خاطرات سربازیاش به دوران جنگ تحمیلی و دفاع از وطن گره میخورد. برای همین است که این دوران برایش پر از خاطرات تلخ و شیرین است. همان روزهایی که امدادگر جنگ بود و در زمانهای بیکاریاش سروصورت رزمندگان را اصلاح میکرده و هر لحظه انتظار شروع عملیات را میکشیده است. حسن یعقوبیان در دوران جنگ تحمیلی برادرش را هم از دست داده است.
متولد سال49 است و بزرگشده بیستمتری سیدی.تا قبل از اینکه به جبهه اعزام شود آرایشگر محلهشان بوده است. سال 1363فراخوانی برای اعزام متولدان 1345به جبهه صادر میشود. از آنجایی که سنش اجازه رفتن به جبهه را نمیداده با استفاده از چوبکبریت سوخته سال تولدش را تغییر داده و کپی شناسنامه را ارائه میدهد تا مسئولان ثبتنام متوجه دستکاری شناسنامهاش نشوند.
حسن یعقوبیان بهعنوان نیروی امدادگر آموزش میبیند و در عملیات میمک(عاشورا) شرکت میکند. میگوید: شب عملیات در سنگر کوچک هشتنفری بهسختی کنار هم نشسته بودیم. صدای خمپاره به گوشم خورد و برای چند لحظه هیچچیزی نمیدیدم و نمیشنیدم. اول تصور کردم که مردهام.
بعد که چشمهایم را چند بار باز و بسته کردم، متوجه شدم که زندهام. اطرافم را نگاه کردم، دیدم ورودی سنگر با سنگ بسته شده است و ما داخل حبس شدهایم. پاهایم را احساس نمیکردم. با خودم گفتم آنها را از دست دادهام، اطرافیانم را صدا زدم.
یکی از رزمندگان که وضعیت بهتری داشت به کمکم آمد و سنگها و کیسهها را کنار زد. پاهایم را دیدم و به آهستگی تکانشان دادم، دیدم حرکت میکنند. با خودم گفتم حتما موج انفجار مرا گرفته است؛ اما اینطور هم نبود. خدا را شکر سالم بودم، فقط زخمی شده بودم.
به اوضاع که مسلط میشود صداهای اطرافش را میشنود؛ صدای درخواست کمک. خودش را روی سر همرزمانش میرساند و هر کاری که از دستش برمیآید، انجام میدهد. توضیح میدهد: یکی از همسنگرهایم داد میزد «کور شدم، کور شدم.» هنگامی که بالای سرش رفتم دیدم که ابرویش کنده شده و روی چشمش افتاده است.
با خنده به او گفتم که صبر کن الان شفایت میدهم، اینقدر نگران نباش. اول با دست ابرویش را بالا دادم و گفتم که ببین چشمهایت سالم است و بعد هم زخمش را بستم. چشمم به سمت دیگر سنگر افتاد. دو پا از زیر کیسهها و خاکها بیرون آمده بود. تصور کردم که پاهای قطعشده رزمندهای دیگر است.
یاد حال خودم افتادم، حالم دگرگون شد، به اتفاق همسنگرانم خاک و کیسهها را کنار زدیم، شکر خدا پاها قطع نشده بود و رزمنده بهشدت زخمی شده بود. چند نفر زخمی و یکی دیگر از همسنگرهایم بیهوش شده بودند. در همین لحظهها بود که ورودی سنگر را باز کردند و مجروحان به بیرون سنگر منتقل شدند. شهید جواد جامیخراسانی که فرماندهمان بود تا مرا دید، گفت: «برگرد عقب زخمی شدی.» گفتم: «نه من امدادگرم؛ جای من اینجاست در کنار همسنگرانم.»