کد خبر: ۵۳۸۰
۲۶ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰
تک‌سوار جبهه‌ها، در نهایت در لباس غواصی شهید شد

تک‌سوار جبهه‌ها، در نهایت در لباس غواصی شهید شد

شهید عباس شاهی گوارشکی، در جبهه به «تک‌سوار» مشهور بود، چون سوار بر موتور و تهایی برای شناسایی می‌رفت، اما در نهایت او در لباس غواصی به شهادت می‌رسد و هنوز خانواده نمی‌دانند او کی غواص شده بود.

روزی که فرم سربازی را گرفت، هنوز وقت رفتنش نبود. یک‌سال داشت تا پوشیدن لباس رزم و خدمت، اما شوق رفتن و عطش جنگ با دشمن متجاوز، آرام و قرار را از او گرفته بود؛ عباس شاهی‌گوارشگی تاب ماندن نداشت. مادرش، اما به رفتن پسر ارشد راضی نمی‌شد. پسری که با نذر و نیاز برایش مانده بود. حرف اول و آخر مادر «نه» بود. تا اینکه دلسوزی دخترش، امضایی نشاند پای فرم ثبت‌نام عباس. او رفت و «تک‌سوار» جبهۀ جنوب شد و چندی بعد به‌عنوان اولین شهید کوچۀ شیخ عطار محلۀ طبرسی برگشت.

 

نذر ماندن

۳۲ سال از شهادت عباس شاهی‌گوارشگی می‌گذرد و گذر این همه سال هنوز داغ دل مادر را سرد نکرده است. همین‌که نام عباس را بر زبان می‌آورد، دل حاجیه خانم فرخ فخاری می‌لرزد و اشکش جاری می‌شود؛ «پسر بزرگم بود و فرزند چهارمم. من قبل از او پنج پسر به دنیا آورده بودم؛ اما نماندند. دختر‌ها می‌ماندند و پسر‌ها فوت می‌کردند.

سر عباس، وقتی فهمیدم بچه‌ام پسر می‌شود، در تمام مدت بارداری دست به دعا برداشتم. بیشتر روضۀ حضرت عباس می‌خواندم و سفره‌های نذری و دعا پهن می‌کردم. کارم شده بود رفتن به حرم و گنبد‌خشتی و عجز و لابه به درگاه خدا و امام رضا (ع) تا اینکه بالأخره شب نیمه‌شعبان پسرم صحیح و سالم به دنیا آمد. گوسفندی برایش عقیقه کرده و نذر کردیم هر سال نیمه شعبان برای ایمن بودن از آفات و بلایا برایش یک گوسفند قربانی کنیم. یک نذر دیگر هم از دلم گذشت و آن اینکه اگر خداخواست و عمر این پسر به دنیا بود. هم‌وزن موهایش، نقره بگیرم و به حرم امام‌رضا (ع) هدیه بدهم. هفت یا هشت‌ماهه بود که موهایش را تراشیدند تا من نذرم را ادا کنم.».


کاریِ درس‌خوان

اگر الان عباس زنده بود، مرز پنجاه را رد کرده بود و کامله مردی بود تا در نبود پدر عصای روزگار پیری مادر باشد، اما نیست تا پیرزن د‌ر حسرت نبود پسر بزرگش روزگار را به گریه و اندوه سپری کند؛ «بعد از رفتن عباس، هوش و حواسی برایم نماند و چیز زیادی از او در خاطر ندارم. از بچگی‌اش خیلی کم در خاطرم مانده است. می‌دانم مدرسه را دبستان کوچۀ قبرمیر نزدیک حسینیۀ کرمانی‌ها رفت. بچۀ زبر و زرنگی بود و درس‌هایش خوب. همیشه معلم‌ها و مدیر مدرسه از او تعریف می‌کردند، اما تا ششم بیشتر نخواند. با اینکه پدرش در محلۀ نوغان مغازۀ میوه و سبزی‌فروشی داشت و دو برادر دیگرش هم در کنار پدرش کار می‌کردند، اما او به مغازۀ داماد عمویش رفت که موتورسازی بود.».

