یک دختر چهاردهساله و یک پسر دوساله داشت که فهمید سرطان بدخیم دارد. پدرش را دراثر سرطان از دست داده بود و فکر میکرد این بیماری مساوی با مرگ است. شب و روزش شده بود گریه تا اینکه یک خانم دیگر مبتلا به سرطان، باعث شد نگاهش به این بیماری تغییر کند و تصمیم گرفت آن را بپذیرد، اما ادامه راه هم به این راحتی میسر نبود. جلسه اول شیمیدرمانی آنقدر حالش بد شد که مرگ را ترجیح داد.
خواهرش به پزشک گفته بود «اگر قرار است بمیرد، شیمیدرمانیاش نکنید تا اینقدر زجر نکشد»، اما با دلگرمیهای پزشکش درمان را ادامه داد. حالا سیزدهسال از بهبودی او میگذرد و وقتی درباره آن روزها صحبت میکند، اینطور از بیمارش یاد میکند: «سرطان دوستداشتنی من!» ناهید صداقت گرچه روند بسیار سختی را برای درمان سپری کرده است، بهدلیل سرطان، تغییراتی در زندگی فردی و اجتماعیاش روی داده که باعث شده است این بیماری را از الطاف خداوند در حق خودش بداند.
او بعد از بهبودی، حال روحی خیلیها را خوب کرده و از آن زمان تاکنون جزو مددکاران افتخاری مؤسسههای حمایت از بیماران سرطانی است. همچنین در برگزاری کلاسها و همایشهای مربوط به بیماران سرطانی مشارکت میکند و عضو ثابت مؤسسههای مردمنهاد است.
15بهمن روز جهانی سرطان باعث شد سراغ این بانوی پنجاهوششساله محله آزادشهر برویم. خوشرو و خوشصحبت است. نهتنها اثری از بیماری در او دیده نمیشود، بلکه از همسنوسالهای خودش هم شادابتر است. از آن آدمهای خونگرمی است که بهراحتی میتوان با او ارتباط برقرار کرد. ناهید صداقت بعداز اینکه از شلوغی این روزهایش میگوید که چطور درگیر برگزاری مراسم مربوطبه هفته مبارزه با سرطان است، سر اصل مطلب میرود و از روزهایی تعریف میکند که درگیر بیماری سرطان شد؛ «۲۰آبان سال۸۷ داشتم میرفتم از مادرم خبر بگیرم. از دور دیدم که جلو خانه مادرم آمبولانس ایستاده است؛ چون قبلا هم یکیدو بار آمبولانس آمده بود، فکر کردم شاید فشارش بالا رفته یا قلبش درد گرفته است.
داخل خانه که رفتم، دیدم روی مادرم پارچه سفید کشیدهاند. یکباره بهجای خودش، جنازهاش را دیدم. شوک خیلی بدی بهم وارد شد. بعد از فوت پدرم، دیگر تحمل نبود مادرم را نداشتم. نیازی به توضیح نیست و همه میدانند چه درد سختی است. بیستروز بعد، غدهای را در بدنم احساس کردم، اما جدی نگرفتمش. چون هیچ علامت دیگری نداشتم، فکر میکردم توده چربی است. به دکتر که مراجعه کردم، آزمایش نوشت. آنقدر سطحی به موضوع نگاه میکردم که جواب آزمایشها را دادم همسرم ببرد به دکتر نشان دهد.»
آنجا دکتر به همسر صداقت میگوید که خانمش سرطان سینه دارد و باید کل توده و محدوده اطرافش را بردارند. همسرش به دکتر میگوید «نمیتوانم این موضوع را به او بگویم.» دکتر هم میگوید «بیاوریدش تا خودم بگویم.» وقتی صداقت را نزد دکتر میبرند، از صحبتهای او میفهمد که سرطان دارد.
این بانوی فعال اجتماعی تعریف میکند: همین که فهمیدم سرطان دارم، چشمانم سیاهی رفت. زدم زیر گریه و گفتم من دو تا بچه دارم. فکر میکردم سرطان مساوی مرگ است. پدرم هم دراثر سرطان خون فوت کرده بود. همسایهمان هم سرطان داشت. میدیدم چقدر حالش بد میشود. کلی برای همسایهمان گریه کرده بودم. دکتر خیلی دلداریام داد و میگفت اگر بهموقع درمان کنم، خوب میشوم، اما من فقط به این فکر میکردم که بعداز مرگم چه بر سر دختر چهاردهساله و پسر دوسالهام میآید. دلگرمیهای دکتر و همسرم ذرهای در من تأثیر نداشت.
روز بعد همسر برادرم به همسایهمان گفته بود من به سرطان مبتلا شدهام و از او خواسته بود کمی با من صحبت کند تا روحیهام را به دست آورم. خدا خیرش دهد همسایهمان را؛ آمد پیشم و درحالیکه من داشتم گریه میکردم، گفت «این کارها چیست که میکنی؟ پیش از مرگ واویلا؟! من را ببین که شیمیدرمانیام تمام شده است و دارم خوب میشوم.»
