بوی لاستیک سوخته از پشت در آهنی زنگزده به مشامم میرسد. بعد که در باز میشود خانه ای بزرگ، قدیمی و زهوار در رفته را میبینم که تا خرخره از لاستیکهای سیاه پر است. زیر پلهها، توی حیاط، راهروها و... همه چیز اینجا بر مدار لاستیکها میچرخد. لاستیکهایی که تا پیش از این فکر میکردم پس از مستهلک شدن به کاری نمیآیند و قاطی ضایعات شهر یک گوشه گم و گور میشوند. اما آنچه میبینم حکایت از این دارد که اینجا سرنوشت دیگری برایشان رقم میخورد و این تازه اول راه است. تعدادی تبدیل به خورجین میشوند، تعدادی تشت آب گوسفندها و... اما کاربرد اصلیشان سطل است. سطلهای سیاه لاستیکی که اسمهای مختلفی روی آن گذاشتهاند؛دول،دولچه،دوله ... اما اغلب به آن دلو میگویند. این دلوها را بیشتر روستاییها میخرند، برای برداشت میوهها و مرکبات، کار بنایی و... .امروز به این کارگاه پا گذاشتهام تا از جزئیات شغل دلوسازی باخبر شوم.
البته این کارگاه فرقهایی با دیگر کارگاهها دارد. اینجا در واقع یک خانه قدیمی است با معماری خاص و سنتی. خانهای که اکبر کردستانی، صاحب این شغل، در آن به دنیا میآید و حالا هر گوشه آن خاطرهای را برای او زنده میکند. او این شغل و این خانه را از پدرش به ارث برده است؛ رمضانعلی حالا خانهنشین شده است اما فرزندش پیشه او را زنده نگه داشته است.
ستونهای لاستیکها کنار هم چیده شدهاند، دلوها هم از در و دیوار این خانه آویزان هستند. این میشود که بهسختی بین این شهر شام راه پیدا میکنم و قدم به قدم جلوتر میروم. هر قدم که برمیدارم تنم به تنه ستونها میگیرد و چیزی نمیگذرد که سر تا پایم را خاک برمیدارد. رد بوی لاستیک سوخته را میگیرم و به اتاقی میرسم که مرحله اول ساخت دلو از آنجا شروع میشود. علی افضلی پیرمرد مسن مهاجری است که 20سال است در همین شغل است. او صبح به صبح که به اینجا میآید اجاق گاز را روشن میکند، لاستیکها را روی اجاق گاز مثل یک ستون بالای هم میچیند تا به قول خودش یک هوا گرمتر شوند، تار و پودشان از هم باز شود و آماده پوستکنی شوند. بعد لاستیکها را یکی یکی برمیدارد و با تیغ تیزی که به آن گزن میگوید، پوستشان را میکند. مینشیند روی زمین، گزن را خیس میکند، روی سنگ میکشد تا تیز شود بعد رویه لاستیک را تند تند جدا میکند. رویه لاستیک که جدا شد میرود سراغ نازککاری. گزن را میکشد داخل لاستیک تا به قول خودش لاستیک از پهنا دولا شود. بعد دو لایه را از هم جدا میکند.
تعریف میکند در بعضی کارگاهها نازککاری را با دستگاه انجام میدهند اما دستگاه نمیتواند لایه را نازک جدا کند و نتیجه کار خوب از کار در نمیآید. میگوید اینجا کارگاه دلوسازی زیاد است اما قدیمیترینش همین کارگاه است. جایی که صفر تا صد مراحل با کار دست انجام میشود.
به دستهای علی آقا نگاه میکنم. دستهایش حالا به رنگ لاستیکها درآمده و پر از خط و خش و جای زخم است اما او شغلش را دوست دارد با اینکه درآمد آنچنانی ندارد. میگوید: درآمد ما از این شغل زیاد نیست اما همین که روزگارمان میچرخد و دستمان پیش کسی دراز نیست، خدا را شاکریم.
گرم گفت و گو با او هستم که اکبر کردستانی، صاحب کارگاه، از راه میرسد. از شغلش که میپرسم همه چیز را از همان ابتدا تعریف میکند و داستان زندگیاش را روی دایره میریزد. به گفته او، پدرش رمضانعلی کردستانی متولد سال ١٣١٧ و جزو اولین های این شغل در مشهد قدیم بوده است. کودک یتیمی که به همراه مادر از ماهان کرمان به مشهد مهاجرت میکند.
از همان کودکی مشغول به کار میشود و در پایینخیابان در مغازه تولیدی دمپایی لاستیکی صبح و شب کار میکند. این دمپاییها از همین لاستیکهای مستعمل ساخته میشده. او با خودش فکر میکند که چرا چیزهای دیگری از همین لاستیکها تولید نکند؟ این میشود که آقا رمضانعلی پس از سالها شاگردی در دوره جوانی کار و بار خودش را راه میاندازد.
