نامش «دُرجان» و فامیلیاش «حسینزایی» است، اما در میان اهالی محله فردوسی به «مادر غلامرضا» معروف است. او که خود ۱۰بچه و حدود ۲۰۰نوه، نتیجه، ندیده و کلوخانداز دارد، بیش از نیمی از اهالی محله فردوسی را به دنیا آورده است.
مادر غلامرضا در سال قحطی (سال۱۲۹۶) همراه با سه فرزند و همسرش با پای پیاده در میان برفها از تربتحیدریه به محله فردوسی میآید و از همان سال در این محله ساکن میشود.
با توجه به نبود ماما در محله فردوسی و آشنایی قبلی دُرجان با این حرفه، وی در بدو ورود به عنوان مامای محله فردوسی کارش را آغاز میکند.
وقتی به محله فردوسی آمدم، متوجه شدم اهالی این محله به دلیل نبود ماما با مشکلات مختلفی مواجهند. آنها در مواقع نیاز مجبور بودند به دنبال ماما تا دهات بالا و پایین بروند، که گاهی دیر رسیدن ماما موجب به وجود آمدن مشکلاتی برای مادر و بچه میشد.
در همان زمان همسایهمان باردار بود، او همیشه از دیر رسیدن ماما میترسید. وقتی شنید مادر و خالهام ماما بودند، خواست من بچه او را به دنیا بیاورم. گفتم من تا به حال فقط کار آنها را دیدهام و خودم به تنهایی بچهای به دنیا نیاوردم. مادر خدابیامرزم همیشه میگفت بیا ببین و یاد بگیر.
میرفتم کنارش میایستادم، اما تا آن زمان خودم جرئت به دنیا آوردن بچه را نداشتم. وقتی همسایهام اصرار کرد و گفت خطر به دنیا آمدن بچه توسط من کمتر از دیر رسیدن مامای یک محله دیگر است، مجبور شدم قبول کنم.
بعد از سالم به دنیا آمدن بچه همسایه، سایر اهالی محله هم از «مادرغلامرضا» میخواهند او بچهشان را به دنیا بیاورد. کمکم درجان رسما مامای محله فردوسی و تنها کسی میشود که نه تنها خانمهای این محله که بانوان روستاهای اطراف نیز قبولش دارند. آنها گاه با الاغ یا پای پیاده به دنبال او میآیند و میخواهند برای تولد بچه به محلهشان برود. درجان هم برای رضای خدا قبول میکند و نه تنها در زمان تولد که تا ده روز بعد هم مسئولیت نگهداری از مادر و بچه را میپذیرد.
بعد از زایمان هر فرد تا ده روز از مادر و بچه نگهداری میکردم، بچه را حمام میبردم، به زاچ غذاهای تقویتی میدادم. داخل یک کاسه، روغن زرد و چهارزیره میریختم و نان محلی که خودمان پخته بودیم، تلیت میکردم.
این یک وعده غذایی همه زاچها بود تا قوت بگیرند و انرژی از دست رفته را باز یابند. به مادر بچههایی که زردی داشتند میگفتم، جوجه خروس بخورند تا زردی بچهشان خوب شود. من در مقابل این خدمات به هیچ عنوان پول نمیگرفتم و اینها را فقط برای رضای خدا انجام میدادم.
البته معمولا زائو در روز دهم، داخل سینی، یک کله قند، یک شاخه نبات، صابون و خورشت و برنجی را که همان روز درست کرده بود، میگذاشت و میآورد. روزی که بچه را عقیقه میکردند هم حتما از آن گوشت برای من میآوردند.
حساب بچههایی را که به دنیا آورده در خاطر ندارد، اما مطمئن است هزار را رد میکند. در دورانی که مرگومیر نوزادان هنگام زایمان رواج داشته است، از میان این همه بچهای که توسط درجان متولد شده، حتی یک مورد هم زیر دست او فوت نشده است.
