
محمود کمالیزاده پسر رینگ مشهد است
بهسراغ یکی از قدیمیهای محلۀ نوغان رفتیم؛ یکی از عموهای دیروز این محله. کمتر کسی است که او را نشناسد یا اسمی از او نشنیده باشد؛ «محمود کمالی محمدزاده». کسی که سر شیطنتهای کودکانه، شش مدرسه عوض کرد و در دورۀ نوجوانی بهخاطر حمایت از همکلاسی بیزبانش از مدرسه اخراج شد تا فرصت ادامه تحصیل در اکابر را هم نداشته باشد.
کسی که در جوانی و دورۀ اجباری سر یک فحش ناموسی چنان با مشت میخواباند توی صورت سرلشکر ارتش که ۱۰ سال میشود سرباز فراری. با این همه در ادامۀ راه و در حوزۀ ورزش بوکس، جوانانی را تربیت کرد که بیشترشان افتخار شهر و کشورمان شدهاند.
محمود کمالیکسی است که کسب شش دستکش طلایی رشتۀ بوکس را در کارنامۀ ورزشی خود دارد؛ البته افتخار امروزش، افتخارآفرینی جوانانی است که آنها را پرورش داده است. در این شماره بهسراغ این قدیمی محلۀ طبرسی رفتیم.
داستان بوکس
داستان بوکسورشدن من به همان دوران دبیرستان برمیگردد. سال ۱۳۳۹ بود که داداش ناصر، دستم را گرفت و برد باشگاهی که خودش در آنجا بوکس کار میکرد. ناصر یکسال قبل من وارد این رشته شده بود.البته او در تیمهای دیگر مدرسه هم عضویت داشت؛ والیبال، شنا و شیرجه، دوومیدانی و چند ورزش دیگر.
چند مدال قهرمانی هم کسب کرده بود. پدر و مادرم بهشدت با رفتن ما به رشتۀ بوکس مخالف بودند. ما یکسال در آن باشگاه بودیم تا اینکه به سالن بوکس خراسان در کوچۀ باغعنبر منتقل شدیم.
من تا سال ۱۳۴۲ با برادرم ناصر بودم، اما به حرمت او هیچوقت در مسابقات شرکت نمیکردم تا اینکه ناصر بعد از حقکشیای که در حقش شد، برای همیشه از بوکس کنارهگیری کرد. بعد از آن بود که من وارد میدان مسابقه شدم.آن سال قرار بود یک تیم از کشور ما برای مسابقات جهانی به جاکارتا برود.
۱۱ نفر برای بازیهای قهرمان کشوری انتخاب شده بودند که دو نفرشان از مشهد بودند؛ رضا ارمگان در وزن ۶۰ کیلو و ناصر کمالی در وزن ۶۳ و نیمکیلو. پطرس ارمنی رئیس فدراسیون بود. او برای اینکه این دوتا مشهدی که دو حریف خود را در مسابقات قبلی زمین زده بودند، نتوانند به مسابقات جاکارتا اعزام شوند، گفت که ارمگان باید با آتون که ارمنی بود، مسابقه بدهد.
ناصر با پاکاندام درحالیکه در مسابقات قبلی ناصر، آتون را زده بود، ارمگان هم پاک اندام را. حالا هر کدام از این دو باید برای مبارزه با حریفان تعیینشده، وزن خود را زیاد و کم میکردند. وزن کمکردن یا زیادکردن آن هم یک ماه قبل از مسابقه انرژی زیادی از ورزشکار میگیرد. هدف پطرس شکستخوردن ارمگان و ناصر از حریفانشان بود.
نه ناصر، نه ارمگان زیر بار این خفت نرفتند. اینطور شد که آتون و پاکاندام به مسابقات جاکارتا راه یافتند و باخت بدی هم از حریفانشان داشتند؛ درحالیکه همان سال ارمگان حریف جاکارتایی را در بازی در ایران ناکاوت کرده بود. بعد از این بیعدالتی بود که ناصر بوکس را برای همیشه کنار گذاشت و من وارد رینگ شدم.
قهرمانِ مسافرکش
چون سرباز فراری بودم روی اتوبوس و تاکسی کار میکردم و در کنارش تمرینات بوکس را هم داشتم. یکشب توی سالن تختی میدان سعدآباد بازی داشتم. بعد از بازی داداش ناصر دستم را گرفت و به کسی که کنارش ایستاده بود، اشاره کرد و گفت: «محمود! این آقای رستمی مثل داداش است برای من، میخواهم قول بدهی باشگاه بوکس راهآهن را برایش زنده و سرپا کنی.».