خانم فخاری به اینجای صحبت که می‌رسد یاد روز‌های پرشر و شوری پسر، لبخند ذوقی بر لب مادر می‌نشاند؛ «کلا عشق موتور بود و به کار‌های فنی خیلی علاقه داشت. فکر می‌کنم عشق به موتور و موتور‌سواری او را به‌سمت این‌کار کشاند تا برای خودش استادی شود. هر روز یک موتور برمی‌داشت می‌آورد در حیاط خانه و دل و رودۀ آن را بیرون می‌ریخت. بعد از مهندسی و راه انداختن دوباره موتورسوار می‌شد و در کوچه چرخی می‌زد و می‌رفت. فامیل اهل کوچه و محل می‌دانستند عباس در کار‌های فنی دستی دارد و اگر وسیله‌نقلیه‌شان خراب می‌شد از او کمک می‌خواستند.».

 

زودتر از وقتش رفت

مادر، داستان جبهه‌رفتن پسرش را این‌طور نقل می‌کند؛ «هفده‌سالش تمام نشده بود که یک‌روز آمد و گفت می‌خواهد برای سربازی فرم پر کند. گفتم مادرجان! تو هنوز یک‌سال تا سربازی‌ات مانده، نه من و نه پدرت، به رفتنت راضی نیستیم. وقتش که شد برو، هیچ‌کسی هم جلویت را نمی‌گیرد. گفت مادر اگر من نروم اگر آن یکی نرود، فردا دشمن به خانۀ ما راه پیدا می‌کند. من و امثال من باید باشیم تا جلوی دشمن بایستیم، شما اخبار بلا‌هایی را که دشمن بعثی سر مردم خوزستان آورده از تلویزیون نمی‌بینید؟ نمی‌شنوید؟! الان وقت رفتن است، شاید فردا دیگر دیر باشد.». با این حرف‌هاست که عباس عزم رفتن می‌کند.

 

سناریوی اعزام

از اینجای رفتن عباس را ربابه‌خانم خواهر بزرگ شهید تعریف می‌کند. کسی که سناریوی رفتن برادر به جبهه را طراحی کرد تا بتواند به آرزویش برسد؛ «می‌دانستم عباس خواهد رفت. انقلابی در او به وجود آمده بود که رفتن را یک تکلیف می‌دانست. همسر خودم هم در سپاه بود، برای اینکه برادرم پشتوانه و حامی داشته باشد؛ خودم رفتم پایگاه شهید برونسی در وکیل‌آباد و فرم سربازی را برایش گرفتم. به این ترتیب برای ۵ سال موظف به خدمت در سپاه شد. پای برگه‌اش را هم خودم به جای مادرم امضا کردم. امضایی که تا مدت‌ها بعد از شهادت برادرم باعث عذاب وجدانم بود. اگر من این‌کار را نمی‌کردم و او زودتر از وعده به جبهه نمی‌رفت شاید الان در کنار ما و در جمع خانواده بود.».

 

سیر نمی‌دیدیمش

خدمت سربازی عباس در مناطق عملیاتی جنوب است. در طول ۱۳ ماه، فقط سه‌بار به مرخصی می‌آید. این مرخصی‌ها در چشم مادر به چشم به هم‌زدنی تمام می‌شده‌اند و عباس باید دوباره برمی‌گشته است؛ «از وقتی عباس به مرخصی می‌آمد تا رفتنش، خانۀ ما پر بود از میهمان و دوست و آشنا. درست مثل کسی که از مکه برگشته باشد. همین‌طور میهمان بود که می‌آمد و می‌رفت. عباس در فامیل و محله، اولین کسی بو‌د که داوطلبانه عازم جبهه شد. یک‌جوری این‌کارش خیلی بزرگ بود. من و خواهرهایش هم مدام درحال مهمان‌داری و پذیرایی بودیم، نمی‌شد یک دل سیر کنار پسرم بنشینم و با او حرف بزنم. تا چشم به هم می‌زدیم وقت رفتنش بود.».