بعضی بچهها هنگام تولد در شکم مادر به پا یا پهلو هستند، من این بچه را در شکم مادر میچرخاندم و به سر میکردم تا زایمان به شکل طبیعی انجام شود. به این ترتیب نیازی به سزارین نبود و خطری هم مادر و بچه را تهدید نمیکرد.
مگر اینکه بچه خیلی درشت میبود که در این صورت حتما مادر را برای سزارین به شهر میفرستادم. نوهام بچهاش به پا بود، دکترها او را بستری کردند و گفتند که باید سزارین شود. مادرش با اجازه دکتر او را شب مرخص کرد و قول داد صبح زود برای انجام عمل به بیمارستان برگرداند.
دکترها هم به واسطه کار دامادم در بیمارستان موافقت کردند. او شبانه نوهام را پیش من آورد تا بچهاش را بچرخانم. صبح وقتی دوباره او را به بیمارستان بردند، مادرش خواست مجدد سونوگرافی بگیرند، دکترها از دیدن نتیجه تعجب کردند، بچه به سمت سر چرخیده بود و زایمانش طبیعی و با موفقیت انجام شد.
تبحر بالای درجان، پزشکان بیمارستان را وامیدارد از او بخواهند مدت یک ماه در بیمارستان بماند، گواهی گذراندن دوره را بگیرد، بیمه شود و در همان بیمارستان مشغول به کار شود. اما درجان بیمهاش را خدایی میداند و موافقت نمیکند.
یکی از اهالی محله هنگام زایمان در بیمارستان دچار مشکل شده بود، پیغام فرستاد بروم پیشش. وقتی رسیدم دو دکتر بالای سرش بودند، گفتم اگر میشود یک لحظه بگذارید من نگاه کنم. به محض نگاه کردن متوجه شدم دوقلو باردار است و هر دو بچه به پا هستند. دکترها قبول نمیکردند دوقلو باشد، میگفتند اشتباه میکنی، یکی جفت است.
گفتم یک لحظه به من مهلت بدهید، هر دو بچه را چرخاندم، بعد از چند دقیقه دو بچه به سلامت متولد شدند. دکترها از تشخیصم متعجب شده بودند. یکی از آنها گفت یک ماه همینجا بمان، به تو تصدیق میدهیم و بعد هم همینجا مشغول به کار شو، بیمهات میکنیم و حقوق ماهیانه میدهیم. اما من حوصله این کارها را نداشتم. مردم محله فردوسی به من نیاز داشتند، گفتم من بیمه خدایی هستم. امیرالمومنین (ع) میگوید تو برو من دنبالت میآیم، نیازی به این بیمهها و حقوقها ندارم.
مادرغلامرضا خود یک سونوگرافی سرخود بوده و دختر و پسری را بدون ذرهای خطا تشخیص میداده است. او درباره راز تشخیصش میگوید. از روی راه رفتن زنان باردار و همچنین هنگام چرخاندن بچهها میتوانستم جنسیت آنها را تشخیص دهم. پسر مثل ماهی زود سر میخورد و میچرخد، اما دختر تنبل و پرناز است باید به زحمت تکانش دهی. من با همین شیوه جنسیت تمام بچهها را پیش از تولد میتوانم تشخیص دهم.
با توجه به نبود مامای دیگری جز او در محله فردوسی، درجان خودش به تنهایی فرزندانش را به دنیا میآورده و ناف آنها را میزده است. او بعد از زایمان استراحتی هم نمیکرده و بلافاصله به کمک زن پا به ماه دیگری میرفته است.
مامای سه فرزند اولم، مادرم بود. اما وقتی از تربتحیدریه به محله فردوسی آمدیم، برای مادرم سخت بود که این همه راه تا اینجا بیاید. در محله فردوسی هم که مامای دیگری نبود، به همین خاطر خودم هفت فرزند دیگرم را به دنیا آوردم و نافشان را زدم.
حتی یک بار همزمان با من زن همسایه هم زایمان داشت، بلافاصله بعد از اینکه فرزندم را به دنیا آوردم، رفتم و به او برای زایمان کمک کردم. دفعات دیگر هم معمولا بعد از زایمان استراحت چندانی نمیکردم، ما گلهدار بودیم، گوسفندانمان در صحرا بودند، مجبور بودم بعد از زایمان به صحرا بروم و گوسفندان را بدوشم.