آن زمان تازه حکم مربیگری بوکس را هم گرفته بودم. رستمی، رئیس حسابداری و رئیس باشگاههای والیبال، فوتبال، بوکس و... راهآهن بود. من هفتسال بدون هیچ حق و حقوقی مربی تیم راهآهن مشهد بودم. البته خیلی میخواست من را استخدام کند،، اما برای من افت داشت بگویم که سرباز فراری هستم و نمیتوانم به استخدام دولت دربیایم میگفتم که دوست ندارم مواجببگیر دولت باشم.
تمام مدت مربیگریام در راهآهن روی تاکسی کار میکردم. آن زمان باشگاه یک تاکسی داشت که وقف بوکسورها بود. این تاکسی خریداری شده بود تا با درآمد حاصل از مسافرکشی خرج تیم به دست بیاید. یک تاکسی هم بود که از آن طریق خرج زندگی و زن و بچهام تأمین میشد.
مدتی هم تاکسیها را فروخته و روی اتوبوس خط مشهد- تهران و مشهد -شیراز کار میکردم. در باشگاه هم هفتهای سهشب، شبی دو ساعت با بچهها تمرین میکردم. هر هفت سالی که من مربی تیم راهآهن بودم، این تیم را به قهرمانی رساندم.
تمام مدت مربیگریام در راهآهن روی تاکسی کار میکردم. آن زمان باشگاه یک تاکسی داشت که وقف بوکسورها بود
بوکسورهای بینام و نشان محله
سال ۵۳ تیم بوکس رضا پهلوی برای بازی با تیمهای مشهدی آمده بود. در این تیم چند بازیکن ملیپوش هم بودند. تیم رضا پهلوی چند تیم اسم و رسمدار مشهدی از جمله تیم تاج را برد، اما به تیم راهآهن که اسمی نداشت، باخت. من برای ترکیب تیمم در این بازی سعی کردم بازیکنانم را از بین افرادی که بدنهای قوی دارند، انتخاب کنم.
حتی بهسراغ کسانی رفتم که چند سال بوکس را کنار گذاشته بودند، اما میدانستم جَنم قهرمانی را دارند. کلا همیشه سعی میکردم کسانی را بیاورم توی باشگاهم که از کتکخوردن و کتکزدن نترسند. حسن رقبتی نامی بود ساکن کوچه جوادیه که قصابی داشت. دوتا دستای من یک مشت او نبود.دستکش بوکس تو دست این بابا جا نمیشد.
یا حسن فرقانی که هیکلی درشت و ورزیده داشت. استاد جلیلی، بنا بود. خدارحمت کرده غلامحسین شخصیاول را از سرگذر پیدایش کردم. برای همین بازی با تیم رضاپهلوی بود که بهسراغ او رفتم. کشیک حرم بود. قبول نمیکرد با خواهش و تمنای من حاضر شد سر این بازی بیاید. برای بازی با حریف سه کیلو اضافه داشت.
حمام حاجرستم را یک روز تمام قرق کردم. دوشهای آب داغ را باز کردم خوب بخار کند، بعد هم دو و طناب. تا غروب با او کار کردم تا سه کیلوی اضافه را آب کرد. بعد بردمش چلوکبابی. شش سیخ کباب اعلا دادم خورد تا جون بگیرد. حسابی روی بچهها کار میکردم تا آنها هم با دل و جان بازی کنند و افتخارآور باشند.
بردن با دستهای خالی
تمام این بردنها و قهرمانشدنها در حالی بود که هیچ امکاناتی نداشتیم. یک تشک کشتی بود که باید صبر میکردیم تمرین کشتی بچههای وفادار و خادم تمام شود بعد ما برویم داخل سالن. ما از تجهیزات ورزش بوکس فقط یک کیسه داشتیم و تمام.
حتی پول نداشتیم یک دست لباس یکرنگ و یکمدل برای بچهها تهیه کنیم. یک لباس آبی بود، یکی زرد و یکی قرمز، اما تا دلتان بخواهد بچهها غیرت و مردانگی داشتند و برای قهرمانی وارد میدان میشدند.
بچههای دیگری هم بودند مثل مهدی هامکا، مرحوم سیدرضا طباطبایی، مرحوم غلامحسین عباسی، کامل عباسی، استاد جلیلی، حسن پروازپور، عباس تقدمی و... که همه جزو تیم بوکس راهآهن بودند که هر کدام در رشتۀ بوکس حرفی برای گفتن داشتند و در دورۀ خودشان واقعاً اسم مشهد و این تیم را پرآوازه کردند. من با همین بازیکنها تیم رضا پهلوی را بردم. بردی که در مشهد غلغله به پا کرد و کیهان و مجلههای ورزشی آشوبی به پا کردند.
باشگاه مخفی
من خودم قهرمان اول کارگران ایران شدم. قهرمانی سوم ایران را در کارنامۀ ورزشیام دارم. کاپ قهرمانی بهخاطر تیمم گرفتم، ششبار هم موفق شدم دستکش طلایی را از آن خودم کنم.