 

جبهه عوضش کرد

ربابه‌خانم از آخرین‌باری که برادر به مرخصی آمده، یک آرزو را به یاد دارد که لابه‌لای شوخی‌ها شنیده؛ «جبهه حال و هوای عباس را عوض کرده بود. یک‌جور متانت و سنگینی خاصی در رفتار و کردارش دیده می‌شد. هر وقت می‌آمد از خاطرات جبهه و جنگ می‌گفت و صفا و صمیمیتی که بین بچه‌های رزمنده وجود داشت.

از معنویت شب‌های عملیات که در هیچ کجای دنیا نمی‌توانی مثلش را پیدا کنی و شهادتی که نصیب هم‌رزمانش می‌شد. می‌گفت هر کدام از هم‌سنگرانمان که شهید می‌شوند، حسر‌ت می‌خوریم که بالأخره او هم شربت شهادت نصیبش شد و ما باز از قافله جاماندیم. به خنده در جوابش گفتم خب داداش‌جان! هوس شربت کردی بگو برایت شربت درست می‌کنیم. این قصه‌ها چیه سر هم می‌کنی! و او فقط لبخند می‌زد، اما می‌دانستم آرزوی شهادت دارد.».

 

تک سوار

 

لقب: تک سوار

به گفتۀ مادر، شهید عباس شاهی‌گوارشگی در تمام مدت سربازی خود در مناطق عملیاتی جنوب و در واحد شناسایی خدمت می‌کرده. خدمتی که برای مادر بسیار شیرین است؛ «عباس، چون از بچگی با موتور سر و کار داشت در
جبهه به او موتوری داده بودند که برای شناسایی از آن استفاده کند. خودش و بعد‌ها آقامراد (دوست و هم‌رزمش) برایمان تعریف می‌کرد که به او «تک‌سوار جبهه» لقب داده‌اند و همۀ هم‌رزمانش او را با این نام می‌شناخته‌اند.

اما نمی‌دانیم چه شد که پسرم در لباس غواصی به شهادت رسید. هیچ‌وقت هم نفهمیدیم او که موتورسوار جبهه بود؛ کی و کجا غواصی یاد گرفت و از جزیره‌مجنون سردرآورد. فقط هم‌رزمش برایمان تعریف کرد که وقتی گفته‌اند برای عملیاتی در جزیره مجنون به نیرو نیاز است، ساکش را گذاشته و به‌سرعت رفته است. پس از چند روز هم خبر شهادتش را به هم‌رزمانش داده بودند. ظاهراً در جزیره‌مجنون ترکش راکت هواپیما به سر و صورت بچه‌ام می‌خورد.».

 

پسرم در لباس غواصی به شهادت رسید. هیچ‌وقت اما نفهمیدیم او که موتورسوار بود؛ کی و کجا غواصی یاد گرفت

آخرین مرخصی

داستان که به رفتن همیشگی عباس می‌رسد، صدای هق‌هق مادر هم بلند می‌شود؛ «در خانه نشسته بودم که آقامراد آمد در خانه. گفتم از عباس خبر آوردی؟ گفت عباس تا ۱۰ روز دیگر می‌آید. پرسیدم مرخصی؟! که گفت می‌آید دیگر مادر. بلافاصله هم پا گرداند و دور شد. پشت سرش دویدم تا از پسرم بیشتر بدانم، اما او دور شده بود.