حرفهای این همسایه بهشدت روی صداقت تأثیر میگذارد. به قول خودش آنجا میفهمد معنی اینکه میگویند «به جای طبیب پیش دردکشیده برو» یعنی چه. تا این زمان هرقدر اطرافیان به او دلداری میدادند، صداقت فکر میکرد آنها او را درک نمیکنند و دلداری تصنعی میدهند. تصمیم گرفت بهجای گریه و اینکه هی بگوید چرا من باید به این بیماری مبتلا شوم، سرطان را بپذیرد و با آن مبارزه کند.
او میگوید: ۲۵آذر سال۸۷ جراحی کردم و توده را برداشتند. بعد از عمل، تا ۱۰ روز دو تا شلنگ در بدنم بود که از آنها چرک و خون خارج میشد. از بهمن هم شیمیدرمانی را شروع کردم. با اینکه به من گفته بودند شیمیدرمانی سخت است و خودم را برای آن آماده کرده بودم، باز هم در عمل خیلی سختتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردیم. جلسه اول بهشدت حالم بد شد. تهوع و دردهای شدیدم به کنار، چنان بدنم پرش و لرز داشت که هیچجوره نمیتوانستند آرامم کنند. بهمعنای واقعی زجر کشیدم. آنقدر حالم بد بود که خواهرم گریهکنان به دکتر گفته بود «اگر قرار است بمیرد، دیگر شیمیدرمانیاش نکنید تا اینقدر اذیت نشود»، اما دکتر گفته بود «ما این کارها را میکنیم که نمیرد. روند درمان را ادامه دهید تا بتوانیم او را به زندگی برگردانیم.»
او این روزهای خیلی سخت را مقاومت میکند. از جلسه دوم شیمیدرمانی موهایش را کوتاه میکند؛ با وجوداین هر بار میدیده که همان موهای کوتاه هم روی سرش نمیماند. صداقت که تا این لحظه بهراحتی و با لب خندان روند بیماریاش را تعریف میکند، اشک در چشمانش جمع میشود و ادامه میدهد: جوان بودم و تحمل ریختن موهایم برایم سخت بود. حتی یک تار مو برایم نماند. همیشه یک روسری سرم بود و هیچوقت نگذاشتم کسی سرم را آنطور ببیند. با خودم گفتم اگر دخترم، همسرم یا پسر دوسالهام من را اینطوری ببینند، روحیهشان خراب میشود.
بهخاطر این بیماری، پسرم را یکباره از شیر گرفته بودم و بیتابی میکرد، اما حتی نمیتوانستم بغلش کنم. فشارهای روحی باعث شد لکنتزبان بگیرد، ولی باز هم نمیتوانستم کاری برایش انجام دهم. دخترم هم در سن بلوغ بود و من نهتنها نتوانستم بحرانهای این سن او را کم کنم، بلکه او با بحرانی مضاعف روبهرو شده بود. ناخنهای دست و پاهایم سیاه شد. کل دهانم پر از زخم بود. از هر غذایی و هر بویی بدم میآمد. با هیچ دارویی حالت تهوعهایم کنترل نمیشد. اطرافیان با دیدن حال و روز من نمیتوانستند، جلو گریهشان را بگیرند، اما من به آنها روحیه میدادم و میخنداندمشان. خلاصه شیمیدرمانی را به هر سختی بود، تمام کردم و بعد هم ۲۵جلسه پرتودرمانی رفتم.
این بخش از روند درمان صداقت تا مهر سال۸۸ طول میکشد و رو به بهبودی میرود، اما دکتر میگوید تا ۱۰سال بعد باید دارو مصرف کند. این داروها هم عوارضی داشته که باید برای درمان آن هم دارو مصرف میکرده است. او همه این درمانها را با موفقیت پشت سر میگذارد، بهطوریکه بهجای ۱۰سال، بعداز هفتسال دکتر داروهایش را قطع میکند و از آن به بعد، فقط سالی یک بار آزمایشهای تخصصی سرطان را انجام میدهد.
صداقت با وجود داشتن سابقه ژنتیکی، از سال۸۸ تاکنون دیگر بیماری سرطانش بازگشت نکرده است. او روحیه خوب را از اصلیترین دلایل این موضوع میداند و دربارهاش میگوید: ازطرفی صحبتهای همسایهمان باعث شد بیماری را بپذیرم و بهجای اینکه در انتظار مرگ بنشینم دنبال درمان باشم و از طرف دیگر، طی رفتوآمدهایی که به مؤسسه درمانی رضا (ع) داشتم، متوجه شدم مؤسسه مردمنهادی به نام انجمن حمایت از بیماران سرطانی، خدمات مختلفی به این بیماران میدهد؛ بهویژه درزمینه هزینههای درمان خیلی فعال بودند و نمیگذاشتند بیماری بهدلیل نداشتن پول، درمانش به تعویق افتد.
