کافیاست یک بار طعم شیرینش را حس کنید؛ بعد از آن هر قدمی که برمیدارید، به این فکر میکنید که چطور میشود گرهی از مشکلات دیگران باز کرد و لبخندی بر لب گرفتاری نشاند. درست مانند ربابه قویپنجه که چهلسال قبل وقتی برای خانهدارشدن یکی از همسایهها آستین بالا زد و آبرو گرو گذاشت، طعم شیرین دستگیری از دیگران را چشید و دیگر یک روز هم نتوانست بدون کمک به دیگران زندگی را سپری کند.
این مادربزرگ شصتوهفتساله ساکن محله آبوبرق بعد از سالها کمک به دیگران بالاخره سال۸۰ یا علی (ع) گفت و با راهاندازی خیریه حضرت ابوالفضل (ع) مسیری را آغاز کرد که میدانست در آن، با دیدن درد و رنج دیگران، خواب راحت از او گرفته میشود. اما وقتی سنگهایش را با خودش واکند، دید نمیتواند بگذارد عدهای از فقر آسیب ببینند و او سر راحت روی بالش بگذارد؛ بنابراین حلاوت واسطهشدن برای کار خیر را انتخاب و زندگیاش را وقف دیگران کرد.
اسم شناسنامهاش با آنچه صدایش میزنند، فرق دارد. افسرخانم که اولین فرزند خانواده بوده است، از همان بچگی، روحیه کار جمعی داشته و در مدرسه مسئول کارهای گروهی بوده است. وقتی سیکلش را گرفت ازدواج کرد. بخت با او یار بوده و شوهرش، علیرضا کاشیپز، هم روحیاتش با او همسو بوده است.
از سال ۵۵ که با دیدن عکس امامخمینی (ره) در منزل یکی از اقوام شوهرش با امام و اهداف انقلاب اسلامی آشنا شد، همراه همسرش با هم به تظاهرات و راهپیمایی میرفتند و برای پیروزی انقلاب از جان مایه میگذاشتند.
تعریف میکند: پسرهایم را میفرستادم روی پشتبام انباری و میگفتم هرکدام بلندتر اللهاکبر بگویید، جایزه میگیرید. بهاینترتیب بچههای کوچکم را هم در جریان انقلاب سهیم میکردم.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم شوهرش راهی جبهه و خودش پشت جبهه مشغول میشود. روزها سه بچه را میگذاشته است در خانه و میرفته مسجد محلهشان در خیابان مطهری تا برای کمک به جبهه با خانمهای دیگر همراه شود. گاهی پولی را هم که شوهرش برای خرج خانه میداده است، به جبهه کمک میکرده یا برای بدرقه رزمندهها گل میخریده و میرفته است به ایستگاه راهآهن.
قضیه راهاندازی خیریه از سالها قبل شروع شد. همان سالهای اول انقلاب که بنیاد مستضعفان به آنها که خانه نداشتند، زمین میداده، یکی از همسایههایشان با ششبچه، زمینی تحویل گرفته، اما برای ساختش آه در بساط نداشته است.
میگوید: زمینی سمت کوی امیرالمؤمنین (ع) به آنها داده بودند. شوهرش راننده کامیون بود و پول نداشتند زمین را بسازند. با ششسر عائله آواره خانههای مردم شده بود. یک روز در یکی از جلسات به همسایهها گفتم «خانمها! بیایید همت کنیم و خانه این بنده خدا را بسازیم. هرکس یک آجر بگذارد تا سقفی روی سر این بچهها باشد.»
همانجا هرکدام از خانمها شروع به کمک کردند. یکی النگویش را از دستش درآورد و یکی دیگر گوشواره دخترش را از گوشش باز کرد و آهنهای خانه را خریدیم. به همین ترتیب خانه را ساختیم. لذت کمک به دیگران یک طرف، لذت اعتباری که بین همسایهها داشتم و به من اعتماد کردند، طرف دیگر. از همان موقع فهمیدم کمک به دیگران شیرینتر از زندگی راحت و آسان است.
افسر خانم از سال۷۱ به محله آبوبرق آمده و خیلی زود بین همسایهها برای خودش عزت و اعتباری به دست آورده است. با خدابیامرز مادر شهید حمزه طاهری آشنا شد و با هم پایگاه بسیج مسجد امامصادق (ع) را راه انداخته بودند. میگوید: کارهای بزرگ دستتنها انجام نمیشود. راهانداختن یک خیریه، برپاکردن پایگاه بسیج و بالابردن آهنهای ساختمان یک مسجد، همت همه اهالی و ائمه جماعت را میطلبد.
لطف خدا در این محله شامل حال ما شده است و همه اهالی انقلابی و مؤمن هستند. هرجا که میخواهیم، مردم پای کار هستند و کمک میکنند. روی حساب همین همسایهها و آدمهای خوب، خیریه حضرت ابوالفضل (ع) را در سال۸۰ راه انداختیم و من مسئولیت این خیریه را به عهده گرفتم.
مسئول سازندگی بسیج مسجد امامصادق (ع) هم هستم. ما با اعتبار و آبرویی که داریم، خیریه را در دلهایمان ثبت کردیم. کمکهایمان هم بهصورت سنتی است و روی مردم حساب کردهایم. تابهحال از هیچ مسئول و نهادی کمک نگرفتهایم.
قصه ارادتش به حضرت ابوالفضل (ع) و ماجرای نامگذاری خیریه به نام ایشان را بازگو میکند. با چهرهای که غم و نگرانی مادرانه در آن موج میزند، میگوید: ارادت و علاقه خاص من به حضرت ابوالفضل (ع) از زمانی به وجود آمد که پسر کوچکم در بیمارستان داشت از دست میرفت.
پسرخالهام، سیدرضا امجدیحسینی که سال بعد از آن قضیه در جنگ شهید شد، برای عیادتش آمد و گفت «به حضرت ابوالفضل (ع) متوسل شو.» من هم همین کا ررا کردم و پسرم سلامتیاش بهدست آمد. بعد از آن همه زندگیام را وقف آقا کردهام تا به کمک ایشان بتوانم دست دیگران را بگیرم.
دفتر بزرگ حساب و کتابهایش را درمیآورد و عینک ذرهبینیاش را به چشم میزند. لیست صد جهاز و ۱۲۰ سیسمونی، بیشاز ۸۰۰میلیونتومان بسته معیشتی، پرداخت بیستمورد کرایه خانه بهصورت مستمر، فهرست هزینههای درمانی، تحصیل و حتی خرید خانه در این دفتر به چشم میخورد.
میگوید: دیدن رنج مردم خیلی سخت است. خیلی وقتها غذایم با اشک چشمم مزهدار میشود. شبها خواب ندارم و تا صبح سرم را با همین کارهای خیریه بند میکنم. وقتی بچههای بدسرپرست و زنان جوانی را میبینم که شوهران معتادشان روزگار آنها را سیاه کردهاند، دلم خون میشود.
گاهی باید خیلی زود دست به کار شویم، وگرنه بعضی افراد دچار خطاهای جبرانناپذیر میشوند. این دخترها پاک هستند و بهخاطر تأمین معیشتشان گوهر وجودشان آسیب میبیند. ما افرادی را که در خطر هستند، برای کمک در اولویت میگذاریم.