به کوچۀ انتهای کوچه نرسیده بودم که زمزمۀ «عباس شهید شده» را از پچ‌پچ در و همسایه شنیدم. این خبر تا مرز جنون من را پیش برد. بماند که در معراج چه‌ها کشیدم وقتی جوان رشیدم را در تابوت دیدم؛ جوانی که با خون‌دل بزرگش کرده بودم و می‌خواستم در لباس دامادی ببینمش و بر سرش نقل بپاشم، چنان آرام و بی‌صدا در تابوت خوابیده بود که گویی اصلا نبوده است. بعد از عباس دیگر روز من روز نشد و خوشی از زندگی من برای همیشه رفت.».

دعای حافظ

عباس برای ما خیلی عزیز بود. وقتی او برایم ماند، دادم سورۀ یاسین را مجتهد صاحب علمی بر پارچه نازکی نوشته و بر آن نماز خواند. آن حرز را در پوست آهویی گذاشتم و دوختم. آن دعا همیشه در گردن عباسم بود. وقتی رفت سربازی آن را از گردن باز می‌کرد و داخل کیفش می‌گذاشت.

من اصرار داشتم به گردن بیندازد، اما او می‌گفت «مادرجان! الان دیگر این پلاک در گردنم است، بعد هم بچه‌ها در جبهه دستم می‌اندازند. آن خدایی که بخواهد به‌واسطه این دعا نگهم دارد، دعا داخل کیفم هم باشد حفظم می‌کند.». من اصرار داشتم به گردنش باشد، او برای دلخوشی من اینجا آن حرز را به گردن می‌انداخت، اما در جبهه در کیفش می‌گذاشت. بعد از شهادتش وقتی وسایل شخصی‌اش را برایمان آوردند، آن حرز هم لابه‌لای وسایلش بود.».

 

بعد رفتنش کوچه‌گرد شدم

تا مدت‌ها بعد از شهادت عباس حالت جنون گرفته بودم. می‌زدم تو کوچه و خیابان و گریه‌و زاری راه می‌انداختم. از خانه تا بهشت ثامن‌الائمه (ع) حرم راهی نبود. نیمه‌شب وقتی همه خواب بودند، می‌زدم می‌رفتم پشت در حرم می‌نشستم و با گریه و زاری عباس را صدا می‌زدم. یک‌شب ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که بی سرو صدا راهی حرم شدم. بچه‌ها نگران همه کوچه پس کوچه‌های محله را دنبالم گشته بودند تا اینکه پشت در حرم پیدایم کردند؛ میان شیون و زاری عباس را صدا می‌کردم. بعد از آن شب در حیاط را قفل می‌کردند تا بیرون نزنم.

 

پنج کلید آرامش

داغ جوان که به دلم نشست، آن هم جوان رشیدی که سال‌ها حسرت داشتنش به دلم بود، دیگر آرام و قرار‌ی برایم نمانده بود. یک شب در عالم خواب سیدی را دیدم که عصایی در یک دست و یک لیوان آب و چند کلید در دست دیگرش بود. از من پرسید شهید داده‌ای؟ با سر تأیید کردم. لیوان آب که برگ سبزی در آن بود را به دستم داد و گفت «این را بگیر سورۀ والعصر را به آن بدم و بخور، دلت آرام می‌گیرد.».

بعد هم دسته‌کلیدی را به من داد؛ پنج کلید به آن بود. گفت «برو جا و مسکن فرزندت را ببین، دیگر هم گریه و زاری نکن.» از پنج دری که همه باز بود گذشتم تا به باغ سرسبزی رسیدم. عباسم آنجا بود و بچه‌ای روی زانوانش. همان‌طور که لبخند می‌زد، گفت: «مادر! بیا ببوسش بین چقدر شیرین است.» با این حرف عباس از خواب بیدار شدم. بعد از این خواب بود که دلم آرام گرفت و دیگر بی‌تابی نکردم. خوب یادم هست چیزی به محرم نمانده بود. جان دوباره‌ای گرفتم تا در اولین محرم نبود پسرم مجلس عزای امام حسین (ع) را در خانه‌ام برپا کنم. مجلسی که ۵۰ سال قدمت داشت و باید ادامه پیدا می‌کرد.