چون خودم بهواسطه صحبتهای یک بیمار سرطانی، روحیهام را به دست آورده بودم، دلم میخواست بتوانم به دیگر بیماران سرطانی که مثل خودم غرق در ناامیدی هستند، کمک کنم. بههمیندلیل عضو این انجمن شدم و از آن زمان تا الان یکی از اعضای ثابت آنها هستم و در برگزاری کلاسها و همایشهای مختلفی که برای بیماران سرطانی دارند، مشارکت میکنم.
او همینها را برکات بیماری سرطانش میداند و میگوید: من در مسائل اخلاقی فرد بسیار مقیدی بودم و وقتی کسی رفتاری خلاف این با من داشت، ممکن بود تا چند هفته گریه کنم؛ درواقع خودم را اذیت میکردم، اما این کلاسها باعث اصلاح افکارم شد و به نظر خودم همین تغییر طرز فکر باعث شد که بیماری من برنگردد.
او که بهواسطه حضور در انجمنها، با بیماران متعدد سرطانی درارتباط است، میگوید: من به تجربه دیدهام که ۹۵درصد از کسانی که به سرطان مبتلا میشوند، یا شوک عصبی ناگهانی و شدیدی دیدهاند، یا چند سال پیوسته و مستمر از افکار و موضوعات روحی رنج بردهاند. من هم اگر میخواستم با همان طرز فکر قبلی زندگی کنم به احتمال خیلی زیاد، دوباره سرطانم بازگشت میکرد، اما عمیقا اعتقاد دارم که، چون نوع نگاهم به زندگی را تغییر دادم، بهبودی کامل پیدا کردم.
صداقت با افتخار از این روزها یاد میکند و همینها باعث شده است که هر وقت درباره بیماری سرطانش صحبت میکند، بگوید «سرطان دوستداشتنی من!» به نظر او سرطان درهایی به رویش گشوده که تا قبل از آن بسته بوده است؛ بههمیندلیل باز تأکید میکند: اگر میگویم «سرطان دوستداشتنی من» اغراق نمیکنم. از ته دل این را میگویم و واقعا سرطانم را دوست دارم. همچنین آشناییام با مؤسسههای حمایت از بیماران سرطانی باعث شد وارد فعالیتهای اجتماعی شوم.
سال۶۸ موقعیت تدریس برایش فراهم بود، اما به دلایلی نتوانسته بود به آن بپردازد. تا زمان بیماری خانهدار بوده و به قول خودش همیشه حسرت میخورده که چرا نتوانسته وارد فعالیتهای اجتماعی شود، اما بهواسطه بیماری سرطان، فرصت آشنایی و حضور در مؤسسههای مردمنهاد را پیدا میکند. او در اینبین با بیماران سرطانی متعددی صحبت و کمکشان کرده است که روحیه خود را به دست آورند.
صداقت که خاطرات بسیاری از این افراد دارد، میگوید: خانم پنجاهسالهای بود که وقتی فهمید سرطان دارد با فرزندانش برای درمان همکاری نمیکرد و امیدی به بهبود نداشت. بعد از اینکه با او صحبت کردم و از خودم برایش تعریف کردم، آنقدر روحیهاش خوب شده بود که دخترش زنگ زد و از من تشکر کرد و گفت مادرش بیشتر از آنها دنبال درمان است.
او ادامه میدهد: خانم دیگری بود که روحیه بسیار گوشهگیر و درونگرایی داشت. این افراد همه شوکها و ناراحتیهای ابتلا به سرطان را درون خودشان میریزند و همین فشارهای عصبی مضاعف، در روند درمانشان تأثیر منفی دارد، اما او را هم با مؤسسههای حمایت از بیماران سرطانی آشنا کردم و بعد از مدتی آن آدم گوشهگیر قبل، فردی اجتماعی شد و حالا هم که چند سال گذشته، هر بار صحبتش میشود، دعای خیر میکند و میگوید «اگر تو من را با مؤسسههای حمایت از بیماران سرطانی آشنا نمیکردی، اگر از سرطان نمیمردم، از گوشهگیری و روحیه بدم دق میکردم.»
به نظر صداقت، هر عاملی که باعث شود ما انسان بهتر، صبورتر و مهربانتری شویم و بیشتر قدر زندگی و اطرافیانمان را بدانیم، یک اتفاق مبارک و دوستداشتنی است. ابتلا به سرطان هم برای خیلی از مبتلایان آن چنین برکاتی دارد.
خانه این بانوی فعال اجتماعی، محلی برای سرجمعکردن داروها و کمکهای مردمی به نیازمندان و بهویژه بیماران مبتلا به سرطان است. او بهواسطه مؤسسههایی که در آنها عضویت دارد، برای بیماران سرطانی نیازمند، دارو و اقلام حمایتی میفرستد و به گفته خودش یکی از بزرگترین لذتهای زندگی فعلیاش، این است که امید را در بیماران سرطانی زنده نگه دارد.