«پشت پنجره بودم که دیدم چند آقا و خانم وارد حیاط منزل مادرم شدند. با خودم گفتم حتما اینها از محمودم خبری آوردهاند. فقط چشمم به دهان آنها بود که ببینم چه میگویند. آنها گفتند: «نگران نباشید؛ همسرتان مجروح شده.» و بعد کمکم گفتند شهید شده. بعد از شنیدن این جمله بود که دیگر چیزی نفهمیدم و همه مانند تصاویر فیلمها جلو چشمهایم میآمدند، چیزی میگفتند و میرفتند. هیچچیز از آن روزها بهیاد ندارم.».
این بخشی از صحبتهای اکرم ژیانی طبسی، همسر شهید محمود ایمانیمقدم است. شهیدی که یک انقلابی فعال بود و بعد از پیروزی باشکوه انقلاب به صف جهادگران پیوست و بهدلیل علاقۀ بسیاری که به عکاسی و فیلمبرداری داشت در قسمت فرهنگی جهاد مشغول به خدمت شد.
او در این کار زیر نظر استادانی همچون مرتضی آوینی شاگردی کرده است و بارها با او برای تهیۀ فیلم به جبهه رفته است. او چندین فیلم ساخته که برای فیلم «گل زعفران» مسئولان جشنوارۀ فیلم «جوان» به اوجایزه دادهاند. علاوهبراین شهید ایمانیمقدم یکی از فعالان هیئت کوهنوردی بوده و حدود ۱۰ سال بهطور مداوم به کوهنوردی میپرداخته است.
او چندینبار به دماوند نیز صعود کرد و قرار است در منطقه ۱۱ سالنی ورزشی بهنام این شهید افتتاح شود. کنار ژیانی طبسی نشستیم تا همسر شهیدش را از زبان او بیشتر بشناسیم.
همسرم دوران تحصیلش را در یکی از مدارس مرحوم عابدزاده بهپایان رساند و همانطورکه میدانید رویکرد این مدارس مذهبی بود؛ بههمیندلیل زمینۀ آشناییاش با جریان انقلاب و فعالیتهای امام خمینی (ره) ازطریق مدرسه و آموزشهایی که آنجا میدادند فراهم شد.
او بهاتفاق پسردایی شهیدش، حسین احمدی، در زمان اوجگیری درگیریها اعلامیه پخش میکرد و نوار کاستهای امام (ره) را در بین مردم توزیع میکرد. حتی یک بار هم ساواکیها آنها را بازداشت کردند.
اما بهدلیل اینکه مدرکی نداشتند او را زیاد نگه نداشتند و آزادش کردند. هنگامی که امام (ره) به تهران میآیند همسرم بهاتفاق شهید احمدی خود را به تهران میرساند. او امام (ره) را عاشقانه دوست داشت. بعد از پیروزی انقلاب هم فعالیتهایش سمتوسوی جهادی پیدا کرده بود.
من نیز در خانوادهای متدین و مذهبی بهدنیا آمدم و در دوران انقلاب نیز فعالیتهای انقلابی داشتم، تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید. آنزمان دانشگاهها تعطیل شده بود و همۀ دانشجویان به فعالیتهای جهادی روی آورده بودند. بهواسطۀ خواهرم مطلع شدم که دانشجویان برای دروِ گندم به روستاهای اطراف مشهد میروند که من هم اعلام آمادگی کردم.
باآنکه کار بسیار سختی بود بهترین خاطرههایم به همان دوران برمیگردد که عصر با صورت و دستهای سوخته و تاولزده با مینیبوس به شهر برمیگشتیم. باز بهواسطۀ خواهرم مطلع شدم در جهاد به نیروی کمکی نیاز دارند. به آنجا مراجعه کردم. مسئول کاری که قبول کرده بودم شهید ایمانیمقدم بود و من باید بهجای همکار او کارم را ادامه میدادم. در آنجا هیچ حرفی بین ما ردوبدل نشد، تا اینکه ایشان به خواستگاریام آمدند.
بعد از طیشدن مراسم معمول با هم قرار گذاشتیم ازدواج انقلابی و سادهای داشته باشیم؛ بهعبارتی هردوِ ما خواستار این بودیم که همراه با زمان و موقعیت کشور پیش برویم و سادهبرگزارشدن مراسم ایدۀ هردوِ ما بود؛ برایهمین لباس عروس نخریدم. مهریهام یک جلد قرآن، کتاب «جهاد اکبر» امام خمینی (ره) و ۵۰ نیم سکه است.
