سال1360 فرماندهی نیروی زمینی ارتش ایران را به عهده گرفت و عملیاتهای بسیاری را با منطقهای نظامی و حسابشده راهبری کرد. بااینحال هیچگاه داشتن تانک و تفنگ را ملاک پیروزی نمیدانست و همواره تأکیدش بر خداباوری بود. این فرمانده متعهد ۲۱فروردین۷۸ درحالیکه با خودرو شخصی بهقصد عزیمت به محل کارش از خانه خارج شده بود، هدف گلوله تروریست منافق قرار گرفت و به شهادت رسید.
رسم شده بود بیشتر رزمندهها پیش از شروع عملیات سروصورتشان را اصلاح میکردند.یکبار اعلام شد برای اصلاح رزمندهها به مقر لشکر بروم. من هم وسایلم را برداشتم و به چادری که برای اصلاح برپا شده بود، رفتم. وارد که شدم، سپهبدشهید علی صیادشیرازی را دیدم. سروصورتش را اصلاح کردم. وقتی فهمید مشهدی هستم، گفت: وقتی به حرم امامرضا(ع) رفتی، دعایم کن.
*عباس فرازی؛ آرایشگر لشکر 77خراسان
یکبار برگههای تشویقی بچهها را برای صیاد شیرازی بردم که امضا کند. گفت: بروم نماز بخوانم، بعد میآیم و امضا میکنم. گفتم: اول یک امضاء برای بنده خدا بعد یک نماز برای خدا. گفت: حق با توست. با همان دستهای خیس، برگهها را امضا کرد و بعد نماز خواند.
* امیر سرتیپ دوم محمد طبسی، همرزم شهید صیادشیرازی
تازه پدر شده بود. مصطفایش پنجروزه بود که از کردستان به خوزستان رفت، اما جنگ، محمدحسن نظرنژاد را «بابانظر» کرد. او برای بسیجیهایی که کمتر از 20سال داشتند، مثل پدر بود؛ به همین دلیل هم در جبهه به «بابانظر» معروف شده بود. آنقدر دل درگرو پسگرفتن وجببهوجب خاک وطن داشت که در طول جنگ حتی به مرخصی نمیآمد. تنها زمانیکه برای کاری به پادگان مشهد میآمد، با همسرش مرضیهخانم و بچههایش دیداری تازه میکرد. بابانظر سال1370، یعنی سه سال بعد از جنگ با 160ترکش به خانه برگشت و مرداد سال75 در ارتفاعات کردستان به شهادت رسید.
وﻗﺘﻰ ﻧﻤﺎز ﻣﻰﺧﻮاﻧﺪ، ﺣﺎﻟﺶ ﻋﻮض ﻣﻰﺷﺪ. ﺑﻌﺪ از ﻧﻤﺎز انگار همه ﺧﺴﺘﮕﻰهایش برطرف میشد. یکبار دیدم ﺑﺎ ﻣﺠﺮوحیتش اﻳﺴﺘﺎده است و ﻧﻤﺎز ﻣﻰﺧﻮاﻧﺪ و ﺧﻮن ﻫﻢ از او ﻣﻰرود.
*حسین حیدری، همرزم شهید محمدحسن نظرنژاد
در مرحله دوم عملیات کربلای5، قرار بود شهرک دوعیجی عراق را بگیریم. نقشه عملیات از این قرار بود که لشکر5نصر از سمت راست و تیپ21 امامرضا(ع) از سمت چپ به سمت این شهرک پیشروی کنند و در یک نقطه به هم ملحق شوند. ما در لشکر5 به پمپبنزین شهرک دوعیجی رسیده بودیم، اما تیپ21 امامرضا(ع) عقب مانده بود. هوا روشن شده و نزدیک بود عملیات شکست بخورد. من مسئول خط بودم. یک لحظه دیدم در نقطهای که مقاومت و فشار عراقیها خیلی زیاد شده بود، یک موتورسوار بهسوی مقر دشمن روانه شده است.موتورسوار شهیدبابانظر بود که به قلب دشمن زده بود تا توجه عراقیها را جلب کند و در این فاصله تیپ21 امامرضا(ع) بتواند خود را برساند. در کمال تعجب بابانظر نهتنها زنده ماند، که فرمانده عراقیها را هم اسیر کرد و ما توانستیم شهرک دوعیجی را تصرف کنیم.
*محسن عرفانیان، همرزم شهید بابانظر در عملیات کربلای 5
واژه «بابا» در زمان جنگ احترام و تقدس خاصی داشت؛ رزمندهها تنها تعداد معدودی را به این اسم صدا میزدند. شهیدمحمد رستمی با اینکه تنها چهارماهونیم در جبهه حضور داشت، یکی از باباهای محبوب جنگ بود. او کارمند اداره کشاورزی و فرمانده گمنام سپاه بود، چنانکه حتی خانوادهاش هم از پست و مقامش اطلاعی نداشتند. بابارستمی 17دی1359، درحال مأموریت در سبزوار دچار سانحه رانندگی شد.
از مشهد بهسمت منطقه جنگی حرکت کردیم. وقتی به قم رسیدیم، بابارستمی غیبش زد. هرکدام از بچهها بهشوخی چیزی میگفت؛ یکی میگفت حتما جنگ تمام شده است که بابا غیبش زده! از روی کنجکاوی شروع به جستوجو کردم. بابارستمی را در گوشهای مشغول راز و نیاز یافتم. در همین لحظه دو نفر از رزمندهها را دیدم که جلو آمدند و یک پلاستیک که مقداری پول داخل آن بود، به او دادند. بعدها فهمیدم که قبل از حرکت از مشهد، فرمانده سپاه به بابارستمی گفته بود یک روز باید صبر کند تا پول اعزام رزمندگان به مناطق جنگی فراهم شود. اما بابارستمی که معتقد بود ما برای خدا کار میکنیم؛ خدا هم بهموقع خودش همهچیز را جور میکند،دستور حرکت داده بود.
*برگرفته از کتاب «بابا محمد» نوشته حسین فتاحی
صدام آنقدر به برتری نظامی خود دلبسته بود که پیش از حمله گفته بود: من بُستان را گرفتهام. اما این شهید غلامرضا مخبری و یارانش بودند که در 10روز مقاومت با نبردی خونین، مهر باطلی بر ادعای او زدند. این 10روز مقاومت، سرآغازی برای عملیات پیروزمندانه فتحالمبین شد. آن شهید وارسته 11دی 61 در محور بانه به شهادت رسید.
شجاعت مخبری مستحق یک تشویق آنی بود. ازاینرو در همان حین عملیات با بیسیم از تیمسار صیادشیرازی، فرمانده نیروی زمینی، دعوت کردم که برای دادن درجه تشویقی به این سرباز مخلص و فداکار، خود را به «پل سابله» برساند. هنگامیکه شهید صیادشیرازی رسید، چون درجه نداشتیم، یکی از درجههای خود را کندم و به ایشان دادم تا با دست خودشان آن را به شانههای شهید مخبری نصب کنند.
*خاطره سرتیپ سیروس لطفی، برگرفته از کتاب «میان خون آمده»
بالاخره پدر رسید، ولی اینبار با شرایطی دیگر! او در تابوتی بود که به وصیت خودش دورش پرچم سهرنگ وطن پیچیده شده بود. جنازه پدر را داخل هواپیمای نظامی بردند و ما هم درکنارش نشستیم. آخرین مسافرت من، پدر و سایر اعضای خانواده بود. تابوت پدر در وسط و ما دورتادورش.
*روایت مریم مخبری، دختر شهید