد، ولی واقعیتش اتفاق خاصی نمیافتد. به این جلوییها هم میگویند تغار؛ دامداران اینها را میخرند، آب میکنند و میگذارند جلوی گوسفند تا از آب آن بخورد.» و بعد هم همان سوال معمول و همیشگی را از او هم میپرسم که بچهها چه میکنند؟
اصلا آنها با این کار و تشکیلات قدیمی و رو به انقراضِ پدر موافقند و دید خوبی درباره آن دارند یا نه؟ میگوید: «ده تا بچه دارم که بعضیهایشان دارند همین راه را ادامه میدهند؛ یک جای دیگر برای خودشان. ما توی این خیابان حدود ۲۰، ۱۰ سالی میشود که مغازه داریم و قبلا نزدیک حرم بودیم. آنجا به هر دلیلی مغازهها خراب شد، ولی قبلش اوضاع بهتر از اینجا بود.»
با این وقت و حوصلهای که آنها برای کار میگذارند، بیتردید کیفیت کار هم بهتر از هر نمونه دیگر است، با این حال کردستانی میگوید که افغانستانیها هم وارد کار شدهاند و در خانههایشان این کار را انجام میدهند، ولی نه با این کیفیت؛ «بههر حال کار برادران افغانستانی ما بهلحاظ کیفیتی فرق دارد. ما مثلا بغل سطل، ۵۰، ۴۰ میخ میزنیم، ولی آنها میخها را با فاصله زیادی از هم میزنند.
ندازه میخهایی که میزنیم، سهچهارم است که درشت است و پنجهشتم که ریزتر است. وقتی میخ کمتری بزنی، عمر سطل را کاهش میدهد.»
میرویم سراغ قدیمیهای این شغل. اینکه حالا کجا هستند و چه میکنند و کردستانی چقدر با آنها ارتباط دارد؛ «توی تربتحیدریه از قدیمیهای این کار یک نفر بود به اسم اوستاتقی. این را یادم میآید. بعضی قدیمیهای این کار هم الان در منطقه، توی طلاب هستند؛ البته قدیمیهای این کار اغلب مردهاند و دیگر بین ما نیستند بیچارهها.»
کردستانی انگار دیگر حرفی برای گفتن ندارد. سیدکریم جمالی بدون اینکه حرفی بزند، در این مدت دور چوبِکارش نشسته است و گاهی نیمنگاهی میکند و بعد هم دوباره به کارش ادامه میدهد. او روی رینگ آهنی یک ماشین نشسته است. میخهای ریز را از داخل دهانش بیرون میکشد و میکوباند روی لاستیک. میگویم میخها را میگذاری توی دهان، اشکالی ندارد؟
نگاهی همراه با خنده ملیح میکند و میگوید: «نهخیر؛ هیچی نمیشود. نمیتوانم این میخهای ریز را هر دفعه از جعبه دربیاورم. چندتایی را میگذارم توی دهانم تا کارها زودتر انجام شود.»
میپرسم از کجا شروع کردی و چقدر سواد داری؛ «من حدود سیوچندسال است که توی این کارم. داداشمان هم توی این کار بود و ما هم آمدیم توی این کار. درواقع کار دیگری بلد نیستیم جز این کار. من هیچ سوادی ندارم.» سیدکریم تا این را میگوید، آقای کردستانی با خنده تاکید میکند که؛ «گفتم بهت که ما نه راه پیش داریم و نه راه پس.
هم داریم پیر میشویم، هم سواد نداریم و هم کار دیگری بلد نیستیم.» کردستانی از گلایههای بچهها هم میگوید. او توضیح میدهد که فرزندانش بهخاطر انتخاب این شغل و اینکه چرا سراغ کار دیگری نرفته است، گلایه میکنند؛ «بچههایم گاهی میگویند که مثلا کار دیگری نبود که انتخاب کنی؟ خب من توضیح میدهم که بالاخره آن دوره بدبختیها و مشکلات زیاد بود و ما انتخابهایِ زیادی نداشتیم.
کار ما هم با دست است. کارخانه که نیستیم. تا یک لاستیک فرسوده را به این حالوروز دربیاوریم، زحمت دارد. همهچیز توی این ۳۰ سال با صلح و صفا گذشته جز اینکه ما پیر شدهایم.
پیر نشده بود. هیچکدامشان نشده بودند. او توی هشتادسالگی هنوز این دکان را سرپا نگه داشته است و هنوز از سطلسازی دو نفر ارتزاق میکنند؛ یعنی اوضاع آنقدرها هم که فکر میکنی، بد نیست. شاید هم بهتر شود. شاید برخلاف حرف آقای کردستانی که میگوید نه راه پیش دارد و نه راه پس، راه بهتری پیدا شود حتی توی هشتادسالگی؛ چه کسی میداند؟
* این گزارش دوشنبه ۲۱ فروردین ۹۶ در شمـاره ۲۴۰ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.