در همین پایینخیابان در مغازه خودش مشغول به تولید دیگر محصولات میشود که مهمترین و پرفروشترینش هم همین دلو بوده. اکبر کردستانی در بین لاستیکها بزرگ میشود و حالا خاطرات زیادی از کارگاه و مغازه پدر دارد. کار پدر رونق زیادی پیدا میکند، روزی خانواده پرجمعیت و 10فرزند قدم و نیمقدش را تنها از قِبل همین شغل به دست میآورد و بهجز این چند نفر در کارگاه او مشغول به کار میشوند.
داستان شغل پدر گره میخورد به همین خانه. خانه که چه عرض کنم. عمارتی خاک گرفته و مخروبه که زیباییاش هنوز هم از گذر این سالها از بین نرفته و از لا به لای لاستیکهای فرسوده پیداست. از تمام پیکر این خانه قدیمی با فضای سنتی، یک تابلوی کندهکاری شده و نمایی نقاشی شده از طبیعت بیشتر از هر چیزی خودنمایی میکند. این تابلو درست روی بزرگترین دیوار اتاق مهمان خانه قرار دارد. اتاقی بزرگ در طبقه بالا که به گفته اکبر کردستانی مخصوص مهمانها بوده. مهمانهایی که هفتهها میزبانیشان را میکردند. این خانه زیبا را پدر او از صدقه سر همین شغل دارد. خانهای که معماری و فضایش طوری بود که در آن زمان لنگهاش در این محله پیدا نمیشده و زبانزد همه بوده است.
آنها سال ٤١ به این خانه پا میگذارند. وقتی که تمام این دور و اطراف پر از زمینهای خاکی و کشاورزی بوده آنها از اولین خانوادههایی بودند که در این محله خانه میخرند.
آن هم خانهای چند طبقه وبزرگ که دور تا دور حیاط دلباز آن مملو از اتاق است. تنها دو ماه گچبری و نقاشی این خانه طول میکشد. اکبر کردستانی تمام اینها را با لبخندی غرورآمیز تعریف میکند. به ترکهای عمیق روی دیوار نگاه میکنم. به رنگ روغن کرمی رنگ که حالا پوسته پوسته شده و ورآمده.
میگوید نگاه به این ترکها نکنید، نبینید که حال به این حال و روز درآمده است. این خانه تنها خانهای بوده که رنگ دیوارهایش همه رنگ روغن بوده و جلوه و جلایی داشته است.
اکبر کردستانی غرق خاطرهگویی میشود. لاستیکها را کنار میزند و خاطرهها را زنده میکند. میگوید: مطبخ خانه حالا تبدیل به انبار دلوها شده. مادر توی این اتاق غذاهای خوشمزه درست میکرد. این حیاطی که حالا تا خرخره از سطلهای پلاستیکی پر شده محل بازی ما بچهها بود. ما ده تا بچه قد و نیم قد بودیم که توی این حیاط بزرگ صبح تا شب بازی میکردیم. شب که میشد همه ردیف به ردیف توی یک اتاق میخوابیدیم و خلاصه روزگار خوشی داشتیم.
اکبر کردستانی گوشه گوشه این عمارت خاک گرفته را نشانمان میدهد و هر گوشه یادآور خاطرهای شیرین است برای او. با فوت مادر مهربان او طاهره حمامی و از کار افتادن پدر، این خانه تبدیل به کارگاه دلوسازی میشود تا آخرین فرزند این خانواده پرجمعیت بتواند پیشه پدر را ادامه بدهد. اما آمدن او سمت این شغل هم داستان خودش را دارد.
او پس از دوره سربازی تصمیم میگیرد وارد کار خرید و فروش لاستیک شود. لاستیکهای فرسوده را از آپاراتیها میخریده و بعد میفروخته. اما پدر توی سن ٦٣سالگی تنها میشود و رونق از کارش میرود. این میشود که اکبر تصمیم میگیرد از کارش استعفا بدهد، مدتی کوتاه کمک دست پدر باشد و بعد بر سر کار خودش برگردد. اما کنار دست پدر قرارگرفتن همان و ماندگارشدنش هم همان.
میگوید برنامهاش این بوده که شش ماه بیشتر در کارگاه پدر نماند اما الان ١٣سال از آن شش ماه میگذرد و او هنوز بر سر همین کار است. کارگاهشان در پایینخیابان بوده اما با رفتن مادر و زمینگیرشدن پدر این خانه را تبدیل به کارگاه میکند. کارگاهی که صفر تا صد مراحل دلوسازی در آن اجرا میشود.
به هر اتاقی که وارد میشویم او خاطرهای از ایام قدیم برایمان تعریف میکند. بین اتاقها میگردیم و دست آخر به اتاقی میرسیم که از پشت در آن صدای ضربات ممتد چکش به گوش میرسد. مرحله آخر سطلسازی اینجا اجرا میشود. یعنی دوخت و دوز سطل از لاستیکهای برش خورده و لایه شده. دوخت و دوز در این کارگاه برعهده محمد داوود غفورنژاد است. او حالا بین تلی از سطلهایی که دوخته گم شده است.