بعد هم که بازی را کنار گذاشتم رفتم سراغ بوکسورپروری. این داستان بوکس و باشگاه تا قبل از انقلاب پا برجا بود. با پیروزی انقلاب و فشار برخی افراد غیرمسئول بازی بوکس هم به آخر خط رسید، اما من خیرهتر از این حرفها بودم. باشگاه مخفی راه انداختم و بوکسور تربیت میکردم و تمرین میدادم.
تا سال ۶۶-۶۵ در کوچۀ امیریه باشگاه مخفی داشتم. بیش از ۲۰۰ جوان را به باشگاهم جذب کردم که نیمی از این تعداد بهطور حرفهای این ورزش را ادامه دادند و مقامهایی هم در سطح استان و کشور کسب کردند. جوانهایی که بدنهای ورزیده و خوبی داشتند را انتخاب میکردم و از آنها میخواستم برای تمرین بوکس به باشگاه من بیایند.
نوعی عشق بود به این حرفه و بوکسورپروری. مثلاجوانی بود به نام احسان زعفران با برادرش به باشگاه ما میآمدند. الان این دو نفر در محلۀ سجاد برای خودشان باشگاهی دارند. یک قهرمان آسیایی داشتم که از همین باشگاه مخفی، بوکس را شروع کرد. اما آدمهای بخیل و تنگنظر، کاری کردند درِ این باشگاه هم بسته شود. من هم برای همیشه بوکس و مربیگری این رشته را کنار گذاشتم.
جوانمردی، حرف اول بوکس
همیشه حرف من به شاگردهایم این بود که مرد باشند و مردانه بازی کنند. بهویژه برای کسانی که تازه به باشگاه میآمدند دربارۀ اخلاق ورزشی و مردبودن در ورزش خیلی حرف میزدم که « الان که آمدید، دست چپ و راستتان را نمیشناسید، اما دو ماه دیگر که فنون بوکس را یاد گرفتید، داستان فرق میکند.
مبادا بهناحق دستتان به روی مظلومی بلند شود، مبادا به پشتوانه زور بازو، قلدری کنید. مثل درخت باشید که هر چه پربارتر است، افتادهتر. از زور بازویتان علیه زورگوها و ضعیفکشها استفاده کنید.»
شاگردی داشتم به نام حسن پروازپور. یکی از بوکسورهای خوب زمان خودش. او فرشید انتقامی، قهرمان آسیا را برده بود. این بوکسور بااخلاق را جلوی در صحن زیر نقارخانه کشتند. داستان از این قرار بود که پاسبانی به پیرمرد سیدی زور میگفته است که حسن از راه میرسد. چندبار به آژان تذکر میدهد که «پیرمرد است گناه دارد، کاری به کارش نداشته باش؟»، اما این درگیری ادامه دارد تا به پاسبان میگوید: «برو یره» و با مشت میخواباند توی صورتش. همانجا مأمور در حالیکه بر زمین افتاده بوده، تفنگش را درمیآورد و به او شلیک میکند.
جوانمردی، حرف اول بوکس
همیشه حرف من به شاگردهایم این بود که مرد باشند و مردانه بازی کنند. بهویژه برای کسانی که تازه به باشگاه میآمدند دربارۀ اخلاق ورزشی و مردبودن در ورزش خیلی حرف میزدم که «الان که آمدید، دست چپ و راستتان را نمیشناسید، اما دو ماه دیگر که فنون بوکس را یاد گرفتید، داستان فرق میکند.
مبادا بهناحق دستتان به روی مظلومی بلند شود، مبادا به پشتوانه زور بازو، قلدری کنید. مثل درخت باشید که هر چه پربارتر است، افتادهتر. از زور بازویتان علیه زورگوها و ضعیفکشها استفاده کنید.»
شاگردی داشتم به نام حسن پروازپور. یکی از بوکسورهای خوب زمان خودش. او فرشید انتقامی، قهرمان آسیا را برده بود. این بوکسور بااخلاق را جلوی در صحن زیر نقارخانه کشتند. داستان از این قرار بود که پاسبانی به پیرمرد سیدی زور میگفته است که حسن از راه میرسد. چندبار به آژان تذکر میدهد که «پیرمرد است گناه دارد، کاری به کارش نداشته باش؟»، اما این درگیری ادامه دارد تا به پاسبان میگوید: «برو یره» و با مشت میخواباند توی صورتش. همانجا مأمور در حالیکه بر زمین افتاده بوده، تفنگش را درمیآورد و به او شلیک میکند.
* این گزارش پنجشنبه، ۲۶ مرداد ۹۶ در شماره ۲۴۷ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.