مادرغلامرضا هنوز بعد از گذشت سالها، به خاطر یک تصمیم اشتباه و یک نرفتن خودش را نمیبخشد. یک دخترم ۱۲بچه داشت، همه بچههایش را من به دنیا آوردم. برای تولد آخرین فرزندش به خاطر اختلافی که با دامادم داشتم، نرفتم. از قضا دخترم سر همان زایمان آخرش فوت کرد. هنوز که هنوز است به خاطر آن تصمیم اشتباه میسوزم و خودم را نمیبخشم.
درجان در مدت طولانی که به عنوان مامای محله مشغول فعالیت بوده، شاهد تولد در مکانهای مختلفی بوده است. از تولد فرزند داخل ماشین سواری گرفته تا خاور و ...
یکی از خانمهای محله بچهاش درشت بود، برای اطمینان قرار شد او را برای زایمان به شهر ببرند، من هم همراهشان رفتم که اگر مشکلی در راه پیش آمد، کنارش باشم. قدیم، وسیله زیادی برای رفتن به شهر نبود، در نهایت روی خاور راهی شدیم، هنوز ماشین به میدان هفتخان نرسیده بود که بچهاش به دنیا آمد و دوباره از همان میدان دور زدیم و برگشتیم.
یکبار دیگر هم یکی از خانمهای محله که بچهاش از کمر بود، سوار ماشین کردیم تا به شهر ببریم، او هم به سلامت سر پل فردوسی و داخل ماشین فارغ شد.
لرزش دستها و کهولت سن به مامای محله فردوسی با یک قرن تجربه اجازه نمیدهد که امروز بچهای را به دنیا بیاورد، با اینحال هنوز اهالی محله از مشورتهای او بهره میبرند. گرچه بیشتر خانمهای امروز به قول درجان «بیمارستانی» شدهاند، با اینحال او هنرش را به عروسش انتقال داده تا در مواقع لازم به کمک اهالی محله برود.
امروز بیشتر خانمها بیمارستانی شدهاند و ترجیح میدهند بچهشان را در بیمارستان و با عمل سزارین به دنیا بیاورند، درصورتیکه این عمل خطرهای زیادی برای خانمها دارد. بیشتر بچهها با روشهای خیلی ساده مانند همین چرخاندن به راحتی و طبیعی به دنیا میآیند. فقط بچههای به اصطلاح یک تنی یعنی سنگین وزن نیاز به سزارین دارند. با این حال من تابهحال بچه چهار کیلویی را هم به صورت طبیعی به دنیا آوردم و مشکلی هم پیش نیامد. البته زایمان سختی بود.
درجان حسینزایی با بیش از صد سال سن حافظه بسیار خوبی دارد و به قول دخترش هنوز مغزش چونان کامپیوتر کار میکند. گرچه هنگام مصاحبه دختران، پسران و دامادهایش حضور داشتند و بسیاری از صحبتهای ما را با صدای بلند برایش تکرار میکردند و متقابلا صحبتهای او را در موارد نیاز ترجمه میکردند، او بسیاری از خاطرات را با جزئیات برایمان تعریف میکرد.
مادرغلامرضا جز مامایی، دکتر محله هم بوده و تا جایی که از دستش برمیآمده به بیماران مختلف کمک میکرده است. او «کام» بیماران را برمیداشته، با «پلیته» دود میداده و....
هنوز هم برخی از بچهها وقتی گلویشان درد میکند، پیش من میآیند و من کامشان را برمیدارم، بعضی بچهها هم هستند که مریضی دارند و رنگ و رویشان سفید است، «پلیته»ای آبی داریم که قدیم خودمان با فَرَت میبافتیم. این پارچه را لوله میکنم و جای رگهای پشت گوش، پشت سر و... دود میدهم با این روش خیلی زود خوب میشوند.