با اینکه برادرم نیمه‌شعبان به شهادت نرسیده بود، اما پدرم سالگرد شهادتش را شب نیمه‌شعبان انداخت

رفتن عزیز با آدم چه‌ها که نمی‌کند

عباس بی‌نهایت مهربان و دلسوز بود. آچارفرانسه خانه به حساب می‌آمد. کار‌های فنی که فقط کار او بود. همسر من که پسرعمویمان هم می‌شود، چند سال بعد از برادرم به شهادت رسید. وقتی همسرم به مأموریت می‌رفت عباس سعی می‌کرد جای خالی او را برای من و بچه‌ها پر کند. هر وقت به خانه پدری‌ام می‌رفتم، شب‌ها ما را با موتور به خانه می‌رساند.

در خرید‌های بیرون هم همیشه کمک حالم بود. تا چندماه اول شهادتش خیلی به‌لحاظ روحی به‌هم ریخته بودم. مدام با خودم فکر می‌کردم لحظۀ جان‌دادنش چطور گذشته. آب خورده بوده یا نه. هر وقت می‌دیدم مرغی را سر می‌برند این حالت‌ها تشدید می‌شد و صحنۀ جان‌دادن برادرم به جلوی چشمم می‌آمد. تا اینکه لحظه شهادتش را در خواب دیدم؛ سرش بر زانوی بانویی نورانی قرار داشت. بعد از آن خواب دلم آرام گرفت و افکار پریشان از من دور شد.

 

جشن شهادت

با اینکه برادرم نیمه‌شعبان به شهادت نرسیده بود، اما پدرم سالگرد شهادتش را شب نیمه‌شعبان انداخت. تمام کوچه و محله را چراغانی می‌کردند و خانه با پارچه‌های رنگی تزئین می‌شد. همیشه مرحوم پدرم می‌گفت: «ما که نتوانستیم دامادی پسرمان را ببینیم، ولی حالا، هم جشن مولودی صاحب‌الزمان (عج) را بر پا می‌کنیم و هم سالگرد عباس را در شب میلاد آقا (ع) می‌گیریم.». یک گوسفند هم نذر عباس داشتند که هنوز هم نیمه‌شعبان قربانی می‌شود و گوشتش بین فقرا تقسیم می‌شود

 

مردم کمک کنند "گمشده‌ای داریم"

یکی از بزرگ‌ترین آرزو‌های مادر شهید عباس شاهی‌گوارشگی دیدن پسر دیگرش است که فقط یک‌بار او را دیده است؛ «سال ۵۸ برای وضع حمل به بیمارستان خیابان جنت رفتم. در اثر اتفاقی مجبور شدند چند جراحی روی من انجام دهند. در آن شرایط نمی‌توانستم بچه را شیر دهم و فرصتی هم نبود که او در کنارم باشد. گفتند بچه در بیمارستان است، قرار شد چند روز بعد از مرخصی بروند و او را از بیمارستان تحویل بگیرند. بعد از ۱۱ روز که رفته بودند گفته بودند، چون دیر آمدید بچه را تحویل بیمارستان امام‌رضا (ع) داده‌ایم. همان سه روز اول بچه را نگه داشته بودند. در بیمارستان امام‌رضا (ع) هم، چون کسی نرفته بود سراغی از بچه بگیرد، او را به شیرخوارگاه سپرده بودند. پسرم الان باید ۳۸ سال داشته باشد. نمی‌دانم چرا مدتی است دلم بدجور بی‌تاب اوست. حتی چهره‌اش را هم خوب به خاطر ندارم، اما تنها آرزویم دیدن اوست.».



* این گزارش پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۶ در شماره ۲۴۸ شهرآرامحله منطقه یک چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44