ما ۱۸ آذرماه عقد کردیم و چند روز بعد همسرم ازطریق بسیج به جبهه اعزام شد و تا اول بهمنماه نیامد. بلافاصله بعد از آمدنش وسایل ابتدایی زندگی را فراهم کردیم و زندگیمان زیر یک سقف شروع شد. یک هفته بعد همسرم دوباره به جبهه رفت. نوروز نزدیک بود. سفرۀ هفتسین چیدم و منتظرش شدم، اما او بیست روز بعد آمد. سفره را جمع نکردم تا با هم دور سفره بنشینیم.
همسرم در قسمت فرهنگی جهاد استخدام شده بود. باتوجهبه اینکه عکاسی و فیلمبرداری را بسیار دوست داشت فعالیتش در جهاد هم درهمینراستا بود. ازطریق جهاد بارها به جبهه اعزام شد، اما هیچوقت نمیگفت که از چه چیزی فیلم تهیه کرده یا عکس گرفته. من هم پیگیرش نمیشدم.
اگر عکس یا فیلمی بود که مربوط به کارش نمیشد یا از طبیعت گرفته بود، به من نشانش میداد؛ بههمیندلیل هیچوقت کنجکاوی نمیکردم که ببینم چه کار کرده است. مدتی بعد خبر داد که در آموزش عالی جهاد تهران در رشتۀ فیلمبرداری قبول شده. این دوره برای او بسیار سخت بود، زیرا تنها در تهران زندگی میکرد و من بهدلیل مشغولشدن در آموزشوپرورش نمیتوانستم همراه او در تهران باشم.
همچنین او بسیار خانوادهدوست بود؛ ازاینرو چهارشنبهها به هر سختیای بود از تهران حرکت میکرد تا پنجشنبه و جمعه را با ما باشد و دوباره برمیگشت. سینوزیت داشت و هرزمان که میآمد چشمهایش از شدت سردرد قرمز شده بود، اما هیچ وقت حرفی از درد نمیزد؛ برعکس بسیار خوشرو و بشاش بود. با هم به دیدن اقوام و دوستان میرفتیم. گاهی بهاتفاق دوستانش و همسرانشان به کوه میرفتیم و ساعتهای خوبی را بهاتفاق میگذراندیم.
او برایم تعریف کرد که شاگرد مرتضی آوینی است و ازاین بابت ابراز خوشحالی میکرد. بعد از شهادت همسرم شهید آوینی نامهای نوشته بود و به دوستان دانشجوی همسرم که در مراسم شرکت کرده بودند داده بود و ازاینبابت که نتوانسته در مراسم شرکت کند عذرخواهی کرده بود. در آن نامه از خصائل اخلاقی خوب همسرم بسیار گفته بود؛ ازجمله گفته بود: «همیشه میشنیدم که روزگار گلچین میکند. معنی این را نفهمیدم، تا زمانی که شهید ایمانیمقدم را ازدست دادم.».
همسرم هیچوقت نمیگفت که عملیات است. بهتجربه متوجه شده بودم هرزمان که علمیات نزدیک است او به خانه میآید. دو یا سه روزی بود و اکیپش را جمع میکردم و بعد هم راهی میشدند. آنزمانی هم که در مشهد بود خیلی درگیر کارهایش میشد. یادم میآید با آنکه مشهد بود هنگام تولد تنها فرزندمان، حجت در بیمارستان نبود و درگیر کارهای جهاد بود. با وجود این ناراحت نمیشدم، زیرا کار همسرم را پذیرفته بودم.
آنروزی که آمد متوجه شدم عملیات نزدیک است. چند روزی بود و شب آخری که میخواست برود پسرم حجت را به اتاقی برد و مثل همیشه بازیشان را که در زمینۀ جنگ و جبهه بود انجام دادند. سرگرم بستن کولهاش بودم و نمیدانم بعد از بازی با او چه حرفهایی زد.
هیچوقت هم وقت نشد از او بپرسم که چه گفته. وقتی آمادۀ رفتن شد دو یا سه بار آمد بالای سر حجت و او را در خواب بوسید. وقتی از من خداحافظی کرد چند بار پرسید: «از من راضی هستی؟». طبق رسم همیشهاش دوچرخهاش را برداشت و رفت، اما دوباره برگشت و آن را گذاشت.