چهارزانو روی زمین نشسته، با مهارتی خاص لاستیکها را دولا میکند، به شکل یک سطل درمیآورد و تیز و فرز میخها را یکی یکی توی تنه سطل میکوبد. او هم از مهاجران افغانستانی است که از سن ده سالگی وارد این شغل شده است. پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ او هم همه دلو ساز بوده اند و این شغل ابا و اجدادی او محسوب میشود. حالا روزگار او اینطور میگذرد. صبح علی الطلوع تا شب مینشیند بین این لاستیکها و میخ میکوبد.
میخها را گوشه لبش گذاشته. یکی یکی برمیدارد و با چکش روی سطل میکوبد. روزی ٢٠ تا دلو میسازد و چند تایی هم تشت و خورجین که اکبر کردستانی آنها را با وانتش بار میزند و به مغازهاش در خیابان سرخس میبرد و میفروشد. به مشتریانی که عموما از روستاهای اطراف میآیند.
در پایان گفت و گوهایمان از او میپرسم که تا چه زمانی به کار در این شغل ادامه میدهد؟ سریع پاسخ میدهد تا هر موقع پدرش باشد. میپرسم بعدش نمیماند؟ باز هم کوتاه و سریع پاسخ میدهد که اصلا و ابدا.
میگوید شغل پدریاش را دوست دارد اما بهسختیاش نمیارزد. حالا نتیجه سالها نشستن و میخ زدن برای او شده کلی زخم قدیمی و کمر آسیبدیده.
میگوید: پدرم دست به گزن بود و من دست به میخ. حالا او از درد کمر نمیتواند جم بخورد. اگر ادامه بدهم سرنوشت من هم همین میشود.
همانطور که اکبر کردستانی مابین گفت و گوهایش اشاره میکند آنها به واسطه شغل دلوسازی جنس مستعمل و مستهلک را تبدیل به کالایی کارا میکنند و به چرخه کار برمیگردانند.
لاستیکهایی که تا پیش از این قاطی ضایعات دیگر در اطراف شهر چال میشدند و هزار سال طول میکشید تا به چرخه طبیعت برگردند حالا دوباره به کار میآیند و قابل استفاده میشوند.
میگوید هیچ چیز در این شغل دور ریخته نمیشود و حتی اضافه لاستیکهای ریش ریش شدهای که در آخر کار باقی میمانند هم توسط ضایعات جمعکنها خریداری میشوند. یا به دست کارگران معدن میرسند که با آتشزدنشان خودشان را گرم نگه دارند یا تبدیل به کفپوش زمین بازی کودکان در پارکها میشوند.
اکبر کردستانی میخندد و جملهای را از قول پدرش میگوید: این کار مثل گوسفند است! دور ریز ندارد!
اکبر کردستانی دل خوشی از شغلش ندارد. او هر کدام از این سطلهای لاستیکی را به قیمت ١٥هزار تومان میفروشد. اگر سطل پرمیختر و محکمتر باشد این قیمت به ٢٥هزار تومان میرسد. خورجینها و تشتها که ساختشان زمان و میخ بیشتری میبرد هم به قیمت صد هزار تومان به فروش میرسد.
با این همه زمان و انرژیای که صرف میکند این درآمد برای او بهصرفه نیست. میگوید اگر پدرش نبود به این کار ادامه نمیداد و همین حالا آن را رها میکرد.
یکی از بزرگترین مشکلات شغل دلوسازی به گمان اکبر کردستانی ناشناخته بودن آن است. اینکه وقتی از او میپرسند شغلش چیست و او در جواب میگوید سطلساز در ادامه باید کلی سؤال دیگر را هم جواب بدهد چون مردم شناختی از آن ندارند. میگوید که بعد از کلی دوندگی و پاسکاری بین ارگانهای مختلف هنوز بیمه نشده است.
با اینکه چندباری به سازمان میراث فرهنگی هم سر زده و شغلش را معرفی کرده است هنوز که هنوز است این شغل به عنوان یک شغل سنتی و قدیمی به ثبت نرسیده است.
تمام خواستهاش این است که حداقل این شغل را به ثبت ملی برسانند تا به مرور زمان از بین نرود و باقی بماند. توضیح میدهد در گذشته تعداد دلوسازهای این منطقه بیشتر بوده.
دلالها کمتر بودند و قیمت مواد اولیه هم کمتر.
اما روز به روز تعداد سطلسازها کمتر میشود و همه یکی یکی در کارگاهشان را میبندند و بر سر کار دیگری میروند.
داخل لاستیکهای مستهلک پر از نخ است. نخهایی که به محض کشیدن تیغ به داخل لاستیکها صدای پارهشدنشان را میشنوم. بعضی از این لاستیکها نخی هستند و بعضی هم سیمی. آنها که سیمی باشند به کار دلوسازها نمیآیند.
اما تعداد لاستیکهای سیمی به نسبت لاستیکهای نخی روز به روز در حال افزایش است. از دیگر دلایلی که باعث میشود اکبر کردستانی شغل دلوسازی را شغلی رو به نابودی بداند همین موضوع است.