در جبهه بهدلیل کارش به تلفن دسترسی داشت و هرروز یا روزدرمیان تماس میگرفت، اما چند روزی تماسی نگرفته بود. با خط تماس میگرفتم که آنها اظهار بیاطلاعی میکردند، تا اینکه یک روز که بعد از اتمام روضۀ مادرم پشت پنجره نشسته بودم دیدم چند خانم و آقا وارد حیاط منزلمان شدند. قلبم گفت آنها خبری از همسرم آوردهاند. نشستند و بعد از مقدمۀ همیشگی گفتند که همسرم شهید شده است. دیگر هیچچیز نمیدیدم و نمیشنیدم.
چند شب قبل از شنیدن خبر شهادت همسرم حجت از خواب بیدار شد و گفت: «خواب پدرم را دیدم [پسرم دستش را پشتسرش گرفته بود.]. گفت: «سرم درد میکند. خستهام. جایم را پهن کنید که استراحت کنم.».». با این خواب احساس کردم برای همسرم اتفاقی افتاده، اما تصور میکردم مجروح شده.
او همیشه دوست داشت شهید شود و از مجروحیت خوشش نمیآمد. بارها تعریف میکرد که ترکش از کنارش رد شده، اما به او نخورده و او بهشهادت نرسیده و در ادامه میگفت: «شهادت لیاقت میخواهد که من ندارم.».
همانشب به معراج رفتیم و جنازۀ همسرم را دیدیم. درست مثل اینکه خوابیده باشد. درست همان نقطه از پشتسرش که پسرم بدان اشاره کرده بود ترکش خورده بود و او را به آرزویش رسانده بود.
حالا که به تاریخها نگاه میکنم در بهمن برای ما حوادث مهمی رقم خورده: همسرم متولد ۱۴ بهمن ۳۶ است، تاریخ ازدواجمان ۱۲ بهمن، تاریخ شهادت همسرم ۲۲ بهمن ۶۴ و تولد نوهام ۱۹ بهمنماه است.
آنطورکه همرزمش برایمان تعریف کرد در عملیات «والفجر ۸» در منطقۀ فاو بعد از اینکه منطقه بهدست رزمندگان ایرانی میافتد همسرم به همرزمش میگوید: «بیا تا قبل از اینکه هواپیماهای عراقی بمباران کنند و مدارک را ازبین ببرند مدرک پیدا کنیم.».
در همین فاصله هواپیما منطقه را بمباران میکند و ترکش به سر همسرم اصابت میکند. همه تصور میکردند همسرم برگشته، زیرا دوربین و وسایلش بوده، اما بهمحض اینکه همرزمش بههوش میآید ماجرا را تعریف میکند، اما تصور میکنند، چون موج انفجار او را گرفته حواسش نیست. با اصرار او به منطقه میروند و از پاهای همسرم که زیر آوار مانده بوده او را تشخیص میدهند.
همسرم فرد بسیار خوشاخلاق، خندهرو، مهربان، خانوادهدوست، متدین، صبور و مظلومی بود. او با هر فردی با هر گرایشی دوست میشد و حتی برخی از این افراد را بعد از این متوجه گرایش اشتباهشان میکرد و به جبهه میبرد.
یچوقت از غذا عیب نمیگرفت. حتی اگر غذا سوخته یا شور بود، بداخلاقی نمیکرد و آن را با اشتها میخورد. بسیار به مادر و خانوادهاش علاقه داشت. قبل از اینکه غذا بخوریم ابتدا یک بشقاب برای آنها میبرد و اولین لقمه را دهان آنها میگذاشت.
او همیشه از مادرش میخواست پسرمان را دعا کند که عاقبتبهخیر شود، زیرا پسرم را عاشقانه دوست داشت. اهل کوهنوردی بود و از دوران نوجوانی و جوانی بههمراه پسرداییاش به کوه میرفت و بعد که با هیئت کوهنوردی آشنا شد با آنها به کوه صعود میکرد. در سال ۶۱ دبیر هیئت کوهنوردی شد.
همانطورکه اشاره کردم همسرم به فیلمبرداری و عکاسی بسیار علاقه داشت. چند فیلم با عنوانهای «آب»، «کویر» و «گل زعفران» ساخت که آخرین اثرش را بعد از شهادتش جهاد در جشنوارۀ فیلم «جوان» شرکت داد و در آنجا فیلم برای کارگردانیاش جایزه برد که پسرم آن را به جهاد هدیه کرد. همسرم اسلاید بسیار داشت و حتی دستگاه چاپ خریده بود که خودش عکسهایش را چاپ کند، اما قسمتش نشد که از آن استفاده کند.
* این گزارش شنبه، ۱۱ شهریور ۹۶ در شماره ۲۶۰ شهرآرامحله منطقه یک چاپ شده است.